JoomFish language selector

Life of St Dominic

 

 

 

A Life of Saint Dominic


Dominican-books-in-Farsi-for-web 

 

 

زندگی دومینیک قدیس

 

1170-1221

تألیفی از بد ژارت، از انجمن دومینیکن

تقدیم به راهبه­های دومینیکن

دیر دومینیک قدیس در کاریسبروک

که از راه دعاها و صمیمیت دوستانه­ خود

چه در زمان تبعید و چه در هنگام حضور در وطن

در روزهای ترس و وحشت و در روزهای پر از امید

از سپاسگزاری بی حد و مرز

برادر انگلیسی خود برخوردار گشته­اند.

 

 

 

تاریخ­های مهم 

فصل اول: سال­های جوانی

فصل دوم: 1205: انحراف ایمانی بزرگ

فصل سوم: 1206-1220: راهبه­ه

فصل چهارم: 1206- 1216: تأسیس انجمن

فصل پنجم: 1216-1221: برادر واعظدومینیک

فصل هفتم: 1216-1221: نظام­بندی انجمن

فصل هشتم: همراهان دومینیک

فصل نهم: چهره دومینیک

فصل دهم: مرگ دومینیک

 

 

 

 

تاریخ­های مهم

1170. تولد دومینیک

1177. حرکت به سوی گومیئل ایزانو

1184. حرکت به سوی دانشگاه پالنسیا

1189-1194. سومین جنگ صلیبی – ریچارد اول

1190. اتمام دوره ادبیات، دریافت درجه شماسی به عنوان بورس دانشجویی.

1194. راهب دیر کلیسایی اوسما

1199. وزارت دیر

1201. سرپرست دیر

1202-1204. چهارمین جنگ صلیبی – بودوئَن و داندولو

1203. دیدار از منطقه مارش، به نمایندگی همراه با دیئگو، اسقف اوسما

1204. رم – سیتو، لانگدوک. به همراه اسقف دیئگو

1205. مونپلیه، سرویان، بِزیئه، کارکاسون، ورفویی، فانژو 

1206. مُنرئال، فانژو

         22 ژوئیه: معجزه سینیادو

         22 نوامبر: گردهمایی راهبه­هایی در پرویی

         27 دسامبر: آغاز زندگی صومعه­ای

1207. پامیئه. بازگشت اسقف. دومینیک تنها می­ماند

1208. 15 ژانویه: قتل کاستلنو، و جنگ صلیبی

1209. 22 ژوئیه: تاراج بزیئه

         1 سپتامبر: حضور دومونفور در فانژو

1209-1211. رک. به اسنادCartulaire (جلد اول). اقامت در فانژو به عنوان کشیش کلیسا و راهب.

1211. احاطه شهر لاوور. دومینیک و سیمون دومونفور

1212. فتح لاپن آژن (ژوئیه)

1213. پایان فوریئه: به سمت کشیش اعظم کارکاسون نائل می­گردد. با اقتدار اسقفی روانه فرانسه می­شود تا به دومونفر کمک کند

         از 22 آوریل تا 27 می: پرویی

         می: کمک­ها به فانژو می­رسد

         24 ژوئن: آموری دومونفور در حضور دومینیک در کاستلنوداری شوالیئه می­گردد

        12 سپتامبر: موره

1214. دومینیک ازدواج آموری دومونفور را در کلیسای بزرگ سن نَزِر در کارکاسون برکت می­دهد

1215. آوریل. تولوز

         اکتبر: رم.

1216. آوریل: بازگشت از رم

         18 ژوئیه: وفات پاپ اینوسنت سوم در پروجیا

         28 اوت: تولوز

         سپتامبر: حرکت به سوی رم

        22 دسامبر: نوشته کوتاه پاپ برای تصویب انجمن

        23 دسامبر:  نوشته کوتاه پاپ برای تأیید انجمن

1217. 21 ژانویه: نوشته کوتاه پاپی در مورد انجمن واعظان

       7 فوریه: نوشته کوتاه پاپی برای تصویب ریاست کل برای انجمن

       می: سن رومَن در تولوز

       13 اوت: پرویی

       15 اوت: اعزام برادران    

        اکتبر: تشدید انحرافات ایمانی

        دسامبر: میلان و بولونیا

1218. ژانویه: رم – سن سیکست

        11 فوریه: حکم به منظور سفارش انجمن

        25 ژوئن: وفات سیمون دومونفور

        اکتبر: بولونیا – اعزام زژینالد به بولونیا

        دسامبر: پرویی

        جشن میلاد: بورگوس و سگوویا

1219. فوریه: سگوویا، مادرید، ساراگوس، بارسلونا

        مارس: تولوز و پرویی (آخرین دیدار)

        بعد از عید فصح. روکامادور، اُرلئان

        ژوئن: پاریس، حرکت حدود جشن پنطیکاست

        فرار هنوریوس از رم به ویترب

        ژوئیه: میلان، بولونیا

        نوامبر: فلورانس، رم

1220. فوریه: تأسیس صومعه راهبه­های سن سیکست، حرکت به سوی ویترب،     سفرهای متعدد به رم

        آوریل: اعزام یَسَنت و همراهانش به اروپای شمالی – ویترب، سیئنا، فلورانس

        16 می: بولونیا

        17 می: نخستین مجمع عمومی، جشن پنطیکاست

        24 می: لومباردی، مُدَنو، رجیو، پارم، پلزانس، لودی

        11 ژوئن: میلان، برگام، برشیا، ورونا، لینیانو، سن سورَن، رجیو، پادوآ

        22 ژوئیه: روندزَنو، ویترب

        15 اوت: بولونیا

        نوامبر: ایمولا، فَئنزا، فورلی

        دسامبر: رم

1221. می: بولونیا (دومین مجمع عمومی)

        ویترب، بولسنا،اُرویئتو، سیئنا، فلورانس، پیز

        ژوئن: ونیز

        ژوئیه: بولونیا

        6 اوت: وفات در بولونیا

1233. می: جابجایی بازمانده­های جسد دومینیک. دومین مقبره- دادگاه بازشناسی و اعلام تقدس در رم، بولونیا و تولوز

1234. ژوئیه: اعلام تقدس توسط گرگوار نهم در ریئتی

1265. شروع سومین مقبره

1605. 25 آوریل: در کلیسای کنونی گذارده می­شود.

         

بازگشت به بالای صفحه

فصل اول

سال­های جوانی

دومینیک قدیس انجمن خود را در قرنی تأسیس کرد سرشار از شهامت، در میان امت­هایی که تعداد جوان­هایشان آنقدر زیاد بود که بتوانند در راه تأسیس بنیانی جدید فعالیت کنند و تجربه­شان آنقدر زیاد بودکه بتوانند پایه و اساس حکومت­هایشان را از نو بسازند. وی هم­دوران یکی از شکوفاترین زمان­های تاریخی اروپاست؛ طرز فکر آن را به خود گرفت و در این زمینه، دو عامل نقش حائز اهمیتی ایفا کردند: رواج شدید زبان محلی نسبت به زبان کلاسیک که خاص دسته­ای از عالمان بود، و آغاز دموکراسی مشروطه­ای مسیحی که در راه کمال خود در حرکت بود. پیدایش زبان­های جدید چیزی نبود مگر نمادی از این مسیحیت نوین که کم کم به ملیت­های متمایز تقسیم می­شد، و حد و مرز امت­ها را نسبت به یکدیگر مشخص می­نمود و با ایجاد جدایی مابین گروه­های سیاسی که هریک ایده­آل خود را دنبال می­کرد، بر این تفرقه می افزود زیرا مانع از هرگونه تبادل نظر با گروه­های دیگر می­شد و لذا، از یگانگی و همپارچگی عقیدتی که نتیجه و خطر حاصل از یک زندگی بین­المللی و جهان­شمول است، جلوگیری می­کرد.  این خطر حقیقی است زیرا از ثروت و تنوع دنیا می­کاهد.

این حرکت دوگانه به خصوص در اسپانیا، زادگاه دومینیک قدیس، با شدت زیاد و پیش از دیگر نقاط اروپا خود را به طور      چشم­گیری نشان داد. در حقیقت، پیش از دومینیک قدیس، ادبیات اسپانیا چندان زنده نبود زیرا مدت­ها پس از جدایی سیاسی رم و اسپانیا، زبان لاتین در طبقات روشن­فکر کشور نقش اول را نگاه داشته بود. حتی طرز بیان زبان لاتین نیز در این مناطق، شکل اولیه خود را به مدت طولانی­تری حفظ نمود تا در خود رم. ولی کم کم، در اثر تهاجمات گَت­ها و مُرها، و به دلیل شورش­های مذهبی و سیاسی حاصل از این تهاجمات، زبان لاتین خلوص خود را مگر در کلیسا، از دست داد، و در حکم­های قانونی و لایحه­های سلطنتی و رسمی هم اشتباهات گرامری کمیاب نیستند. پس از رفع این شورش­ها، سه لهجه اساسی بر جا ماندند: گالیسی، که ریشه زبان پرتغالی است؛ والنسیئن یا کاتالان که شباهت­های زیادی با پرُوانسال و زبان رایج در جنوب فرانسه داشت؛ و کاستیلان، که کم کم زبان دربار مشروطه و عموم مردم شد. لهجه گالیسیئن بیشتر در غرب کشور صحبت می­شد، کاستیلان در مرکز و کاتالان، در شرق اسپانیا. این گسترش عجیب زبان لاتین با اضافه شدن واژه­های عربی یا گتی نیز، تغییراتی یافت و در ضمن، با مرور زمان و استفاده­های مکرر این واژه­ها، اشکال پیچیده زبانی کم کم از میان رفت. هرچقدر زبانی قدیمی­تر و ابتدایی­تر باشد، ترکیب کلام و گرامر آن هم به نسبت پیچیده­تر و مشکل­تر است زیرا زیبایی و دقت زبان تنها با استفاده بسیار دقیق حروف رابط و افعال کمکی به دست می آید. ولی این دو نوع کلمه در جملات پرسر و صدای شخصی چون سیسرون، از اهمیت زیادی برخوردار نبودند. لیکن، از قرن دهم به بعد، نویسندگان اسپانیایی، تغییر حرف آخر کلمه بنا به جایگاهش در جمله را کنار گذاشتند و دو حرف آخر -usرا همیشه به -oتبدیل کردند: زبان اسپانیایی به وجود آمده بود؛ زبانی با ریشه رمی، لیکن بسیار انعطاف­پذیرتر از آن، با تنوع بیشتر، غنی­تر، با آواز بیشتر. امروزه احتمال می­دهیم که سرود مشهور سید - که با سرود رُلان از نظر قدمت و درجه قهرمانی سرودهای مسیحی رقابت می­کند – به قرن دوازدهم برمی­گردد و با دومینیک قدیس هم­دوره است، لیکن از همه نوشته­های این دوره زیباتر است و تا پایان قرن سیزدهم، هیچ نوشته­ای با چنین ارزش ادبی یافت نمی­شود زیرا آلفونس دهم، به رغم استفاده از لهجه گالیسی که از زیبایی و وزن شعر می­کاهد، حقیقتاً نخستین شاعر اسپانیایی است که تاریخ از او یاد می­کند. قبل از این اشعار غزلی، قصیده­های اسپانیایی از همه جای دیگر اروپا از مقام بیشتری برخوردار بودند. آنها تنها نمایانگر شعرهای قشری و سنتی محلی نبودند بلکه از مضحکه­ای که در کشورهای دیگر حتی به تراژیک­ترین این اشعار نیز تقریباً همیشه آمیخته است، به دور بود. در حقیقت، این قصیده­ها ارزش تاریخی دارند، سرشار از احساسات و غرور ملی و بیانگر روح کشورشان هستند و وقتی می­دانیم که اتحاد ملی این کشور به این زودی در این منطقه حاصل نشد، بر تعجب و تحیر ما افزوده می­شود.

در همان زمان، کُُرتِس (هیئت حکومتی سلطنت­های کاستیل، آراگون، ناوار و لئون) نماد آزادی را در دیگر مناطق اروپای غربی به نمایش می­گذاشت. ولی برخلاف آنچه تا چند سال پیش هم در مورد دامنه وسیع حکومتی این مجمع­های عمومی رواج داشت، به نظر   می­رسد که توقعات نویسندگان اسپانیایی در این مورد همیشه ثابت نشده باشد. به عنوان مثال، کتاب فوئِرُس دِسُبرَبه، که گزیده­ایست از آداب و رسوم آراگون (منطقه سلطنتی که حد و مرز آن از نواحی کاستیل تا ساحل شرقی کاتالونی گسترش داشت) و همیشه آن را مثال می­زنند، هرگز پیدا نشده است، و شاید هیچ وقت به عنوان یک کتاب کامل وجود نداشته است؛ هرچه باشد، نمایانگر نوعی آزادی فکری و عقیدتی است که کاملاً با شخصیت­های اسپانیایی آن دوره زمانه سازگار است. منطقه کاستیل تحت سلطه شدیدتری نسبت به قدرت سلطنتی بود، آراگون، بسیار کمتر و با رجوع به برخی از نشانه­های کاتالونی به نظر می آید که در این منطقه، حرکت­های جمهوری­خواه وجود داشته است. با این وجود، عالی­ترین مقام قضایی کشور – یوستیتسیا، عدالت – در همین منطقه آراگون واقع بود و قدرت آن تا حدی بود که می­توانست حتی لایحه­های پادشاه را نیز، در صورتی که آنها را با قوانین اساسی کشور مغایر تشخیص می­داد، لغو نماید. البته در عمل، از دامنه این قدرت تا حدود زیادی کاسته می­شد زیرا پادشاه اختیار تام داشت که این قوه قضایی را به هر دلیل درست یا نادرست، به حکم ارتکاب جرم مهم، از سمتش بر اندازد. و این اختیار، این امکان را به پادشاه می­داد که در صورت لزوم، تقریباً به آسانی، اطاعتی سریع و بدون چون و چرا از جانب آن هیئت به دست آورد زیرا در غیر این صورت، می­توانست شکایت­هایی علیه آن ارائه دهد که مسلماً به خاموشی این قدرت قضایی می انجامید.

کرتس­ها (یا به عبارتی، انجمن­هایی که از حزب­های مذهبی، از بزرگان و نمایندگان شهرها کنار کشیده بودند) در سال 1133 در آراگون از قدرتی مجزا لیکن حقیقی برخوردار بودند؛ در سال 1169، کرتس­های کاستیل در بورگُس، نخستین پارلمان خود را تشکیل دادند و هرچند کاندیدهای کُمونیداد به طور غیر دموکراتیک انتخاب شده بودند ( به انتخاب تصادفی در شهرهایی که به اختیار پادشاه انتخاب شده بودند)، با اقتدار زیادی حکومت کردند، و چه در زمینه حکومت داخلی در استان­هایشان، چه در زمینه اخلاق اجتماعی، جلوی زیاده­روی­ها را گرفتند، و این اتفاق­ها حداقل یک قرن پیش از اجازه رسمی حضور نمایندگان ملت به پارلمان مرکزی در انگلستان به وقوع پیوست.

گسترش ادبیات و توسعه گام به گام دموکراسی در داد و ستد در اسپانیا، راه را برای دومینیک هموار نمود.

 در یکی از لطیف­ترین صفحات اثرش، دانته از زیبایی سرزمین کالروئگا یاد   می­کند (که امروزه، روستای کالروئگا واقع در ایالت بورگُس، در سی کیلومتری اوسماست):″ در آن، نسیمی لطیف با زمزمه دلنوازش بر جوانه­های تازه شکفته شده باغ اروپا می­وزد، در فاصله­ای نه چندان دور از ساحلی که امواج بر آن می­شکنند و شامگاهان، آفتابی درخشان، از دیدگاه پنهان می­شود″. در این اشعار زیبا و دلنشین، پیشگوی مشهور رؤیت­های قرون وسطی، مشخصه اساسی لطافت اخلاقی قدیسمان را ترسیم می­نماید، و او را یک ″قهرمان″ حقیقی می­خواند که″ پرجمال، دوست­داشتنی، سراپا معطر از تقدس است″.

هرچند این امر خیلی سریع به اثبات نرسید، لیکن امروزه تقریباً همه پذیرفتند که دومینیک قدیس از تبار نجیب­زاده گوسمان بود. نشانه­های حتمی آن با دقت زیاد توسط برِمون در دوره زمانه­ای که مسائل مربوط به اصل و نسب بزرگ­ترین نویسندگان را به خود مشغول می­کرد، در اثری تحت عنوان  De Guzmani Stirpe St. Dominici، رم، 1740، گردآوری و نظم­بندی شد. بُلاندیست­ها خواستند با این سنت مبارزه کنند اما هرگز نتوانستند چنین جمع­آوری و دفاعیه دقیقی را منکر شوند. افسانه­ها و سطور، اصل و نسب دومینیک قدیس را تباری سلطنتی نمایش داده­اند اما اولین تاریخ­نگاران دومینیک در این مورد هیچ نگفته­اند. لیکن، این تخیلات که به کثرت در     زندگینامه­های افراد صاحب­نام به وجود می­آیند نمی­توانند دلیل کافی برای انکار آن شوند که فلیکس دو گوسمان، پدر دومینیک و ژان دازا (که توسط پاپ لئون دوازدهم سعادتمند اعلام شد و انجمن دومینیکن­ جشنش را روز هفتم اوت برگزار می­کند) مادر او بوده باشد. گویا ایشان، حاکمان سلطنتی روستای کوچک گوسمان بودند و در برج عظیمی می­زیستند که هنوز هم پا برجاست و در آن زمان، به غیر از کلیسا، تقریباً تنها ساختمان عظیم­الجثه آن منطقه بود. ایشان دو پسر دیگر نیز داشتند: آنتوان، که کشیش شد و خود را وقف بیچارگان و بیماران در کنگرگاسیون سن ژاک نمود و مَنِس، که شاگرد و پیرو دومینیک شد و به انجمن واعظان پیوست (وی توسط پاپ گرگوار شانزدهم سعادتمند اعلام شد، جشن او سی­ام ژوئیه است). یکی از نویسندگان معاصر، گالوانوس دلافلاما از یک خواهر نیز نام می­برد که چیزی در مورد او نمی­دانیم[1] اما گویا حقیقتاً وجود داشته است زیرا ژرار دو فلاشه (1256 میلادی) نیز در اثرش از دو خواهرزاده دومینیک یاد می­کند ″ که با تقدس زیادی در همان انجمن زندگی کردند.″[2]   

نخستین تاریخ­نگاران[3] رؤیای مادرش را، زمانی که آبستن او بود، به ثبت رسانده­اند. ″ در رؤیا دید که آبستن یک طوله سگ است که با شدت زیاد خود را به جلو انداخت و در پوزه­اش مشعل روشنی داشت که به واسطه آن، تمامی جهان را روشن می­کرد″.[4] مادر خوانده­اش شهادت دیگری در این مود می­دهد و می­گوید هنگام تعمیدش، او را همچون در رؤیایی نظاره کرد که ستاره درخشانی بر پیشانی­اش داشت که درخشندگی آن همه دنیا را روشنایی می­بخشید.[5] این رؤیاها، که در بیشتر مجسمه­ها یا شمایل دومینیک قدیس به نمایش گذاشته شده­اند، از مشخصات او در هنر مسیحی است و   داده­های نخستین سال­های طفولیت او را کامل می­کنند.

     می­دانیم دومینیک تا سن هفت سالگی نزد مادرش در خانه ماند، در آن روستای کوچک و بدون تفریحی که مساحت آن از 7000 متر مربع تجاوز نمی­کرد. پس از آن نزد یکی از عموهای مادرش فرستاده شد، گومیئل ایزانو، که کشیش بود و هفت سال تمام پیش او ماند. احتمال می­رود که دومینیک را به این خاطر نزد آن کشیش فرستاده بودند که می­خواستند او را روانه دانشگاه و شاید به سمت کشیشی، تشویق نمایند. برخی از کودکان از همین سال­های کودکی­شان گرایش خاصی به دعوت روحانی از خود نشان می­دهند و تا آخر، بدون لغزش، به آن وفادار می­مانند. دومینیک یکی از این کودکان بود که به خوبی می­دانست چه می­خواهد و تصمیم خودش را در مورد  آینده­اش گرفته بود. پِدرو فرناندی، نخستین تاریخ­نگار دومینیک، در مورد او می­گوید:″ بچه­ای بود با استعداد″[6] که دوست داشت نقش راهبان مرتاض را بازی کند، به خصوص شب هنگام، از زیر پتوهایش بیرون می­آمد ″ و ترجیح می­داد روی زمین بخوابد تا در تخت خوابش″؛ این عادت را همیشه حفظ کرد. همچنین در مورد او آمده است که علاقه چندی به بازی نشان نمی­داد در حالی که از کتاب خواندن لذت می­برد؛ لذا طول نکشید که از دیگر بچه­هایی که زبان لاتین را همراه او نزد عموی کشیشش می­آموختند، جلو زد.[7] به نظر می­رسد بچه نسبتاً پخته و آرامی بوده باشد، احتمالاً بسیار حساس و تأثیر پذیر. خیلی زود نسبت به دردهای دیگران احساس دلسوزی کرد، و عادت گرفت خود را به احساسات دیگران وفق دهد؛ اصلاً اخلاق شخصیت مرد اسپانیایی بی احساس که در نظر همه مردم است در او دیده نمی­شود، بلکه پسرکی بود با درک و احساسات بسیار لطیف، که همه چیز او را آماده می­کرد تا روزی از واعظان بزرگ گردد. هنرمند بود و عطیه ترحم سریع که از الزامات این دعوت روحانی است، به او عطا شده بود. همسفره­ای  دلنشین، که در مورد هرآنچه به خود او مربوط می­شد، همواره ابراز شادی می­نمود و غمی نداشت مگر غم دیگران.

در سن چهارده سالگی، عازم دانشگاه پالنسیا شد تا در امتحانات ادبیات شرکت کند.[8]  آنجا، مکان مناسبی برای شروع دوره آموزشی کشیشی بود زیرا در آن زمان، آموزش ادبیات برای آموزش الهیات الزامی بود. جوانان ابتدا در مدرسه صومعه­ای یا در کلیسا اعظم شهر یا در دانشگاه،  با فرهنگ زمانه آشنا می­شدند. در نزدیکی محل سکونت دومینیک، دیر بندیکتن سیلو و دیر پرِه­مُنتره­ها بود لیکن ادامه تحصیلات او به هیچکدام از این دیرها واگذار نشد. شاید تیزهوشی او باعث شد که با وجود فاصله بیشتری که از ایالت لئون داشت، عازم پالنسیا شود. پالنسیا در حقیقت دانشگاه نبود زیرا نخستین لایحه­ رسمی برای تأسیس یک دانشگاه اسپانیایی تنها در سال 1209 و در زمان پادشاهی آلفونس نهم صادر شد، لیکن به گفته دِنیفل[9] در این مکان همیشه یک جو  خرد اندیش وجود داشته است که به جوانان اجازه می­داد″ حکمت را در محیط صلح و آرامش بیاموزند″. در آن زمان، منظور از حکمت، دستور زبان، علم فصاحت و منطق بود که پایه و اساس بسیار مناسبی برای پرورش یک جوان را تشکیل می­داد زیرا این تمرین­ها، هوس­های نفسانی و تخیلات جوانان را مهار و اصلاح می­کرد. هدف از علم فصاحت، تشویق احساسات ماجراجو و افسانه­گر بود و کمک بزرگی بود در راه پرورش حافظه. دستور زبان، جوان را به تمرین­های سخت­ و خسته­کننده وا می­داشت و منطق، چیزی از قوانین و طرز کار تفکر را به او می­آموخت. فرض کنید بخواهید فرزندتان را به گونه­ای تربیت کنید که مردی با فصاحت کلام گردد، مردی که بتواند به راحتی گفتگو نماید، با اشتیاق، بدون مکس و تردید، مردی که بتواند کلماتش را به گونه­ای انتخاب کند که دیگران تحت تأثیر سخنانش واقع شوند (و اینها، همه ملاک­هایی بود که قرون وسطی در پرورش جوانان به دنبال آنها بود)، آیا شما نیز تصمیم نمی­گرفتید منطق، دستور زبان و علم فصاحت را به او بیاموزید؟ پس از این دوره آموزشی سه­گانهtrivium، نوبت  دوره آموزشی چهارگانهquadrivium فرا می­رسید: حساب، هندسه، موسیقی و ستاره­شناسی. مشاهده می­کنیم که در قرون وسطی، تعالیم سعی بر آن داشت تا افکاری علمی و دقیق پرورش دهد. تا جایی که می­توان قضاوت کرد، آموزش آن زمان بیش از حد خود را به زمینه­هایی از علم محدود می­کردکه احتمالاً به دلیل ارزش پرورشی­شان انتخاب شده بودند زیرا مسیحیت، از یونانیان و رم آموخته بود که آموزش علم نباید جوانان را در راه تخصص در یک زمینه محدود، تشویق کند. لذا آنچه دنبال می­شد، آموزش چیزهایی بود که با ذات طبیعی انسان تطابق زیاد ندارند و نظر این بود که باید این زمینه­ها را گسترش داد، پستی و  بلندی­هایش را هموار نمود، کامل کرد و این کار از آموزش علم مهم­تر می­نمود. در حقیقت، جوان چیز زیادی هم یاد نمی­گرفت اما این را می­آموخت که چگونه همه چیز را بیاموزد. در قرون وسطی، بچه­ها را با دنیایی آشنا می­کردند که نظر آن بیشتر به سمت زیبایی متمرکز بود تا به سمت حقیقت. در اطراف خود، ساختمان­هایی را نظاره می­کرد که هر کدام از زینت­های ماهرانه­اش، یکایک ستون­های مدور شده آن، جمله مناره­های کلیسایی، صحبت از زیبایی و تناسب می­زدند؛ شکوهمندی و غنا در خیابان­ها و بر لباس­های اشراف­زادگان می­درخشید و بیش از همه، هنر رنگ­آمیزی همه جا به چشم می­خورد. هیچ­کدام از بچه­های این دوره زمانه نمی­توانست نسبت به زیبایی ادبیات و دنیا بی تفاوت بماند لیکن به همین خاطر نیز،  می­توانست از پایه و اساس علم­های دقیق دور بماند و لذا می­بایست برای جلوگیری از این خطر، او را در زمینه علم­های دقیق: حساب، جبر، موسیقی و ستاره­شناسی، پرورش دهند.

دومینیک جوان را تصور کنید که پا به چنین مکتب دقیق می­گذارد... ذات ترحم­آمیز او، توجه و دقت محبت­آمیزش نسبت به دیگران، همه به کمک تمرین­های دقیقی که هم اکنون استعدادش را باید به آنها عادت دهد، هم قوی­تر شدند و هم انعطاف­پذیرتر گردیدند. وی همیشه گرایش زیادی به سمت موسیقی داشت، صدا و گوشش با همبستگی نزدیکی با هم کار می­کردند تا همنوازی افکارش را ادا کند. سال­ها بعد، هنگام تشکیل دادگاه تشخیص و اعلام تقدس او، یک شاهد از آواز شادانی که به هنگام راه­پامایی­هایش و سرودن درود به تو، ای ستاره دریا از عمق قلبش می­خروشید، یاد کرده است. در این سال­ها، تنها راه فرار و پاسخ به گرایش­های طبیعی او، همین علم موسیقی بود، اما منفعت زیادی از این شش سال آموزش متفرقه عاید او شد و در ضمن، دقت و درستی قضاوت و روشنی بیان که از استعدادهای ذاتی او بود، پرورش یافت؛ و طبیعت هنرمند، قدرت وفق­پذیری، درک و فهم سریع و ترحم نسبت به دردها یا   شادی­های دیگران را نیز در او قوت بخشید. این سال­ها، او را قوی­تر، استوارتر و با ثبات­تر ساختند و در یک کلام، تعادل شگفت­انگیز اخلاقی او را که تقریباً همه شاهدان به آن شهادت دادند، در او پرورش داد. این ثبات اخلاقی کامل که هیچ چیز قادر نبود آن را به لغزش درآورد، مهم­ترین مشخصه­ اوست که همه شاهدان به آن اشاره کردند.

پس از اتمام این شش سال، به آموزش الهیات پرداخت.[10] تصور می­رود که در طی این سال­ها، خانواده­اش جوابگوی نیازهایش بوده باشد لیکن از آغاز دوره الهیات­شناسی، خود را برای کشیش شدن آماده کرد و لذا، این مسؤلیت به اسقف منطقه محول گشت. لیکن در آن زمان، غیر از حقوق شخصی اسقف، منبع درآمد دیگری برای کمک به تعلیم و تربیت کشیشان نوآموز وجود نداشت و اسقف­هایی که دانشجویان خود را خارج از محوطه کلیسای اعظم تعلیم می­دادند یا دانشجویان جوانی را برای دوره کشیشی می­پذیرفتند، از نظر مالی با مشکلات زیادی مواجه می­شدند.

در آن زمان رسم بر این بود که بهره­هایی به ایشان عطا می­شد و این درآمدها اجازه می­دادند تا حقوقی برای دانشجویان و کشیشانی که آنان را به انجام وظایف مربوط به این بهره­ها مسؤل می­گرداندند، در نظر گرفته شود. تردیدی نیست که برای دومینیک قدیس نیز چنین کرده باشند. در سن چهارده سالگی به پالنسیا آمد و شش سال به آموزش ادبیات اختصاص داد (1184-1190) و می­دانیم که اسقف، که تعریفات زیادی در مورد او شنیده بود، دومینیک را تشویق کرد تا کشیش منطقه اسقفی او گردد. طی دادگاه تشخیص و اعلام تقدس، اتیئن لومبارد چنین شهادت داد که طی دوره آموزشی    الهیاتی­اش در دانشگاه، راهب اوسما نیز بود و این نشانه­ایست از اینکه اسقفش، مارتین دو بازَن، او را به این سمت خوانده بود تا بتواند از این راه، کمک­های لازم برای ادامه تحصیلات الهیاتی دومینیک را به دست او برساند.

     در حقیقت، دومینیک نیاز چندانی به اموال این دنیا نداشت و چند ماجرا که در این زمان اتفاق افتاد و به ثبت رسیده است، حاکی است از یک زندگی فقیر و دشوار. به مدت ده سال به شراب دست نزد، در هیچ­کدام از سرگرمی­های هم­دوره­ای­هایش سهیم نشد (و حقیقت آن است که علاقه­ای هم به این سرگرمی­ها نداشت)، تخت دیگری جز زمین نداشت و در بسیاری از مواقع، از بهر آموزش، شب را به روز می­رساند و زمانی که دیگر توانایی­های جسمانی­اش را از دست می­داد و دیگر قدرت نداشت ذهن و استعداد خود را متمرکزآموزش­های الهیاتی سنگین و دشوار نماید، به دعا می­پرداخت تا فیض، جبران­کننده کمبودهای طبیعت او گردد. تنها برای تهیه کتاب پول خرج می­کرد اما این خرج را عدم فقر محسوب نمی­کرد. به گفته نخستین تاریخ­نگارش، در نظر دومینیک، کتاب″ جزوی از نیازهای واقعی به شمار می­رفت″.[11] چهره این جوان بیست ساله که پاسی از شب را در یادگیری می­گذراند با حکایت دیگری کامل­تر می­شود که چنین بازگو می­کند که کتاب­های خود را که ″ به نکات و تذکرات شخصی­اش که به دست خود به آنها افزوده بود، پر شده بود″ فروخت تا بتواند پولی برای فقیران به دست آورد، و این گذشت را در هر دوره­ای از زمانه، به ندرت می­توان در میان دانشجویان مشاهده کرد. توضیحی که در مورد گذشت خود می­دهد به لطافت خود عملش است:″ چگونه می­توانستم برای پوست­های مرده ارزش قائل شوم آنگاه که موجوداتی زنده از گرسنگی هلاک می­شدند و حقیقتاً، نیازمند بودند؟″[12] حتی تصمیم گرفته بود خود را به عنوان خدمتکار بفروشد تا بتواند با پول حاصل آن، به فقیران کمک کند.

     به نظر می­رسد در سال 1195 از راز دست­گزاری و کشیشی بهره­مند گردید و برای انجام وظایف کاهنی خود در سن بیست و چهار یا بیست و پنج سالگی، به اوسما بازگشت. نه سال دیگر در این خلوت سپری شد تا آمادگی لازم برای انجام رسالتی که خدا برای او در نظر داشت، حاصل شد. در طی این نه سال کاملاً در زندگی روحانی غرق گشت زیرا راهبان اوسما، به تشویق و سرمشق اسقفشان مارتین دو بازن، به درجه والایی از زهد و ریاضت دست یافته بودند. قوانین زندگی این راهبان چند سال بعد (در سال 1199) با اشتیاق زیاد مورد تأیید پاپ اینُسنت سوم قرار گرفت.[13] این راهبان، به رغم آنکه تحت قانون آگوستین قدیس زندگی می­کردند، به هیچ فرقه روحانی خاصی  - به معنای جدید کلمه- وابسته نبودند لیکن در آن زمان، در مغرب زمین به کرات اتفاق می افتاد که یک اسقف بخواهد دامنه اسقفی خود را بر پایه و اساس یک زندگی روحانی بنا کند و به خصوص، از طرز زندگی آگوستین قدیس در منطقه اسقفی خود در ایپُن، سرمشق بگیرد. در قرن هشتم، کرُدِگان قدیس این تأسیسات را تجید نظر نمود و یک سری قوانین به آنها افزود تا آنها را دقیق­تر و قانونمندتر سازد زیرا راهبان در دنیا و راهبان صومعه­ها آمیختگی زیادی پیدا کرده بودند. پیش می­آمد که در یک صومعه، راهبانی در جوار هم زندگی نمایند که قوانین زندگی روحانی متفاوت داشتند و حتی مرتب، از یک قانون به یک قانون دیگر می­پیوستند. در سال 813، شورای مایانس به این قانون­ها نظم و ترتیب بخشید تا از این آمیختگی­های که برای پیشرفت در زندگی روحانی مضر بود، جلوگیری نماید. بدین ترتیب هر صومعه مجبور شد یک قانون زندگی دائمی برای خود انتخاب کند، خواه به سبک صومعه­ها، خواه به سبک راهبان کلیسایی، و موظف شد کاملاً مطابق با این قوانین، زندگی نماید. از این پس، راهبان کلیسایی یک گروه کاملاً مجزا از کشیشان صومعه­ای گشتند. در ابتدا، دامنه وسعتشان به کلیسای اسقفی محدود می­شد اما به مرور زمان از اسقف هم مستقل شدند و این اجازه را به دست آوردند که بتوانند در صومعه یا خانه­های صومعه­ای، به طور مستقل از حاکمیت کلیسایی منطقه، زندگی کنند.

     بین این راهبان و راهبان صومعه­ای یک تفاوت فکری اساسی وجود داشت زیرا راهبان کلیسایی بر خلاف راهبان صومعه­ای، اکثراً کشیش بودند. راهبان کلیسایی که دارای زندگی قانونمند و روحانی بودند، در زمینه علوم کلیسایی تخصص می­یافتند و با خدمت در روستاهای اطراف و حتی در شهر یا در کلیساهای کوچک که توانایی مالی کافی یا کار کافی برای داشتن یک کشیش را نداشتند، به زندگی ایمانداران کلیساهایشان توسعه می­بخشیدند. بدین ترتیب، اکثر الهیدانان بزرگ کلیسای لاتین از میان راهبان کلیسایی به وجود آمدند در حالی که راهبان صومعه­ای، مفسران بزرگ کتاب مقدس و تاریخ­نگاران نام­دار به کلیسا تحویل ­دادند.

بنا بر آنچه گفته شد، راهبان کلیسایی اوسما تحت سرپرستی اسقفی که خود، همه قوانین را برای ایشان در نظر گرفته و نظم و ترتیب بخشیده بود، جمع شده بودند و به نظر می­رسد این مسؤلیت را نیز داشته­اند که چند کشیش به کلیساهای همجوار تحویل دهند. از سال­هایی که دومینیک قدیس در آنجا گذرانید اطلاع چندانی نداریم مگر اینکه به ندرت از حد و حدود مجاز صومعه، خارج شد،[14] و با یکنواختی به زندگی­اش ادامه داد، با شرکت در مراسم دعایی در کلیسای اعظم همراه با دیگران، ″ و با ریختن اشک­های زیاد برای گناهان دیگران و با علاقه زیاد در یادگیری و سرمشق گرفتن از اثر کاسیئَن Collationes Patrum.[15] همچمنین در نخستین زندگی­نامه­های او می­خوانیم که به دلیل″ پیشرفت سریع او در تقدس″ خیلی زود، در زمان ریاست دیئگو دازِوِدو، به سمت وزارت صومعه نائل گردید (در سال 1199). هنگامی که در سال 1201، اسقف مارتین از دنیا رفت، دیئگو در سمت اسقفی، جانشین او گردید و دومینیک، ریاست صومعه را بر عهده گرفت، در حالی که تنها سی و یک سال داشت.[16]   

این شروع می­تواند در زندگی آینده­اش که به زودی سرشار از مسافرت و ماجرا خواهد بود، بسیار آرام و حتی یکنواخت و      خسته­کننده جلوه دهد، لیکن زمان بسیار حساس و قاطعی برای این قدیس خواهد بود که در این مدت توانست اعماق شخصیت خود را محک زند  و لطافت اخلاقی و جمال تقدسش را کامل­تر نماید. ژوردن ساکسی با کلماتی بسیار لطیف،که با طرز بیان پر لطافت یک زن بی شباهت نیست، از زندگی دومینیک در این زمان یاد می­کند. خود ژوردن هم بسیار مهربان و احساساتی بود و  نامه­های او که به دست ما رسیده­اند آنقدر دوستانه و شاد هستند که از هرگونه امکان ترجمه، خارج هستند؛ لذا، این تشابه اخلاقی باعث شد که عمیقاً تحت تأثیر جاذبه طبیعت لطیف دومینیک واقع گردد. کمی پیش از 1234، ژوردن زندگینامه آن قهرمان را به رشته تحریر درآورد؛ و این فرصت به او داده شد که بتواند شهادت­های کسانی که دومینیک قدیس را در زمان سکونتش در اوسما شناخته بودند، جمع­آوری کند:" از همان ابتدا، در میان دیگر برادران راهب کلیسایی، همچون اشعه درخشان آفتاب تجلی نمود؛ او که از نظر فروتنی، خود را آخرین می­دانست، از نظر تقدس، اولین بود و عطر یک زندگی حیات­بخش را به اطراف خود منتقل می­کرد، همچون عطری که از جنگل کاج و سنوبر در گرمای یک روز تابستانی، به مشام می­رسد. همچون درخت زیتون با شاخ و برگ­های وسیعش، یا سرو قامت­ اندام، از فضیلتی به فضیلت دیگر رشد می­کرد، شب و روز را در کلیسا می­ماند، در دعایی بی­وقفه، به ندرت از محدوده بسته کلیسا خارج    می­شد تا با آسایش بیشتری با خدا خلوت کند. خدا فیض خاصی به او عطا کرده بود: فیض اشک ریختن از بهر گنهکاران وکسانی که در اضطراب یا غم و اندوه بودند؛ و تصور رنج آنان، قلبش را با چنان دردی می­فشرد که اشک­هایش سرازیر می­شد. عادت کرده بود (و این عادت را به ندرت کنار گذاشت) که تمام شب را در دعا بماند؛ پشت درهای بسته، با عشقی پر از احترام، با خدا راز و نیاز می­کرد؛ صدای ندا و گریه­های عمیق، و ناله غیر قابل وصفی که از مهار کردن آن عاجز بود، از راه دور به گوش    می­رسید. به کرات، این فیض را از خدا درخواست می­نمود که محبتی راستین به او عطا شود، تا بتواند حقیقتاً برای نجات روان­ها مؤثر باشد، زیرا معتقد بود که تنها زمانی عضو واقعی تن عرفانی مسیح خواهد بود که بتواند خود را تماماً از بهر نجات انسان­ها تقدیم کند، همچون سرورش عیسی، که خود را از بهر ایشان بر صلیب قربانی کرد″.[17]

لذا، همچون سرورش، پیش از آغاز رسالت عمومی­اش، زندگی­اش را در صبر و نهان شروع کرد. وقتی به زمان مرگش و وسعت کار و فعالیتی که در دوره کوناه زندگی­اش انجام داد نظر می­افکنیم، در تعجب می­مانیم که چگونه این مدت طولانی را در خلوت و آرامش سپری کرد: قبل از سال 1203 از خلوت صومعه خارج نشد و در سال 1221 از دنیا رفت. یعنی در عرض هجده سال، انجمن نوینی تأسیس کرد، موعظه نمود، از بهر ایمان رنج کشید و سپس، در آرامش ابدی خود به خواب رفت. و این می­تواند چیزی از عمق، پری و شدت انرژی آخرین سال­های زندگی­اش به ما بیاموزد. در سن سی و سه سالگی، از خفای صومعه عازم لانگدوک شد؛ به مدت سیزده سال در آنجا به موعظه پرداخت، در این مدت، آنچنان مشغول بشارت انجیل، مقابله و گفتگو با منحرفان ایمانی و مشکلات جنگ­های صلیبی بود که مسلماً فرصت آن را نداشت که برای حل مسائلی که بعده­ها با آنها مواجه شد، وقت صرف کند. انجمنش را در سال 1216 تأسیس نمود، به مدت پنج سال آن را رهبری کرد و آنگاه، روانش برای داوری نزد خدا بازخوانده شد.

این سرمشقی است برای روان­های مسیحی، تا بیاموزند که ثمر و استحکام    فعالیت­هایشان بیشتر بر پایه و اساس بنیادی آن تکیه دارد تا بر سال­های پر فعالیت. انسان باید صبورانه، با آرامش، تنها ابزار واقعی را که می­تواند همه کارهایش را ثمر بخشد، شکل دهد و بتراشد. تنها چیز و تنها کسی که باید روی آن حساب کند، خود اوست: قبل از هر چیز باید خودش را بسازد: یک واعظ، یک     سازمان­دهنده، یک مدیر، این سمت­ها را به تناسب عمق زندگی درونی خود، با موفقیت انجام خواهند داد. اگر بر خود تسلط یافته باشد، امید می­رود که روزی بتواند بر دیگران تأثیر بگذارد؛ اگر به زندگی درونی­اش نظم بخشیده باشد، می­تواند آرزو داشته باشد که بتواند با درستی و دقت به اعمال و فعالیت­های دیگران نیز نظم ببخشد؛ اگر راهی که به خدا می­رساند را پیدا کرده باشد، تنها در این صورت    می­تواند با دوراندیشی، دیگران را در این راه هدایت کند زیرا تنها در این صورت می­تواند هدفی که این راه به آن منتهی می­شود، ببیند. تنها انسانی که شخصیت و اخلاق خود را با دقت بنا نموده است می­تواند آرزو داشته باشد که شاید روزی بتواند  دنیایی که ″مطابق با آرزوی قلبش است″ بنا کند.

 

 

بازگشت به بالای صفحه

 

فصل دوم

انحراف  ایمانی بزرگ

در این زندگی آرام و بسته صومعه، ندایی به گوش رسید که بسیار ناموزون می­نمود: دومینیک قدیس را برای انجام یک رسالت دیپلوماتیک فرا خواندند. و او در سال 1203، به همراه اسقف دیئگو، بهر خواستگاری دختر ″نجیب­زاده­ای در ایالت مارش″ برای فردینان، پسر آلفونس نهم کاستیلی، به راه افتاد. معاصران دومینیک قدیس توضیح بیشتری در این مورد نمی­دهند، از این شاهزاده چیزی نمی­دانیم، از نتیجه این رسالت و چگونگی انجام آن هم اطلاعی نداریم. لیکن، فرضیه­های زیادی در مورد هدف نهایی این سفر ارائه داده شد. به نظر می­رسد این ایالت در یکی از کشورهای شمالی واقع بوده باشد، دانمارک یا سوئد، این هم به رغم فرضیه هیجان­انگیزی که برای منطقه­ای مارش نام در فرانسه پیشنهاد شد که در آن زمان، تحت سلطه اوگ دو لوزینیان بود و تأثیر و قدرت او، در صورت انجام این پیوند،     می­توانست کمک بس بزرگی برای پادشاه کاستیل به حساب آید. فرضیه دیگری در مورد منطقه مارش در ایتالیا پیشنهاد شد زیرا در سفر بازگشت، اسقف و دومینیک از رم دیدن کردند. لیکن، جایگاه جغرافیایی واقعی این منطقه از اهمیت چندانی برخوردار نیست، اهمیت واقعی این رسالت در خود موضوع آن گنجانده نشده است بلکه به وقایعی بازمی­گردد که در طی راه اتفاق افتاد زیرا باعث شد اسقف و سرپرست صومعه از منطقه­ تولوز که در آن زمان، انحراف ایمانی قدرتمندی در آنجا حاکم بود، عبور کنند. همان شب ورودشان به شهر تولوز، در اولین خانه­ای که در آن سکونت گزیدند، با این الحاد مواجه شدند زیرا مهمان­دارشان از ایمان راستین فاصله گرفته بود.       بی­درنگ، صحبت روحانی شدیدی بین دومینیک و مهمان­دار آغاز شد. این بحث با دلیل و برهان، تمام شب به طول انجامید و تنها با فرا رسیدن سپیده­دم و وارد شدن نخستین اشعه­های آفتاب از پنجره است که مهمان­دار به زانو افتاد و به آموزش­های کلیسا بازگشت. خوشبختانه، آشنایی دومینیک به لهجه کاتالان، او را بسیار کمک کرد و به او اجازه داد بتواند با کسانی که با آنان آشنا می­شد، عمیقاً صحبت کند.

     این نخستین موفقیت دومینیک، او را بر آن داشت که با قاطعیت بیشتر به این رسالت ادامه دهد و احتمال زیاد می­رود که در همین زمان به رسالت آینده­اش فرا خوانده شده باشد. لیکن در آن لحظه می­بایست به راه خود به سمت شمال ادامه دهد، رسالتش را به انجام رساند، به کاخ سلطنتی کاستیل بازگردد و آنگاه با هیئت پرتجملی که می­بایست تحت سرپرستی اسقف دیئگو، همسر جوان را به اسپانیا بدرقه کند، مجدداً به راه افتد. اتفاق دیگری فکر دومینیک را به سوی اوضاع دردناک جنوب متمرکز ساخت. شاهدخت جوان پیش از رسیدن هیئت متشکل از شوالیه­ها و کشیشان به کاخ سلطنتی پدرش، از دنیا رفت. هیئت بدرقه متفرق شد و اسقف از فرصت استفاده کرد تا به همراه سرپرست کلیسای اعظمش روانه رم گردد. گویا در آنجا، دون دیئگو پاپ را از وضعیت فرانسه با خبر نمود و از او درخواست کرد از سمت اسقف اسپانیا برکنار گردد: اظهار داشت که شایستگی این سمت را ندارد و اعتراف کرد که تحت تأثیر شگفت­انگیز نواحی شرق قرار گرفته است و می­خواهد به بشارت انجیل به ترترها بپردازد. به نظر آمد که نه مور­های اسپانیا و نه منحرفان در ایمان تولوز   هیچ­کدام، به رغم نزدیکی بیشترشان محبت او را به خود جلب نکردند، ولی پاپ با قاطعیت به او جواب داد که مسؤلیتی که بر دوش اوست تا پایان زندگی­اش کفایت می­کند. اینُسنت سوم که در آن زمان، کلیسا را با حکمت شگفت­انگیزی هدایت می­کرد، این اجازه را به او نداد که منطقه اسقفی­اش را ترک کند اما از او درخواست کرد تا خود را برای بار سنگین­تری آماده سازد، یک مسؤلیت کامل­تر، و با عجله خود را به کلیسا و وظایف اسقفی خود برساند. این پاپ از روحانی­ترین و روشن­فکرترین کسانی است که بر کرسی پطرس، جانشین او شدند و در عین حال، از تجربه عملی زیادی برخوردار بود. آرزوی او این بود که مشرق و مغرب را تحت سلطه مطلق پاپ درآورد (و در عین حال، با سلطه ملوک­الطوایفی نسبت به پادشاهان و امت­ها مخالف بود) و در رسیدن به این ایده­آل از هیچ راه و روش مثبت دریغ نمی­کرد. پادشاه فرانسه را سرزنش می­کرد، انگلیسی­ها را از یوغ سلطنتی ژان آزاد کرد، تعالیم عرفانی فرانچسکو را تأیید نمود و دعوت به جنگ صلیبی بودوئَن را بجا اعلام کرد. اشتیاق­ها را به کار می­گرفت، انرژی­هایی که می­توانستند در راه تحقق بخشیدن به ایده­آلش به کار آیند را تشویق می­نمود و از کوچکترین جزئیاتی که     می­توانستند در این پیروزی نقش داشته باشند چشم­پوشی نکرد. اشتیاقی که نسبت به جنگ­های صلیبی در آن سوی دریا در قلب خود احساس می­کرد هیچ­گاه موجب فراموشی اهمیت جنگ­های صلیبی در داخل کشور نشد و عشق او به رسالت­های دوردست هرگز موجب کوتاهی او نسبت به ایمان­داران کاتولیک قاره اروپا نگشت.

     دیئگو، که در برنامه­ریزی­های بشارتی خود به شرق با پاسخ منفی مواجه شده بود، به همراه هیئت کوچکی که او را همراهی می­کرد به اسپانیا بازگشت و در طی راه، در صومعه سیتو، واقع بر ساحل بورگینیون رود سُن، توقف نمود. در آنجا، دگر بار با انحراف ایمانی جنوب فرانسه مواجه شدند. پاپ از ابای صومعه سیتو خواسته بود واعظانی را جهت بشارت از بهر بازگشت مردم به ایمان کلیسا، آماده سازد.

در سال 1205، پس از شرکت در مراسم عید فصح، دیئگو[18] که عمیقاً تحت تأثیر زندگی روحانی این صومعه قرار گرفته بود، لباس روحانی سیسترسیئَن­ها را بر تن کرد لیکن بلافاصله با انبوهی از واعظان راهی اسپانیا شد تا به یاری تعالیم آنان، در کار بشارت از ایشان کمک بگیرد. وقتی به  شهر مُنپلیه رسیدند، ابای سیتو و دو راهب در آنجا ملاقات کردند: پیئِر دو کاستلنو و رائول دو فرونفرواد که رسالت­های بشارتی در منطقه لانگدوک به سرپرستی ایشان واگذار شده بود. راهبان همه جا ناامید و مأیوس شده بودند. انحراف ایمانی ریشه­های محکمی داشت، با نظم و ترتیب فوق­الاده­ای فعالیت    می­کرد و با برهان­های محسوس و قانع­کننده­ای بر همه قشرهای آن منطقه تسلط یافته بود.

این انحراف ایمانی[19] بر مبنای این فرضیه بنا شده بود که در هر موجود زنده، دو بخش متمایز وجود دارد: یکی روح، دیگری ماده؛ ماده ذاتاً شریر است در حالی که روح، نیکو است. این باور، هم ساده است و هم ریشه­دار، لذا افکار سست و تنبل را به راحتی به سمت خود می­کشاند و بعید نیست این اشتباه از خیلی از اشتباهات دیگر، زیان بیشتری به دنیا وارد کرده باشد. البته این مکتب، بسیار پیش پا افتاده است و اثبات آن غیر ممکن؛ بسیاری تنها به این خاطر به آن می­گروند که مشکلات زیادی را کنار    می­گذارد و به این اجازه را به ایشان می­دهد که خیلی فکر نکنند. به همین خاطر هم طی دو قرن گذشته، نسل­هایی را به سوی تفکری سست و تنبل جذب نمود و از این راه، آمیخته­ای از فلسفه و الهیات به نام ″علوم مسیحی″ بنا نهاد. خوشبختانه در دوره زمانه ما نتوانست با منطق کاملی رشد کند آن هم به دلیل آنکه کسانی به سوی آن گرویدند که استعدادی سست و تنبل داشته­اند و توانایی درک فرضیه­های آن را نداشتند، در ضمن، با آنکه مسیحیت را خوار می­شمرند، پایه و اساس تعالیم مسیحی هنوز هم به آن اندازه در ایشان ریشه دارد که مانع از آن شود که تا آخرین حد ممکن این فرضیه­ها و اثرات خطرناکشان پیش بروند. دیدگاه مسیحیت، دیدگاه کاملی است از آفرینش، که هم  سالم­تر است و هم درست­تر؛ دیدگاه آن بر اساس جسم­گرفتن پسر خدا، و پیوند ماده و روح، ذات الهی و ذات انسانی بنا شده، زیرا″ کلمه جسم گرفت″. دنیای کنونی، طرز فکر نسبتاً صحیح، حس تعادل و حفظ نوعی احترام نسبت به مخلوقات مادی را مدیون طفکر مسیحی است، که این اعتقاد را تا به امروز منتقل کرد که مخلوقات، هرچند به طور پوشیده، آئینه­ای هستند از حقیقت خدا.

در قرون وسطی، انسان­ها دید علمی وسیع­تری داشتند، و با علاقه بیشتری به یادگیری ریاضیات و فلسفه می­پرداختند، به اندازه ما، قانونمند و رسمی نبودند، بلکه شهامت و ابتکار بیشتری به خرج می­دادند. دیدیم که پایه و اساس تعلیم و تربیت آن زمان تقریباً تماماً بر مبنای علوم دقیق بنا شده بود. و این عشق به علوم دقیق در    راست­کرداری منحرفان در ایمان و راه مطلقی که آن را در پیش گرفته بودند، باقی مانده بود. کاتولیک­ها نیز با منطقی یکسان در اعتقاداتشان راسخ می­ماندند: ایمانشان به دعا موجب می­شد که زندگی تعمقی را بالاترین درجه زندگی روحانی بدانند؛ ایمانشان به قدرت مطلق خدا موجب می­شد که معجزه­ها را راحت بپذیرند؛ ایمانشان به جسم گرفتن خدا موجب می­شد که ایمان به حضور حقیقی او در نمای نان ساده، چندان برای ایشان مشکل ننماید. منحرفان در ایمان جنوب فرانسه نیز بر اعتقاداتشان راسخ بودند و شهادت آن را داشتند که مطابق آنها زندگی کنند؛ اعتقاد ایشان چیزی بود که قرن ما آن را از یاد برده است: نوعی عرفان درونی و نظم­بخشیده شده، و لذا به زندگی صومعه­ای سخت و خارج از حد و حدود درست، فرا می­خواندند.

اگر بنا بر این اعتقاد الحادی، ماده، شریر است، پس جمله مخلوقات زنده ناپاک هستند و زندگی جسمی، بزرگ­ترین و تنها بدبختی واقعی است. ماده ذاتاً شریر شناخته شده بود و لذا بقا بخشیدن به زندگی مادی از به وجود آوردن آن هم بدتر بود. تنها عمل واقعاً نیکو، رهایی از زندگی بود. یکی از انبیاء این انحراف ایمانی بیان می­داشت:″ دسترسی به نجات از راه ازدواج، امری است غیر ممکن″.[20] و دیگری:″ اندیشه زاد و ولد ذاتاً برای دنیا یک نفرین است″. و باز دیگری:″ ازدیاد روان­ها، معادل ازدیاد تعداد ملعون­شدگان است.″ انجیل آنان در این خلاصه می­شد که تقدس و مفهوم راز ازدواج را زیر سؤال ببرند و همه را به تجرد فرا خوانند، نه از بهر ریاضت شخصی، بلکه تنها به دلیل تنفری که نسبت به ازدیاد نسل و هستی در خود احساس می­کردند.

خودکشی زیباترین و مقدس­ترین نوع مرگ جلوه می­نمود و عرفان بودایی با دعوتش به فرار از زندگی محسوس، تنها نوع دعای مقدس و حقیقی به نظر می­آمد. لذا ریاضت و سختگیری­های ارادی این عارفان درونی قرون وسطی حقیقی بود زیرا در نظر آنان، هواهای نفسانی، بدترین گناه می­نمود، و لذا هر آنچه موجب ریاضت جسم و مهار کردن هوس­های آن می­شد، به شناخت طاهرتری از خدا رهنمون می­ساخت. به همین دلیل نیز از گوشت کاملاً پرهیز می­کردند، جسم را به سختی تازیانه می­زدند: یک جسم استخوانی و مرتاض، این بود راز مقدس و اعلای این انحراف ایمانی منطقی، و نماد خارجی و قابل لمس یک فیض درونی و نامرئی. بنا بر این باور، روان نیز باید ریاضت می­کشید و بدین منظور، در یک انزوای روحانی مطلق، دور از حیات و خارج از وجود خود، فرو می­رفت.

جای تعجب نیست اگر این تفکر، مردم عادی را به طرف خود جذب ننمود، زیرا به راحتی نمی­توان از مردم توقع داشت که تا این حد از زندگی وارسته باشند که لذت­های یک زندگی زناشویی و خانوادگی را زیر پا بگذارند. تنها کاملان (آن دسته افراد برگزیده و نادر) بودند که در پی بکارت و تجرد و اعمال ریاضتی روحانی گام بر    می­داشتند. آنان نذر می­کردند هرگز نه گوشت بخورند، نه تخم مرغ، نه پنیر و حتی، در غیاب همدسته­هایشان، هیچ چیز نخورند؛ نذر می­کردند ازدواج نکنند، و اگر در قدیم، ازدواج کرده بودند، از همسر خود جدا می­شدند و از این پس در تجرد زندگی می­کردند. مابقی گله، حتی بزرگان و اشرف­زادگانی که، به هر دلیل شخصی، طرفدار این مکتب خطرناک شده بودند، به این ریاضت­ها مجبور نبودند، تنها چیزی که از آنان خواسته  می­شد، انکار ایمان کاتولیک و رازهای کلیسایی بود. بنابراین می­بایست تعمید، اعتراف، قربانی­مقدس و ازدواج را دور می­انداختند. و مردم این را می­پذیرفتند. حتی سست­ترین استعداد هم توانایی آن را داشت که این را بفهمد: اگر هرچه با ماده و جسم در رابطه باشت، شریر است، پس رابطه جنسی خارج از ازدواج از خود ازدواج بدتر نیست؛ اموال کلیسا از هر مالکیت مالی دیگر جایزتر نیست، و لذا می­بایست در درجه اول با خود کلیسا به مقابله پرداخت. بعد، در وقت لازم، به مالکیت افراد عادی نیز ترتیب داده خواهد شد، آنچه ضروری می­نمود، ″روشن کردن″ افکار کشیشان بود. ملحدان با حیله­ای وقیح و شیطانی، با تک تک قشرهای جامعه رابطه برقرار می­کردند تا آنان را به طرف خود بکشانند. برای جذب ثروتمندان، امالی را که از کلیسا می­گرفتند به ایشان تقدیم  می­کردند زیرا از کسی پوشیده نیست که افراد ثروتمند، بیش از دیگران طمع مال و ثروت دارند. کاملان برای جذب کارگران، کارگاه­هایی برای جوانان باز می­کردند که بتوانند در آنجا شغلی بیاموزند. تمام اینها، زیر لحاف نیکی، تهاجم بسیار دقیقی نسبت به کاتولیسیسم بود و نقشه­های آن توسط استعدادهای فوق­الاده زیرکی ترتیب داده شده بود که کاملاً می­دانستند با چه کسانی طرف­اند و چگونه می­توانند آنان را جذب کنند.

نیازی نیست که بگوییم سردسته­­هایشان از میان کشیشان و نجیب­زادگان بودند. ریموند رابارشتاین، اسقف تولوز، به همین خاطر توسط پاپ اینُسنت سوم، از سمتش معزول گشته بود زیرا با گروه­های الحادی که پشتیبانان قدرتمندی در شخص کنت­ تولوز، کنت فوآ و بزیه یافته بودند، نزدیکی و محبت زیادی داشت. انحراف ایمانی به کمک چنین پشتیبانان قدرتمندی شکل گرفته بود. این انحراف از سلسله اقتدار کاملی برخوردار بود: برای خود پاپی داشت به نام نِگینتا (یا نیسِتا) که در سال 1167 شورایی در تولوز برپا نمود؛ اسقفانی چون ایزارن دو کاستره در کارکاسون؛ و زیر نظر آنان، شماسانی چون ریموند برنارد در مونرئال، و در پایان، گروه کاملان، ایماندارانی که با قاطعیت تمام، به اعتقادات تعلیم­دیده­شان پایبند بودند. این افراد در جوار ایماندارانی که احترام عمیقی برای ایشان قائل بودند و حتی آنان را ″پرستش می­کردند″، زندگی می­کردند، بدون آنکه برای ″حکم طرد از کلیسا″ که از طرف پاپ علیه چنینخانواده­هایی صادر ­شده بود، کوچک­ترین اهمیتی قائل شوند بلکه برعکس، رسم و رسومات کلیسا را مسخره می­کردند.

برنارد قدیس، سال­ها پیش از این، تشخیص داده بود که این انحراف ایمانی آنقدر ریشه­های محکمی دارد که امکان از میان برداشتن آن را غیر ممکن می­دانست:″ تقریباً همه نجیب­زادگان شهر علیه من بودند″ و نفرین خدا را بر شهرهایی که نخواسته بودند به حرف­هایش گوش دهند، پیش­گویی کرده بود.[21] سیسترسیئن­ها در این نبرد ایمانی موفق­تر از او نشده نبودند؛ در شورایی که در مُنپلیه تشکیل شد، دیئگو و دومینیک با ناله راهبانی مواجه شدند که کاری از ایشان بر نمی­آمد. آنان با مخالفانی زیرک و    تحصیل­کرده روبه رو بودند، کسانی که ثروت و شکوه اجتماعی در دست ایشان بود، با تشکیلاتی مواجه بودند که کاملاً در آن منطقه جا افتاده بود.و بدتر از همه اینکه   تجمل زیادی که متأسفانه، در آن می­زیستند، هرگونه اقتدار کلام را از آنان ساقط می­کرد: کشیشان و راهبان کاتولیک در بهترین مهمان­خانه­ها پیاده می­شدند و تمام تجملات کلیسایی­شان را که قانون کلیسا به دلیل سمت رسمی­شان به آنان عطا می­کرد، به نمایش    می­گذاشتند. درست است که هیچ رسوایی و بدنامی دیگری در زندگی­شان یافت نمی­شد ولی این رسوایی مرگبار یک زندگی عادی. آنان همچون بقیه مردم می­زیستند، ولی شکایت بزرگ­تری هم علیه ایشان وجود نداشت و از زبان کاملان، که حقیقتاً مرتاض بودند، هیچ محکومیتی از این بزگ­تر  نمی­نمود. سردسته منحرفان از چنان زندگی  بی­آلایشی برخودار بود که هیچ­کدام از ایمانداران به پای او    نمی­رسید، آنان راهنمایان واقعی بودند در حالی که آلمریک، ابای صومعه، پیئر و رائول  زندگی روحانی خیلی عادی داشتند، و در آسایش یک زندگی پرتجمل می­زیستندکه هیچ وجه تشابهی با زندگی پر ریاضت آلبی­ژی­ها نداشت. دلایل شکست راهبان و کشیشان کاتولیک برای مقابله با این انحراف ایمانی، و راه و روشی که الزاماً می­بایست برای رسیدن به موفقیت در پیش گرفت، به وضوح برای کسانی که از بیرون، شاهد این مناظر بودند، به چشم آمد و اسقف دیئگو به محض آنکه سرپرستی بشارت را بر عهده گرفت، این مسائل را با مهارت تمام عنوان کرد. ژوردن ساکسی، که در این زمینه احتمالاً به سخنان خود دومینیک اشاره می­کند، بخش­های اساسی برنامه­ریزی اسقف را به طور واضحی بازگو می­کند.[22] اسقف نشان داد که کل این انحراف ایمانی سعی بر آن دارد که در زمینه ارزش­های روحانی، یک­جانبه و به طور افراطی، قضاوت کند؛ لذا راهبان کاتولیک   نمی­توانستند انتظار داشته باشند که با داشتن چنین زندگی پر تجملی نظر مساعدی از جانب مردم کسب کنند. چگونه ممکن بود مذهبی که اینگونه ثروت و قدرت سیاسی خود را به نمایش می­گذاشت، کسانی را به حقیقی و الهی بودنش متقاعد کند، در حالی که اشتباه آنان دقیقاً در نگاه تحقیرآمیز کاملی خلاصه می­شد که نسبت به همه مسائل جانبی داشتند؟ دیئگو تنها به کلام بسنده نکرد بلکه بی­درنگ هیئت همراهی پرتجملش را به اسپانیا بازگرداند و تنها چند کشیش را نزد خود نگاه داشت تا او را در این رسالت یاری کنند. از این پس، به توصیه اسقف، اباها و راهبان با ریاضتی مشابه به منحرفان ایمان به رسالت خود پرداختند. دومینیک نیز تحت تأثیر این تغییرات قرار گرفت : ″از این پس او را دیگر معاون خطاب نکردند بلکه تنها برادر دومینیک. ″[23]

برادر دومینیک با اشتیاق زیادی در این نبرد نوین وارد شد، سلاحش، روش­های جدید بود و توصیه­های اسقف را بیش از حد هم به کار می­بست. در روزه، از منحرفان ایمان تولوز هم سبقت گرفت و طی فصل چله و روزه بعدی، تنها آب و نان خورد. طی سفرهایش در مناطق روستایی، زمانی که از خانه­ای به خانه دیگری می­رفت، هیچ­کدام از ریاضت­هایش را پنهان نمی­کرد. او تصمیم گرفته بود با   سلاح­های دشمن وارد میدان شود و به قدری موفق شد که خود منحرفان در ایمان هم به توانایی جسمی­اش حسرت  می­خوردند.

لازم به تذکر است که در اینجا، تنها ادعای ریاضت در کار نبود؛ زنان زاهد تولوز تلاش کردند مقداری از این سختی­ها بکاهند و حداقل آسایش لازم برای این زندگی فعالش را برای او فراهم کنند لیکن، در دادگاه تشخیص و اعلام تقدس او، همه شهادت دادند که چقدر ریاضت­هایش سریعاً در طول این سال­ها، مثمرثمر واقع شده بود. ژان دوناوار[24]، یکی از دوستان نزدیکش می­گوید: ″ از دیگران می­خواست او را تازیانه بزنند″ و با این کار، همه از تازیانه خوردنش مطلع می­شدند لیکن حقیقتاً تازیانه می­خورد. دومینیک و همراهانش پا برهنه و در فقر ارادی به فعالیت­هایشات ادامه می­دادند. و با این کار، تابلوی جدیدی از فضایل در دید مردم به نمایش می­گذاشت. لیکن، دومینیک حتی در خانه دوستانش هم تا حدودی به این ریاضت­های خارجی ادامه می­داد. اگر برای او گوشت می آوردند، آن را قبول  می­کرد لیکن دوست نداشت آن را در بشقابش در معرض دید بگذارد و آن را زیر عدس و لوبیا قایم می­کرد.[25] زمانی که می­بایست جایی مهمان شود، قبل از رفتن مقدار زیادی آب می­نوشید تا شراب کمتری بخورد. گییلما،[26] همسز الیاس مارتین، یکی از آن زنان جوان بود که در خانه­اش همیشه به روی او باز بود. بار­ها او را برای شام دعوت کرده بود اما هیچ وقت موفق نشده بود بیش از یک ربع ماهی دودی یا حداکثر دو تخم مرغ به او بدهد؛ لیوانش را هم تا یک سوم شراب      می­ریخت و مابقی را با آب پر می­کرد. یک روز، درحالی که مریض بود، او را متقاعد کرد تا مدتی دراز بکشد لیکن به محض آنکه از اتاق خارج شد، از تخت پایین آمد و روی زمین دراز کشید. چه مرد سمجی! گییلما به خوبی متوجه بود لازم است کسی مراقب او باشد اما دومینیک به قدری سختگیر بود که کمتر امکان آن را می­داد که دیگران به او رسیدگی کنند. یکی دیگر از زنان دوستانش که بعد­ها با نام خواهر بِسِدای صلیب مقدس وارد صومعه شد[27] در دادگاه تشخیص و اعلام تقدس او در سال 1233 با سخنانی مشابه شهادت داد. به گفته او شاید بیش از دویست مرتبه با او شام خورده بود اما هیچ وقت نتوانست بیش از دو تخم مرغ به او بدهد. یکی دو بار ظرفی پر از تخم مرغ آماده کرد، گرم و لذیذ، زیرا به قدری ضعیف و لاغر شده بود که احساس می­کرد واقعاً باید به او رسیدگی شود! اما بیش از مقداری که برای خود معیین کرده بود نخورد. به نظر می­آمد علاقه بیشتری به سیب و تربچه داشته باشد... و هیچ­وقت به سمت یک غذای لذیذ  نرفت. بارها دیده بود که بر زمین خوابیده است و با پالتویی او را پوشیده بود تا حداقل سرما نخورد و به این نتیجه رسیده بود که احتمالاً همیشه روی زمین می­خوابید. تا جایی که دومینیک به او اجازه داده بود، از وی مراقبت کرده بود چون زمانی که در خانه­اش را می­زد نیمه جان بود، و بنابراین آنچه با خواهش از او درخواست می­کرد، می­پذیرفت. یک راهب سیسترسیئن که او را بسیار خوب شناخته بود شهادت دیگری می­دهد:″ به قدری کم غذا می­خورد که مگر در مواقع بسیار نادر، آن هم به خاطر برادران یا کسانی که با او همسفره بودند، به غیر از نان و سوپ چیزی نمی­خورد... سراغ ندارم اگر کلیسایی در اطراف وجود داشت، در جایی غیر از کلیسا خوابیده باشد و اگر کلیسایی در نزدیکی او وجود نداشت، یا بر زمین     می­خوابید یا روی تخته تخت خوابی که آن را برای او آماده کرده بودند و او پیش از خواب، تشک و پتوها را از روی تخت بر            می­داشت.″[28] شاهد دیگری می­گوید:″ گاه از فرط خستگی، کنار جاده دراز می­کشید و می­خوابید″.[29]

در کنار این ریاضت­های خارجی که در این نبرد روحانی به عنوان سلاح از آنها استفاده می­کرد، جای تردید نیست که مردانگی طبیعی­اش در این نوع زندگی نیز خود را کاملاً آشکار می­نمود. از همان سال­های کودکی عادت کرده بود از تختش خارج شود تا بر زمین بخوابد (و دانته در کُمدی الهی به آن اشاره می­کند) و تا پایان زندگی­اش به همین روال ادامه داد. زمانی که به زندگی روحانی پا گذاشت، برای خود اتاق نخواست و در اتاق برادر دیگری از دنیا رفت، لباس دومی نداشت، و لباس برادی دیگری بر تن او کردند. لیکن، طی نبرد خود علیه آلبیژی­ها، لازم بود دومینیک بیش از ریاضت­هایش به اسقف تقدیم کند، و هر دوی آنان رسالت بشارتی خود را زیر نظر کشیشان سیسترسیئن آغاز نمودند. نخستین تجربه آنان در سال 1206 در سِرویان اتفاق افتاد. حاکم آن منطقه از دو تن از کاملان، بودوئن و تیئری، پشتیبانی می­کرد و کاخ خود را به یک مرکز آموزشی کاملان در آن منطقه تبدیل کرده بود. اسپانیایی­ها آنان را به یک نبرد کلامی دعوت کردند و چون اهالی شهر نیز حضور داشتند، قرار بر آن شد که این گفتگو به زبان مشترک بین منطقه کاتالانی و منطقه تولوز انجام گیرد. دو واعظ خود را پیاده به شهر رساندند و بلافاصله، فقر آنان مردم را تحت تأثیر شدید قرار داد و با اشتیاق زیادی خواستار این نبرد الهیاتی شدند. شوالیه­ها، بانوان، روستائیان، همه با دقت زیاد این شکل دفاعی جدید کاتولیک را دنبال می­کردند. نبرد کلامی هشت روز به طول انجامید و به رغم آنکه نتوانست نتیجه قطعی در زمینه اختلافی که مابین طرفین وجود داشت ارائه دهد، حاضرین تحت تأثیر زیادی قرار گرفتند زیرا در پایان، همه آنان اسقف و دومینیک را تا شهر حصارکشیده شده بعدی منحرفان ایمان، یعنی بزیئه، همراهی کردند. به نظر می­رسد که واعظان موفقیت کمتری در آنجا حاصل کردند و شاید هم حاکمیت شهر، با چنان قدرت و مخالفتی عکس­العمل نشان داد که جلوی هرگونه اظهار محبت و خوش­آمدگویی از طرف اهالی شهر را گرفت. پانزده روز بعد، هر دوی ایشان روانه کارکاسون شدند. هشت روز در آنجا بحث کردند و نتیجه­ چندانی عایدشان نشد. این نبرد، نبرد حساسی بود و جای تعجب نیست اگر دو واعظ تازه­کار از همان ابتدا نتیجه چندانی به دست نیاوردند. اکنون که شهر کارکاسون، با دیوارهای حفاظتی عظیمش به شکل ابتدایی خود بازگشته است، می­توان به راحتی حدس زد که در زمان قرون وسطی، چگونه در دست حاکمیت ارتشی آن منطقه بود. حاکم آنجا، مثل حاکم بزیئه، طرفدار این انحراف ایمانی بود و حتی اگر اهالی شهر خواستار آن شده بودند، آزادی آن را ­نداشتند که بتوانند کاتولیسیسم را انتخاب کنند. از طرفی جای تعجب است که چگونه در آن زمان، حتی مردم ساده هم در این نبردهای الهیاتی شرکت    می­کردند، آنان بودند که با تشویق­های شفاهی­شان، قاضی و رئیس دادگاه را تعیین می­کردند و با تذکرات و تشویق­هایشان، نظر خود را ابراز می­کردند، لیکن نقش داوری، با داوران و قاضیان بود و باید اعتراف کرد که در اکثر مواقع، با بی­طرفی کامل قضاوت می­کردند. احتمال می­رود که در برخی از مواقع نیز مردم با بلند کردن دستشان، رأی می­دادند.

پس از کارکاسون، نوبت شهرهای وِرفویی و فانژو رسید (که در مدت زمان کمی به قرارگاه مرکزی برادر دومینیک مبدل شد)؛ و آنجا نیز نتیجه بسیار ناچیزی حاصل گشت.

در سال 1207، در پامیئه، کنت فوآ یک نبرد کلامی عمومی تشکیل داد و دو رسول را فراخواند و ایشان را تحریک نمود تا در مقابل واعظان خودش، از ایمان کاتولیک دفاع کنند. اسقف جدید تولوز، فولک، همان­طور که خواهیم گفت، از دوستان دومینیک بود و به همراه اسقف ناوار دو کُنسِرانس، در این نبرد کلامی حضور داشت. بزرگ­ترین کمک از جانب فولک رسید: در زمان جوانی، از تروبادورها بود و در سال 1199، به همراه دو پسرش، به جمع سیسترسیئن­ها پیوسته بود و همسرش نیز وارد صومعه شده بود. منحرفان ایمانی جنوب فرانسه علاقه شدیدی به او داشتند، رگ شاعری و سمت روحانی او باعث می­شد همه جا با اشتیاق از او استقبال نمایند و شخصیت او به گونه­ای بود که مردم نمی­توانستند مجذوب آن نشوند. به همین دلیل نیز کنفرانس پامیئه با موفقیت زیادی همراه شد و افراد زیادی به ایمان کاتولیک بازگشتند از جمله دوران ِ اوئسکا که بعدها انجمن نوینی به نام انجمن فقرای کاتولیک تأسیس نمود،[30] و آرنولد دِکُمپرانیا که قاضی این محاکمه بود. نبردهای الهیاتی متعددی در مُنرئال و فانژو تشکیل شد و طی یکی از آنها بود که معجزه آتش رخ داد:

طی این بحث­های عمومی عادت بر آن بود که خلاصه­ای از برهان­هایی که برای دفای از سؤال­های اساسی پیشنهاد خواهند شد، از طرفین خواسته شود و همواره نکاتی را که می­بایست طی این گفتگوی الهیاتی در مورد آنها بحث شود، ارائه داده می­شد. در این جلسه خاص، نوشته دومینیک در مورد دیدگاه ایمان کاتولیک مورد بررسی قرار گرفت و در مورد زمینه­های متفاوتی که می­بایست در آن روز مورد قضاوت واقع شوند، بحث به درازا کشید اما سه قاضی نتوانستند به توافق برسند و چون چاره­ای پیدا نمی­کردند، خواستار آزمایش آتش شدند که در آن زمان، هنوز هم در داوری و محاکمه­ قاتلان، و گاه برای یقین حاصل کردن نسبت به حقیقی بودن باقیمانده­های یک قدیس، به کار می­آمد. نوشته دومینیک سه بار در آتش انداخته شد و هر سه بار، دست نخورده از آتش بیرون آمد در حالی که جلد خارجی آن سوخته بود و سیاهی زغال­های داغ آتش روی آن را پوشانده بود.

لیکن معجزه­ها، هرچند متعدد و شگفت­انگیز هم باشند، تماشاگر را به ندرت متقاعد می­کنند، زیرا مطمئن است با آن که آن را    نمی­بیند، نوعی حیله در کار است. لذا این معجزه دومینیک قدیس نیز چندان تأثیری بر جماعت نگذاشت. به همین خاطر، پس از یک سال تلاش و شکست مدام برای متقاعد ساختن افراد، دیئگو از فرط خستگی به دامنه اسقفی خود بازگشت اما هنوز هم آرزو داشت روزی بتواند به این رسالت خود ادامه دهد. لیکن، همین که به اوسما رسید، از دنیا رفت و از این پس، دومینیک سرپرستی آن گروه کوچک را بر عهده گرفت.

در آن زمان، در روز پانزدهم ژانویه 1208، پیئر دوکاستلنو به قتل رسید و این ماجرا آغاز جنگی شد که وحشت و کشت و کشتارها را به اختلاط موجود بین کاتولیک­ها و منحرفان در ایمان افزود. این جنگ، با وحشیگری و خونریزی غیر قابل وصفی همراه شد، تنفرهای سیاسی، جنگ مذهبی را طولانی­تر و پیچیده­تر می­گرداند و تفاوت­های عقیدتی مابین جنوب و شمال کشور در این اختلاط، بهانه­ای یافتند تا به وحشیگری­های خود شدت بخشند، و از هر دو طرف، شاهد پست­ترین خیانت­ها و وحشی­ترین اعمال شدیم. ریموند تولوز قهرمان جنوب محسوب می­شد، مردی بود مذهبی لیکن عاری از هر گونه وجدان درونی؛ سرشار از اعمال روحانی ولی بدون شرف، بدون راستگویی و اخلاق. شاید در حق او بتوان گفت که در وضعیتی قرار داشت که برای حفظ اموال و دارایی­اش، ناچار به دفاع شد. حریف او، سیمون دومونفور، مسن­تر بود و بدون تردید نمونه بارز­تری از شوالیه­های مسیحی بود اما مشکل آن بود که از هرگونه رفت و آمد دوستانه با کسانی که با او هم عقیده نبودند، عاجز بود. بعدها، با نفرتی که پادشاه فرانسه نسبت به شاهزادگان خارجی­ که وارد این نبرد شده بودند احساس کرد، مشکل چند برابر شد. حقیقت آن است که مدت­ها بود منطقه جنوب فرانسه جزوی از دامنه سلطنتی کاپسیئن­ها محسوب نمی­شد اما فیلیپ اُگوست که تصمیم گرفته بود حاکمیت خود بر این سرزمین­ها را دوباره به دست آورد، از اینکه دیگری بر او تقدم یابد و مالک این زمین­های ثروتمند گردد، وحشت داشت. به این دلایل، حاکمان فرانسه و اسپانیا با حاکمیت تولوز مخالفت      نمی­کردند و دخالت پاپ در سیاست جنوب فرانسه را چندان خوشایند نمی­دیدند. بالاخره صلح برقرار شد، نه به زور جنگ بلکه با قراردادهای صلح­آمیزی که بین طرفین بسته شد. قرارداد پاریس در سال 1229، در زمان پادشاهی لویی قدیس، حاکمیت کنت تولوز را محفوظ نگاه می­داشت و طبق این قرارداد، تنها دختر پادشاه و لذا تنها وارث او، می­توانست با پسر پادشاه آلفونس ادواج کند. لذا با مرگ شوهرش، سرزمین به سلطنت فرانسه برمی­گشت.

در این میان، دومونفور، به همراه دومینیک، به یک سری پیروزی­هایی در منطقه دست یافته بود (فانژو 1209، لاوُر 1211، لاپِن داژن 1212، موره 1213). دومونفور منطقه را راحت نمی­گذاشت و برآن تسلط داشت. یک قرن بعد، تاریخ­نگار انگلیسی و دومینیکن نیکولا تریوه نوشت:″ اولی از راه دعا و دومی به زور سلاح می­جنگید″.[31] لیکن یک پیوند دوستی میان آنان برقرار شده بود و ژوردن ساکسی در مورد دومونفور می­نویسد:″ این قدیس را با علاقه زیادی محبت نمود″ و همبرت دورومان  می­گوید:″این دوستی و نزدیکی به حدی بود که کنت از قدیس درخواست کرد ازدواج پسرش آموری را برکت دهد و دختری که سال بعد، از این پیوند به دنیا آمد، و بعدها مادر اعظم صومعه سنت آنتوآن در پاریس شد (1250)، تعمید داد″.[32] در سال 1256، مجمع عمومی انجمن دومینیکن دستور داد:″ در جمله صومعه­ها، روز بعد از جشن یوحنای تعمید دهنده، در کتاب اسامی شهیدان اضافه خواهیم کرد: در این روز، در منطقه تولوز، کنت بزرگوار تولوز، سیمون دومونفور، که روانش خجسته باد، از دنیا رفت؛ او از مدافعان سرسخت ایمان و از دوستان دومینیک سعادتمند بود. از او یاد شود، برادران در این روز برای او و خاندان او که از راه چنان پیوندهای دوستی و قدرشناسی به انجمن وابسته هستند دعا کنند.″[33]

ولی دومینیک متوجه شده بود که برای بازگشت منحرفان، می­بایست از راه دیگری وارد شد: نه از راه جنگ، نه به زور سلاح و نه با رجوع به قدرت حاکم در شکل قوه قهریه و جبر قانونی و تفتیش عقاید.[34]

یک شب، طی تابستان سوزان 1206، پیش از بازگشت اسقف به اوسما، دومینیک در نزدیکی دروازه شمالی فانژو مشغول قرائت بود. روز جشن مریم مجدلیه قدیس بود (22 ژویئه) و در مورد داستان این زن فاحشه که ″رسول رسولان″ گشته بود تعمق   می­کرد. در آنجا نشسته بود، و با ناراحتی و نگرانی به شکست­های رسالت خود می­اندیشید؛ در پایین، زمین با شیب نزولی، به دره وسیع و سرسبزی منتهی می­شد که کانون و پشتیبان انحراف ایمانی آلبیژی شده بود؛ چمنزارهای گسترده منطقه لوراگه، و باز دورتر از آن، منطقه تولوز، کوهستان سیاه، که خاک­های غنی و مزرعه­های گندم را از شمال تا مشرق احاطه می­کرد و تا آسمان قامت می­کشید، گویا آفتاب در هنگام غروب، آنها را لمس می­کند. از این بلندی، می­توانست شهر حصاری کارکاسون و کاستلنوداری را تماشا کند، جایی که می­بایست پسر مونفور را که به درجه شوالیه رسیده بود، برکت دهد. نزدیک­تر از این، مُنرئال، که همچون صخره­ای مابین آن دو، خط یکنواخت را قطع می­کرد و با برج­های کوچکش بر کوچک­ترین قسمت این سرزمین تسلط داشت. اینجا و آنجا، روستاهای کوچکی به چشم می­خورد، با سقف­های کوتاه، از بالای این تپه، به بوته­های مسطح و هموار شده می­ماندند و در مرکز آنها، ساختمان مدور یک کلیسا دیده می­شد. ناخواسته، در دعا فرو رفت تا بداند رسالتش را به چه سمت هدایت کند، و درخواست کرد تا مادر خدا با نشانه­ای به او بفهماند چه انتظاری از او دارد و مرکزیت رسالتش باید کجا باشد. در حالی که به تاریکی شب که یکمرتبه فرا رسیده بود، خیره می­شد، و به بلند شدن سایه­ها نگاه می­کرد که منظره و مزرعه­ها، فعالیت روستاییان و خنده­های مردان و زنان دره را از چشمان او می­پوشاند، کره­ای از آتش از آسمان پایین آمد، لحظاتی نوسان کرد، گویا هنوز تصمیم خود را نگرفته است، سپس، شکوهمندانه بر رأس کلیسای پرویی که دیگر مورد استفاده قرار  نمی­گرفت، ساکن شد. دومینیک، در حالی که هنوز نشسته بود، به این منظره نگاه می­کرد و از خود می­پرسید آیا دچار سراب شده یا به خواب رفته و در رؤیا می­بیند، یا اینکه آنچه می­بیند حقیقت دارد. دو شب متوالی به آنجا رفت و همان صحنه تکرار شد؛ بار سوم، خادم سعادتمند خدا از شک و تردید بیرون آمد و تصمیم خود را گرفت. نشانه آسمانی را که از باکره قدیس خواسیته بود، همین بود: می­بایست فعالیت خود را از روستای کوچک پرویی با آن کلیسای بسته­اش شروع کند تا به هدف زندگی خود برسد. بعدها، مردم این رؤیت را به خاطر آوردند و تپه­ای را که این نشان بر آن ظاهر شده بود را در لهجه خود به این نام نامیدند:″ سینیادو: آیت خدا″.  

و این آغاز فعالیت نوین او شد، و از میان تاریخ­های مهم زندگی او، شاید لحظه­ای که بزرگ­ترین فیضش را در آن لحظه دریافت کرد.

زمانه رومان­های شوالیه­ری بود. اِلِئونور آکیتنی انگلستان را به مرکز این سبک نگارش نوین مبدل کرده بود و رومان­های آرتور و همه داستان­های عرفانی آن زمان در انگلستان آغاز شد. در بلندی­های منطقه فانژو، مقابل دروازه شمالی شهر، شعر نوینی از وراء مه غلیظ و شرجی شب و سایه­های ارغوانی­رنگ شامگاهان به رشته تحریر درآمده بود، شعری که زمانه­ای از تاریخ را آغاز خواهد کرد. در بلندی تپه سینیادو، برادران واعظ به دنیا آمدند.

آنگاه که دومینیک هنوز پسر بچه بود، کسانی او را در رؤیت­های آینده­نگر مشاهده کرده بودند و در همه آنها، نماد آتشی درخشان حضور داشت و اینک، این آتش را خود، برای نخستین بار، نظاره کرد.

 

 

بازگشت به بالای صفحه

 

فصل سوم

راهبه­ها

صفحات پیش به اندازه کافی ثابت کردند که منحرفان ایمان در جنوب فرانسه از نظم و ترتیب کاملی برخوردار بودند و تصمیم داشتند دامنه فعالیتشان را وسیع­تر و محکم­تر سازند. آنان حاضر بودند در برنامه­ریزی­های تهاجمی و دفاعی خود از هر راهی استفاده کنند و بنابراین از امکانات فوق­العاده­ای که قرون وسطی در اختیار زنان می­گذاشت نیز، بهره بردند. تاریخ مسیحیت نمونه­های زیادی از نقش زنان در پیشرفت یک ایده­آل در اختیار ما گذاشته است. تاریخ مسیحی از قهرمانان زن سرشار است که، چه در راه درست، چه در راه نادرست، در سرنوشت مسیحیان نقش اساسی داشته­اند. برای مسیحیان، نابودی رم به معنای آزادی هرچه نمایان­تر زن بود و این، تا زمانی که در کشورهای پرتستان، رِفرم دگر بار قدرت اعلی مرد بر زن را شعار خود قرار داد. در کشمکش­های کلیسایی، در تاریخ نخستین شهیدان، در حرکت­های صومعه­ای و تغییرات مداوم آن، در گسترش سیاسی امت­ها، تعلیم و تربیت، در هر آنچه طرز فکر مسیحیت را حقیقتاً شکل داد، همواره به نام­های زنان برخورد می­کنیم که درخشش آنان همواره بسیار است. به خصوص خانواده، کانون پرورش تعلیم مسیحی، در طول زمان مدام مورد حمایت و دفاع قرار گرفت و روز به روز استحکام بیشتری یافت و در همه مسائل تربیتی، زیر نظر مادر واقع شد که همه هنرهای شناخته شده او نمادی بود از سرمشق اعلی و کامل. تعلیم سنتی ایمان به عهده مادران بود و زمانی که انجمن­های صومعه­ای آنتوآن و پاکُم برای نخستین بار، زن­ها را پذیرفتند و صمعه­های زن تشکیل دادند، این واقعیت شدت بیشتری به خود گرفت.

چه در کانون خانواده چه در صومعه، نقش زنان بسیار بود حتی در زمان اصول ملوک­الطوایفی و زمانی که این نوع حکومت از میان رفت، دست نخورده در کانون­های مسیحی به راه خود ادامه داد. دلیل هرچه باشد – شاید احترام و محبت عمیق کلیسای کاتولیک به مادر خدا – جای تردید نیست که به رغم بدرفتاری­هایی که نسبت به زنان وجود داشت، زنان در کلیسا همواره از جا و مقامی برخوردار بودند که هیچ نگاه تحقیرآمیز نسبت به زن بودنشان هرگز نتوانست آن را از میان ببرد، کافی است به کاترین اسکندریه و همه همراهانش بنگریم، به همه زنان شهید، به ملکه­هایی چون بلانش و الِئونور، کاترین سیئنا و ژاندارک. اما در جنوب فرانسه، سعی بر آن شد تا بی­خدایی مجدداً در آن منطقه حاکم گردد[35]: در مُنرئال، مادر حاکم منطقه، اِمری، و خواهر او سردسته­های واقعی این حرکت بودند و تازیخ به ما می­آموزد که زنان نقش بزرگی در کشمکش­های عمومی فانژو و فوآ داشته­اند. طی جلسه پامیئه در سال 1207 که قبلاً به آن اشاره کردیم، یکی از همراهان دومینیک قدیس به حدی از دخالت­های بی­موقع اِسکلارموند، خواهر کُنت فوآ به تنگ آمده بود که فریاد زده بود:″ با      بافتنی­هایتان برگردید!″ متأسفانه دقیقاً در کانون خانواده  - و در حین بافتنی- بود که زنان بزرگ­ترین ضربه­ها را وارد می­کردند. صورت­جلسه­های محاکمه­های انکیزیسون و تفتیش عقاید در منطقه تولوزن در سال­های 1242 و 1245 به روشنی ثابت می­کنند که پایداری این انحراف ایمانی نتیجه تعلیم و تربیت مادران و مادربزرگان در کانون خانواده بود. نخستین منحرفان ایمان شهادت دادند که اگر از تعالیم این اعتقاد با خبر شدند، آن را مدیون والدین خود هستند. تعدادی از زنان نیز شهادت دادند که با آگاهی کامل و با احتیاط لازم، به تعلیم این اعتقادات پرداخته بودند تا فرزندانشان کاملاً از این مکتب آگاه گردند. در ضمن، برای اینکه هرگونه راه فرار بسته شود، صومعه­هایی برای راهبه­هایی که به جمع ″کاملان″ پیوسته بودند تأسیس شد و نخستین مسؤلیت ایشان رسالت بشارتی و سرپرستی از کودکانی بود که پدر آنان شوالیه فقیر و با امکانات کم بود. نخستین شهادت­هایی که از زبان تاریخ­نگاران دومینیک قدیس می­خوانیم تا حدود زیادی بر مبنای گزارشات محاکمه­های انکیزیسیون تولوز بنا شده است؛ نخستین زندگی­نامه دومینیک قدیس و نوشته­های دیرین­تر همه به اشرا­ف­زادگان فقیر اشاره می­کنند که از روی ناچاری ″تعلیم و تربیت دخترانشان را به منحرفان ایمان می­سپردند″[36]  گزارش­های تولوز[37] از کودکی به نام ناگارسِن ریکول یاد می­کنند که در سن دو و نیم سالگی در صومعه پذیرفته شد، سائورا دو ویلنوو در سن هفت سالگی، مائورینا دو ویلِزیسک، دو کاباره، در حالی که تازه پا به سن بلوغ گذاشته بود، و بسیاری دیگر که آزادانه شهادت دادند که مطابق مکتب این انحراف ایمانی تربیت شده بودند. این زنان اعضاء فعال انحراف ایمانی آلبیژی بودند و یا به عنوان مبشر دوره دیده فعالیت    می­کردند، یا برای کمک به سرکشانی که در مناطق کاتولیک فعال بودند، یا در نقش همسری و مادرانه خود در کانون خانواده. اسقف دیئگو و همراهانش از این چیزها اطلاع داشتند و بسیار متأسف بودند.

اما رؤیت دومینیک قدیس بر تپه سینیادو به منزله پاسخی برای اسقف بود. احساس کرد مادر خدا در روز جشن زن فاحشه توبه­کار، راه حلی از جانب این قدیس پیشنهاد می­کند. آلبیژی­ها در زمینه­های زیادی از کاتولیک­ها سرمشق گرفته بودند، اینبار نوبت کاتولیک­ها بود که شدیداً ازآنان سرمشق بگیرند. همبرت دو رومان چنین بازگو می­کند که در سال 1206، دومینیک زنان منحرف در ایمان را بار­ها در فانژو ملاقات نمود و ایشان را، احتمالاً در صومعه ″ کاملان″، شدیداً سرزنش کرد. در دادگاه تشخیص و اعلام تقدس او در تولوز، زنی به نام بِرانژر به یکی از این جلسات اشاره  می­کند که در طی آنها، دومینیک اثرات وحشتناک و نگونبخت این انحراف ایمانی را توضیح داده بود. وی سوگند می­خورد که هم خودش و هم هشت تن از راهبه­ها، روح پلید را به چشم دیدند و ترسیمی که از آن می­کند بیشتر به یک اسطوره قدیمی می­ماند:″ ظاهر یک گربه و چشمان یک گاو نر داشت، زبانش یک پا درازا داشت، دمش تقریباً به درشتی دم یک سگ بود و حدوداً نیم متر درازا داشت. به فرمان دومینیک، از طناب زنگ صومعه بالا رفت و از دید ناپدید شد.″[38] لیکن آن قدیس به موعظه و رؤیت بسنده نمی­کرد، می­خواست شرارت را عمیقاً ریشه­کن سازد. موعظه­ها را تنها به عنوان کمک به کار می­گرفت. آنچه به دنبال آن بود، راه حلی کامل و عمقی بود و این راه حل را در سینیادو پیدا کرده بود.

پروژه خود را با اسقف دیئگو که مسؤل این رسالت بود در میان گذاشت و وی  بی­درنگ کار را در دست گرفت. او به رؤیت فانژو اعتقاد پیدا کرد و با اسقف تولوز – که کلیسای پرویی در منطقه اسقفی او واقع بود – و همچنین با قصرنشین آن منطقه، بانو ناکاوائرس که سرپرستی کلیسا به عهده او بود، تماس گرفت.[39] سند نذر کلیسا به دست ما نرسیده است لیکن یک کپی از اجازه اسقف فولک باقی مانده است:

″ به تمام کسانی که این حکم را می­خوانند یا آن را خواهند خواند، به اطلاع می­رساند که اسقف فولک، اسقف تولوز، به فیض خدا، و مطابق با آنچه سمتش به او اجازه می­دهد، (به توصیه و با رضایت حاکم سنت اِتیئن و به درخواست استاد دومینیک اوسما، مطابق با زهد و رحمتی که شایسته اوست) کلیسای سنت ماری پرویی را، همراه با زمین­های مجاورش به وسعت سی پا، به عنوان نذر تقدیم می­دارد، لیکن بدون بهره­های مربوط به عشریه یا نوبرها، و (مطابق با قانون کلیسا) طرفین قرار می­بندند که کلیه آن از بهر زنانی باشد که در گذشته یا در آینده، توسط واعظانی که برای بشارت به منحرفان و ریشه­کن کردن این انحراف ایمانی، به ایمان واقعی برگشته باشند و زندگی خود را به یک زندگی روحانی وقف کنند؛ عشریه و نوبرها که، مطابق با قانون کلیساهای محلی، تا کنون به این کلیسا تعلق داشتند، از این پس تماماً به کلیسای فانژو تعلق خواهند داشت و این کلیسا، غیر از عشریه و نوبرهای ذکر شده، هیچ بهره ملوک­الطوایفی دیگری دریافت نخواهد کرد، اینها تماماً از جانب اسقف این کلیسای پرویی تقدیم می­شود. در سال پر برکت 1207، در زمان پادشاهی فیلیپ، پادشاه فرانسه.″[40]

دختر ناکاوائرس، که خود او نیز از منحرفان برگشته به ایمان واقعی بود، زندگی راهبگی را انتخاب کرد و در سال 1246 وارد  صومعه پرویی شد. لیکن دومینیک قدیس (که ظاهراً اسقف دیئگو سرپرستی کل ماجرا را به دست او سپرده بود، هرچند در آغاز، از او نظرخواهی شد و او را به عنوان پایه­گزار این برنامه معرفی نموده­اند) نه تن از زنان را (برانژر و همراهان او که شیطان را دیده بودند) در خانه ساده و کوچکی ″ شبیه یک صومعه″  دور هم جمع کرد، ساختمانی بود با زیربنای سبک، که در جوار کلیسا تأسیس شده بود. نخستین زندگینامه[41]به ما می­گوید که هر نه آنان ″ از زنان و دوشیزگان اشرافی بودند″ و اینها اسامی است که به دست ما رسیده است: آدلائید، ریموند پاسِرین، برانژر، ریشارد دوباربِرا، ژوردن، گییلمین دوبلپِک، کورتولان، کلِرِت و ژانسیئَن؛ به این بازگشتگان به ایمان به زودی دو تن دیگر پیوستند: مانِنتا و گییلمین که از خانواده­های کاتولیک فانژو بودند. به یاد داریم که معجزه تپه سینیادو در یک روز 22 ژویئه رخ داده بود؛ این نه زن در یک روز 22 نوامبر دور هم جمع شدند و 22 دسامبر، زندگی   صومعه­ای خود را مطابق با قانون زندگی که دومینیک برای ایشان آماده کرده بود، شروع کردند. این پروژه زیبا ظرف شش ماه برنامه­ریزی شد و به تحقق پیوست.

نوع زندگی که دومینیک برای آنان در نظر داشت به خودی خود جالب توجه است. گویا آنچه از خواهران انتظار داشت از پیش آماده کرده بود. همبرت رومانی می­نویسد:″ این خادمان مسیح را تحت قانون زندگی روحانی کامل، سکوت مطلق و صومعه بسته ابدی قرار داد. به عنوان کار دستی مابین دعا، از ایشان خواست به ریسیدن پشم مشغول شوند. پیشرفت روان­هایشان را به تعدادی از برادران انجمن سپرد که ایشان را خارج از محوطه بسته صومعه جا داد و سمت سرپرست روحانی و هدایت روحانی صومعه را خود به عهده گرفت″. نخستین گزارش­ها تأسیس صومعه را به اسقف دیئگو نسبت می­دهند[42] و بیان می­دارند که بازگشت او به اسپانیا در سال 1207 دلیل دیگری جز جمع­آوری سرمایه لازم برای تأسیس این صومعه نداشت. آنگاه، اسقف، دومینیک را به سمت سرپرست روحانی صومعه برانگیخت و سرپرستی بخش عملی این برنامه را به شخصی به نام گییوم کلاره سپرد. ولی هنگامی که برنارد گی (1261-1331)   زندگی­نامه دومینیک قدیس را می­نوشت[43]، از پایه­گزار دیگری جز خود دومینیک یاد نمی­شود؛ و حقیقت این است که دومینیک قدیس این رؤیت را داشته است، راهبان را دور هم جمع کرد، آنان را هدایت نمود و مسؤلیت آن را بر عهده گرفت که پاسخ­گوی نیازهای آنان گردد، و به نام اوست که در همه نذرهایی که به ایشان رسید، برخورد می­کنیم.

به یقین نمی­دانیم آیا یک قانون زندگی دقیق برای ایشان نوشت یا نه، به نظر می­رسد تا مدت زمانی که نزد آنان بود، برای هدایت و راهنمایی روحانی ایشان بیشتر بر تأثیر خود تکیه کرده باشد و فراهم آوردن یک قانون زندگی دقیق و رسمی را به آینده موکول کرده باشد. لباس روحانی خاصی برای راهبه­ها در نظر گرفته شد: یک ردای سفید، یک روسری مشکی و یک ابای مشکی از پشم طبیعی. این لباس روحانی را تا زمانی نگاه داشتند که مریم مقدس به رژینالد اُرلئانی ظاهر شد و دومینیک قدیس را متقاعد کرد تا به این لباس روحانی آگوستینی، شانه­بند سفید را اضافه کند.

ژوردن ساکسی می­نویسد:″ به این ترتیب، این خادمان مسیح امروزه با نشانه­های بارزی از تقدس و در طهارت کامل بی­گناهی­شان، آنطور که مورد پسند خاص اوست، نسبت به خالقشان ادای احترام می­نمایند. نوع زندگی ایشان در این مکان هم آنان را مقدس می­گرداند، هم موجب تقدس دیگران می­شود، فرشتگان را به وجد می­آورد و خداوندمان را تسلی می­بخشد.″[44]

حدوداً چهار ماه پس از تأسیس (17 آوریل 1207)، اسقف اعظم ناربون، برانژه، کلیسای سن مارتَن دو لیمو را که تا کنون، به کلیسای اعظم سنت هیلِر تعلق داشت، همراه با همه سرمایه­های وابسته به آن را ″ به مادر اعظم صومعه و  راهبه­های سنت ماری دو پرویی که چندی پیش، تحت تأثیر تعالیم دومینیک اوسما و به سرمشق او و همراهانش از انحراف ایمانی برگشته­اند″ تقدیم کرد. به زودی، نذرهای دیگری تقدیم شد و پرویی به کلیسای مرکزی تعددی از کلیساهای دیگر شد (سن ژولیئَن دو برام، نُترُدام دو فانژو، سنت آندره دو فونتازِل) که نماینده­های آنها سرپرست روحانی و مادر اعظم صومعه بودند. این نذرها از جانب تعدادی از اشراف­زادگان           ملوک­الطوایفی: کنت ریموند تولوزی، کنت ریموند رُژه دو فوآ، کنت سیمون دو مونفور و توسط مقامات عالی واتیکان نزد راهبه­ها تأیید شد.[45]بدین ترتیب، زندگی راهبه­ها برای همیشه تثبیت گشت.

جای تردید نیست که دومینیک قدیس، در جوار تأسیس یک صومعه برای راهبه­ها، انجمنی نیز برای برادران تشکیل داد و به اختیار خود (و در این مورد تردیدی نیست) به گفته آن زمان، یک ″ صومعه دوبل″ – با دو بخش متمایز- تأسیس نمود. هنگامی که اسقف دیئگو در سال 1207 ه اسپانیا بازگشت، همراهان دومینیک قدیس به هیچ شکلی به او وابسته نبودند و هیچ نذری در دست او ادا نکرده بودند و در این مورد یقین کامل داریم، لیکن این هم مسلم است که به همراه او، گروهی کاملاً مشخص و مجزا تشکیل می­دادند. در سندی که از اسقف ناربون در سال 1207 به جا مانده و آن را نقل کردیم،   می­خوانیم: ″ دومینیک و همراهانش″ ، و در سند دیگری در 15 اوت 1207 صحبت  می­شود از ″جناب دومینیک اوسما و همه برادران و خواهران حاضر یا آینده، که در پرویی خواهند زیست″. ژوردن ساکسی می­نویسد که این انجمن ″ به رضایت پاپ″ شکل گرفت.[46]هرچه باشد، در آن زمان پرویی یک صومعه دوبل بود، که برادران و خواهران در جوار هم زندگی می­کردند، هرکدام در ساختمان­های خود، لیکن در پیوند یک قانون زندگی مشترک. سرپرست روحانی موظف بود حقوق هر دو بخش صومعه را محفوظ نگاه دارد، از سند نذرها و اوقاف نگهداری کند، شوراهای مشورتی دوجانبه برادران و خواهران را زیر نظر داشته باشد، همه قراردادهای خرید را امضا کند، با رضایت مادر اعظم صومعه، در مورد طرز استفاده بهره­های متعلق به صومعه تصمیم بگیرد - البته، با رضایت اسقف. سرپرستی راهبان مستقیماً زیر نظر سرپرست روحانی بود در حالی که در هدایت و سرپرستی از راهبه­ها و نظارت بر طرز رعایت آنان از قانون زندگی، نقش غیر مستقیم داشت. می­توانست در صورت لزوم، مادر اعظم را سرزنش کند لیکن نمی­توانست بدون اجازه خاص، برای خواهران شورا تشکیل دهد و یا اجازه­ای که از جانب مادر اعظم رد شده بود، عطا کند.

پس مشخص است که دومینیک قدیس انجمن برادران و خواهران را همزمان تشکیل داد، لیکن در آن زمان، هیچکدام نذر خاصی نسبت به او ادا نکردند، و این تا زمانی ادامه داشت که مقامات عالی واتیکان انجمن را کاملاً تأیید نموده باشد. پیش از آن، هیچ تلاشی برای پایه­گزاری یک قانون زندگی رسمی انجام نشد. دومینیک قدیس راه خود را با صبر و حکمت طی می­نمود، برنامه­هایش را یکی پس از دیگری به معرض آزمایش می­گذاشت و اجازه می­داد تا گذشت زمان نشان دهد که کدامیک می­تواند به نحو برتری به هدف او و نظام انجمن­هایی که تأسیس کرده بود، تحقق بخشد. و این کاملاً جز مشخصات اوست. هیچ کس مثل او با این دید بصیرآنچه را که لازم بود ندید و هیچ­کس مثل او با این سرعت به هدفی که راه حل آن را یافته بود، تحقق نبخشید. همیشه می­دانست چه می­خواهد و به محض آنکه راه مناسبی برای رسیدن به آن یافته بود، با پشتکار و قدرت و سرعت فوق­العاده­ای دست به کار می­شد. لیکن برای تصمیم­گیری بهترین راه حل، بیشتر به تجربه متوسل می­شد تا بر همه تئوری­های ممکن. برای برادران و خواهران، پیش از تدوین یک قانون زندگی کامل، ترجیح داد تا گذشت زمان خودش نشان دهد که چه چیزهایی را می­بایست نگاه داشت و چه چیزهایی را می­بایست کنار گذاشت. حتی در این زمان هم ترجیح می­داد مطابق با نظر دیگران عمل کند، هیچ­گاه نظر خود را تحمیل نکرد مگر یکبار و جالب توجه است که دقیقاً همین بار ناچار شد از نظر خود بازگردد و به آنچه به او پیشنهاد شده بود رضایت دهد. همچون یک دموکرات صادق و واقعی، برای نظر برادران خود احترام قائل بود و سعی نکرد یک قانون زندگی سرسخت به ایشان تحمیل نماید بلکه منتظر ماند زمان مناسب فرا رسد و آنگاه ایشان را متقاعد کرد و برای پذیرش آنجه قانون زندگی می­توانست به آنان اجبار کند، به نظرآنان رجوع و اعتماد کرد.            

آنچه مسلم است این است که به عنوان یک راهب کلیسایی، به ″صومعه­های دوبل″ عادت داشت. ژیلبرت قدیس، پایه­گزار این نوع صومعه­ها در انگلستان، از راهبان کلیسایی بود و همانند دومینیک قدیس، پیرو قانون زندگی آگوستینین. این واقعه نزدیک ( ژیلبرت قدیس در سال 1189 از دنیا رفت) به سنت کهنی پیش از او باز    می­گردد. در زمان پپَن و شارلمانی، آنگاه که زندگی روحانی راهبان کلیسایی تازه رسماً نقش می­گرفت و از زمان تجدیدی نظر کرودگان قدیس رسماً مورد تأیید واقع شده بود و گسترش زیادی پیدا کرده بود، این صومعه­های دوبل برای مردان و زنان قدمت زیادی داشتند و گاه و بی­گاه مشکلاتی نیز به همراه داشت. احتمال می­رود این صومعه­ها به زمان پاکوم قدیس بازگردند، در زمانی که برای نخستین بار به یک زندگی روحانی تنظیم شده، گروهی، و دور از دنیا، بر  می­خوریم.

به نظر می­آید دومینیک قدیس دو شاخه انجمن خود را هم­زمان در پرویی تأسیس کرده باشد.[47]  در ابتدا، هنگامی که برادران و خواهران هنوز گروه­های بسیار کوچک و ابتدایی تشکیل می­دادند و هنوز به طور خاص از دیگر خانواده­های روحانی متمایز   نمی­شدند زیرا کم کم در تکاپو برای جستجوی اهداف خاص خود بودند، همراه با فعالیت­هایی که متناسب این اهداف باشند و پاسخ­گوی توانایی­ها و استعدادهایشان باشد، پرویی مرکز هر دو گروه برادران و خواهران بود. بعد، در مورد برادران صحبت خواهیم کرد لیکن در حال حاضر آنچه مهم است، تدوین هدف خاصی بود که از خواهران انتظار آن را داشت. خوشبختانه، در این مورد جای تردید نیست زیرا نخستین تاریخ­نگاران با صراحت بر این قضیه تأکید کردند که دومینیک، با مشاهده موفقیت­های حاصل توسط منحرفان در ایمان کاملاً یقین پیدا کرد که زنان می­توانند نقش عظیمی در راه بازگشت به ایمان ایفا کنند. هنگامی که به همراه دیئگو برای بشارت کلام به این منطقه رسیده بود، با شکست سیسترسیئَن­ها مواجه شد و خیلی زود – لااقل پس از صحبت اسقف – به این نتیجه رسید که تجمل و شکوه کشیشان موجب شکستشان در این زمینه شده است. چگونه می­شد با این همه گسترش ثروت و تجمل، کسانی را مجذوب نمود که چیزهای مادی در نظر آنان، شیطانی می­نمود؟ این نوع انحراف را تنها می­شد به کمک دعا و ریاضت و شاید هم ریاضت بیش از حد، از بین برد.

به علاوه شکی نیست که منحرفان در ایمان از کشیشان با تجربه و تعلیم­دیده برخوردار بودند، به خصوص در زمینه نکاتی از مکتب مسیحی که در مورد آنها از اعتقادات کاتولیک­ جدا می­شدند، در ضمن در علم سخنوری و فصاحت تعلیم دیده بودند تا بتوانند با صراحت در حضور جمع در مورد مسائل مختلف، آنقدر واضح و روشن سخن گویند که توجه یک جمع پراکنده و حواس­پرت را به خود جلب کنند. لازم بود به هر ترتیب که شده، به این راه و روش پاسخ داده شود و پاسخ، تأسیس انجمن واعظان شد زیرا روشی که دومینیک قدیس در پیش گرفت دقیقاً تقلید از روش­هایی بود که موجب پیروزی رقیبانش گشته بود، لیکن با نظم و ترتیبی کامل­تر از ایشان. در این مدت از سیر تکاملی خود، به برنامه­ریزی در منطقه تولوزن و جنوب فرانسه اکتفا کرد. در آن زمان، نگاهش هنوز دامنه وسیع­تر از دره­ای را که از در شمالی فانژو در پای تپه­ها مشاهده نموده بود، فراتر نرفته بود.

و همان­طور که به ریاضت کاملان با ریاضتی کامل­تر پاسخ داده بود، و به استادان انحراف ایمانی با گروهی از کشیشان که تعلیمات باز هم وسیع­تری داشتند، حال تصمیم گرفته بود برای جبران زیان­های حاصل از فعالیت زنان آلبیژی، با تأسیس یک صومعه راهبه­ای پاسخ دهد. آلبیژی­ها زنان را به عنوان معلم، آموزگار تعلیمات مسیحی، جاسوس، قاصد، به کار گرفته بودند، آن دسته از زنان را که ثروتمند بودند تشویق کرده بودند تا قصرهایشان را به مراکز تبلیغاتی تبدیل نمایند، هم به کمک آرسیتوکرات­ها و    اشراف­زادگان کار کرده بودند، هم به کمک مادران در خانواده­های فقیر تا انحراف را همه جا پخش نمایند. و پرویی دقیقاً برای مبارزه با همین فعالیت تأسیس شد. دلیل بنیادی این تأسیس نوین همین است. راهبه­ها از میان اشراف­زادگان انتخاب می­شدند و شاید دلیل آن بود که دومینیک قدیس در ابتدای کار به معلمان عالی نیاز داشت: ایشان نه نفر بودند و همه آنان از انحراف ایمانی بازگشته بودند، لذا از مکتب­هایی که می­بایست انکار کنند کاملاً اطلاع داشتند و از راه و روش­هایی که برای گسترش سریع این انحراف به کار رفته بود نیز به خوبی آگاه بودند. مثل آن است که شخصی بخواهد تبلیغات خود را با کمال موفقیت پیش ببرد؛ برای این کار چند تن از آنانی که در پایه و اساس داخلی کار مهارت یافته­اند به خود جذب می­کند تا از داخل، تشکیلات مادر را دگرگون سازد. لیکن ترس از آن داشت که این زنان تازه به ایمان برگشته ثبات نشان ندهند و یا همه ابعاد ایمانی که جدیداً به آن پیوسته بودند، ترک نکرده باشند، و به همین دلیل کسی را به عنوان مادر اعظم صومعه انتخاب کرد که از یک خانواده کاتولیک می­آمد، کسی که کاتولیک به دنیا آمده بود لیکن همواره در جوار منحرفان زیسته بود.[48] اگر گفته همبرت رومانی حقیقت داشته باشد، همین نه نفر هستند که ایده­آل یک زندگی ″خدمت خدا″ را پیشنهاد دادند، او سخنان آنان را چنین بازگو می­کند:[49]″ اگر آنچه در موعظه امروز بیان داشتید حقیقت داشته باشد، روح شریر و دروغ مدت­ها ما را کور کرده است زیرا کسانی که آنان را منحرفان ایمان می­نامید تا امروز استادان ما  بوده­اند. ما آنان را مردانی نیکو می­پنداشتیم، با تمام وجودمان به تعالیمشان باور کردیم لیکن اکنون در شک و تردید دردناکی قرار گرفته­ایم. ای مرد خدا! نزد خداوند بهر ما دعا کنید تا خود او به ما بیاموزد که در کدام ایمان باید زندگی کنیم، بمیریم و به بهشت برسیم″. در پاسخ، چهره سروری را که در حقیقت تا به امروز خدمت کرده بودند برای ایشان ترسیم نمود: و این ترسیم – که ترسیم چهره شیطان بود - تا پایان زندگی در ذهن برانژر حک شد. پس از آن، آیت سینیادو آمد و کمی بعد، صومعه پرویی تأسیس شد. این صومعه هدف سه­گانه­ای دنبال می­کرد: بشارت، آموزش و پرورش، و پناهگاهی علیه نزدیکان که هنوز در الحاد ایمانی بودند.

بشارتی که راهبه­ها به آن دعوت شده بودند هرگز موجب خروج ایشان از محوطه بسته صومعه نمی­شد زیرا همه نوشته­های آن زمان با جدیت از صومعه بسته صحبت   می­کنند، صومعه­ای کاملاً بسته. لیکن اگر ایشان اجازه خروج از صومعه را نداشتند، دیگران می­توانستند آنجا بروند. سال­ها بعد، پس از مرگ دومینیک قدیس، سرپرست روحانی ایشان، گییوم کلاره که جزو انجمن واعظان بود، از انجمن خارج شد و به  انجمن سیسترسیئن­ها پیوست؛ او تلاش کرد تا خواهران را متقاعد کند که به دنبال او بیایند لیکن ایشان با شهامت و با تمام قدرت ایستادگی کردند و زندگی تارک دنیای کامل را که برای ایشان آرزو می­کرد، نپذیرفتند. بشارت راهبه­های پرویی به گونه­ای بود که افرادی که می­خواستند ایمان کاتولیک را بهتر بشناسند می­توانستند نزد ایشان بروند، و به خصوص، مرکزی بود که از آن، دعای خوش­آوایی به سوی بهشت روانه می­شد و عطیه ایمان را برای نواحی اطراف درخواست می­نمود. دعاهای درود به تو ای مریم که از زبان این زنان زاهد بلند می­شد چیزی نبود مگر انعکاس صوتی مداوم به دعاهای این    بی­خدایان نوین؛ سه نذر فقر، بکارت و اطاعت که در صومعه پرویی ادا می­شد نشانه­­ آن بود که زهد و ریاضت، خاص آلبیژی­ها نیست؛ لطافت زهد وتقوی ایشان، زنگ صومعه که شب و روز به صدا در می­آمد، زندگی قانونمند و منظمی که افراد فانژو هر روز شاهد آن بودند، برهان­های قانع­کننده­ای بود که روز به روز شاهد آنها بودند.

به علاوه، صومعه مسؤلیت آموزش و پرورش داشت؛ بچه­ها باید با همان امکانات و به همان سادگی که در انجمن­های لوراک پذیرفته می­شدند – انجمنی که زیر نظر بلانش دو مُنرئال، مادر اِمری، سرور آن منطقه  و به نفع منحرفان باز شده بود – در صومعه پرویی پذیرفته شوند. این بچه­ها بیشتر از طبقه اشراف­زادگان طبقات پایین می­آمدند که سرمایه چندانی نداشتند و توانایی مالی آن را نداشتند که برای آموزش فرزندانشان معلم خصوصی بگیرند یا دخترانشان را نزد اشراف­زادگان ثروتندتر بفرستند. منحرفان ایمان صومعه­هایشان را بدین جهت باز کرده بودند و تعدادی از افرادشان را برای انجام همین مسؤلیت در نظر گرفته بودند؛ اگر غیر از این بود، چگونه است که ناگارسِن ریکولس را که در سال 1195 دو و نیم ساله بود، به لباس مخصوص کاملان ملبس کردند؟ چرا سائورا دوویلنوو که تنها هفت سال داشت، و گیراندا ″که هنوز بچه بود″ مطابق انحراف ایمان در کاستلنوداری، آموزش دیدند؟ و بالاخره، صومعه پرویی باید پناهگاهی       می­گشت برای کسانی که پس از بازگشتشان به ایمان کاتولیک، می­خواستند از همسایگی سخت منحرفان فاصله بگیرند و مطابق با ایمان کاتولیک، تعلیم ببینند.   انجمن­های مشابهی در میان آلبیژی­ها تشکیل داده شده بود: در لوراک، در کاستلنوداری، در ویلنوو؛ و غیر از راهبه­ها و مدارسشان که قبلاً در مورد ایشان صحبت شد، خانه­هایی وجود داشت که افرادی که از خانواده­های کاتولیکشان فرار می­کردند می­توانستند در آنجا پناهنده شوند. دادگاه انکیزیسیون و تفتیش عقاید تولوز[50] در سال 1206 از بانویی یاد می­کند، دولِیا نام که از شوهر کاتولیکش پیئر فابر جدا شده، ابتدا در ویلنوو و سپس در کاستلنوداری ″نزد بلانش و همکارانش″، و نهایتاً در لوراک ″نزد برِمیساند و همکارانش″ پناهنده شده بود. در آنجا، لباس روحانی بر تن کرد و پس از یک سال آزمایش، به عنوان نوآموز پذیرفته شد. صومعه پرویی با چنین هدف مشابهی تأسیس شد، تا مرکزی برای جمع­آوری بازگشتگان نوین به ایمان گردد تا بتوانند مدتی در آنجا بمانند و پیش از تصمیم­گیری برای آینده، در آنجا استراحت کنند. چنین مکان­هایی برای یهودیان نیز پیش از این در تمام اروپا تأسیس شده بودند، مثلاً ″خانه منقلبان″،      Domus conversorumکه یهودیان در آنجا از اهانت­ها و تهمت­های اردوگاه­های تحمیلی در امان مانند و با کسانی زندگی کنند که از همان سختی­ها عبورکرده بودند. بنابراین این پروژه، پروژه کاملاً جدیدی نبود لیکن برای این منقلبان خاص، شکل خاصی به خود گرفت.

بعد­ها، دومینیک قدیس دامنه این فعالیت­ها را گسترش داد. اما در آن زمان، تمام تمرکزش بر جنوب فرانسه بود، کم کم، به خصوص پس از سفر وی به رم در سال 1216، یقین حاصل کرد که همه مشکلاتی که در تولوزن با آنها مواجه می­شد، کم و بیش همه جا حضور داشت. پس متوجه شد که دامنه فعالیت انجمن او باید خیلی فراتر از آن باشد که پیش­بینی کرده بود و عملاً ناچار شد تصمیمات اولیه خود را کمی تغییر دهد. پاپ اینُسنت سوم بسیار راقب بود راهبه­هایی را که در رم، با آزادی بیش از حد زندگی می­کردند، به زندگی روحانی منظم­تری بازگرداند. با این هدف، به تجدید صومعه سن سیکست پرداخت که آن را چندی پیش، به ژیلبرتن­های انگلیسی واگذار کرده بود – و این خود کمی جای تعجب است. لیکن پیش از آنکه به هدفش برسد از دنیا رفت و جانشین وی، هُنُُریوس سوم، به کمک کاردینال هوگُلَن، این فعالیت تجدیدی را در دست گرفت. پس از کمی شک و تردید، روز سوم دسامبر 1218، از دومینیک قدیس درخواست کرد تا این مسؤلیت مهم را بر عهده بگیرد.[51] خواهیم دید که در آن زمان، گرچه صومعه سن سیکست به ژیلبرتتن­ها تعلق داشت لیکن بیش از صد تن از برادران دومینیکن در آنجا حضور داشتند؛ جابجایی ایشان تقریباً به آسانی انجام شد زیرا هنریوس در عوض، کاخ ساولی، واقع درکوه آوانتَن، نزدیک کلیساس اعظم سنت سابین سابق را که در آن زمان، از ملک­های خانوادگی او بود، در اختیار ایشان گذاشت. ژیلبرتن­ها را از وظایف­شان برکنار کرد و عده­ای از ژیلبرتن­ها که برای درخواست یک سری امتیازات و مزایا نزد پاپ به رم آمده بودند، از این تصمیم مطلع ساخت. ژیلبرتن­ها به این نتیجه رسیده بودند که برای به تحقق رساندن این تجدید، از تعداد راهبان کافی برخوردار نبودند. این گونه شد که مسؤلیت صومعه و کلیسای سنت سابین همراه با صومعه و کلیسای سن سیکست به دومینیک قدیس واگذار گردید. تصمیم بر آن شد که بلافاصله پس از جابجایی برادران، تعدادی از خواهران پرویی نیز به سن سیکست منتقل شوند و در این صومعه جدید، همه راهبه­های رم که خواستار زندگی روحانی منظم­تری هستند، در این صومعه پذیرفته شوند. امید آن بود که این راهبه­ها بتوانند در آینده به صومعه­های رم بازگردند و این تجدید نظر لازم را کم کم در صومعه­ها به وجود آورند. به همین خاطر است که پاپ ، از″برادران و خواهران فانژو و لیمو″ کمک خواست (و اینجا نیز به حقیقت این ″صومعه دوبل″  برمی­خوریم، که شباهت کاملی با ژیلبرتن­ها داشت که پاپ ابتدا، به سمت ایشان روی کرده بود).

شصت سال بعد، خواهر سِسیل به خواهر آنژلیک می­گفت: ″با کسب اقتدار رسالت بشارتی، دومینیک ابتدا خطاب به همه راهبه­های رم سخن گفت، لیکن ایشان هم نسبت به پاپ و هم نسبت به آن قدیس سرکشی کردند...″ در آن زمان، خواهر سسیل یک دجتر جوان هفده ساله  از خاندان سزارینی­ها بود[52] و تازه در صومعه سنت ماری دولاتور در ترانسوِبِر ، نزدیک رودخانه تیبر، و در نزدیکی کلیسای مشهور سنت سسیل پذیرفته شده بود. ″ در صومعه سنت ماری دولاتور در ترانسوبر، که جمعیت آن از همه   صومعه­های دیگر بیشتر بود، از آن قدیس بیشتر استقبال شد. مادر اعظم در آن زمان، خواهر محترمی بود به نام آوژنی؛ مادر اعظم و همه دخترانش تحت نأثیر فصاحت الهی آن قدیس قرار گرفتند و، به استثنای یک نفر، وعده دادند به صومعه سن سیکست وارد شوند به شرط آنکه بتوانند شمایل مریم مقدس را با خود ببرند؛ اگر این شمایل به خودی خود به صومعه تیبر بازمی­گشت (گویا این واقعه پیش از آن برای ایشان اتفاق افتاده بود)، خواهران دیگر هیچ اجباری نسبت به وعده خود نداشتند. آن قدیس این شرط را با کمال میل پذیرفت؛ خواهران مجدداً و این بار در دست او، نذزهای خود را مجدداً ادا کردند و از این پس، دومینیک قدیس خروج از صومعه برای دیدار از خانواده را بر ایشان منع کرد. خانواده­ها به زودی از این وضع مطلع ­شدند و مادر اعظم و خواهران را سخت سرزنش کردند که چرا چنین صومعه زیبایی را برای پیروی از یک برادر ساده،  - آن هم پیروی مطلق - ترک کرده­اند. دومینیک به الهام الهی، از این نفوذ منفی - و در پی آن، از نارضایتی روزافزون خواهران- مطلع شد؛ یک روز صبح، در حالی که برای برپایی مراسم قربانی­مقدس به سنت ماری آمده بود، خطاب به خواهران گفت: دختران من، هنوز زمانی نگذشته و شما از وعده خود پشیمان شده­اید و تصمیم دارید وارد راهی شوید که شما را از خدا دور می­کند. پس از آنانی که حقیقتاً و آزادانه می­خواهند وارد سن سیکست شوند درخواست می­کنم تا وعدههای خود را مجدداً در حضور من ادا کنند. حقیقت آن است که تعدادی از خواهران دروناً از وقف کامل خود پشیمان شده بودند لیکن، با این سخنان، به خود آمدند و همه آنان وعده خود را مجدداً ادا کردند. از این موقع به بعد، آن قدیس کلید صومعه را با خود برداشت و سرپرستی کل امور را بر عهده گرفت: برادران خادم را در نزدیکی صومعه سکونت داد و ایشان را موظف ساخت تا شب و روز از خواهران نگهداری کنند و هرآنچه مورد نیاز صومعه بسته است، برای خواهران فراهم سازند. خواهران دیگر اجازه نداشتند بدون حضور شاهد با خانواده خود یا با هر شخص دیگری، صحبت کنند.″[53]

آنچه در این صومعه رخ داده بود به سرعت همه جا پیچید و الگو قرار گرفت به گونه­ای که در مدت زمان کمی، در جمله     صومعه­های رم، درخواست اکثریت راهبه­ها، بازگشت به زندگی روحانی منظم­تری شد. 15 فوریه 1220، نخستین یکشنبه فصل چله توبه، ساختمان­های سن سیکست برای پذیرش خواهران سنت ماری دولاتور، چند تن از راهبه­های سنت بیبیان و همچنین چند نفر از بانوان محترم و صاحب­نام را که خواستار یک زندگی تعمقی کامل بودند، آماده بود. بدین ترتیب، چهل و چهار راهبه تحت سرپرستی برادران و یک مادر اعظم که از صومعه پرویی می­آمد، درآمدند.

این قانون زندگی به سرعت به همه صومعه­های انجمن منتقل شد. یک سال پیش از این، در فوریه 1219، دومینیک یک خانه روحانی به سبک پرویی در مادرید تأسیس کرده بود. اسناد انجمن در رم نامه­ای را که از جانب او به خواهران نوشته شده بود، نگاه داشته است:[54]″ در شادی هستیم و از خدا سپاسگزاریم که فیض این دعوت روحانی مقدس را به شما عطا نموده است، و از این راه شما را از فساد و تباهی دنیا رهایی بخشید. دختران محبوب من، از راه روزه، با دشمن دیرینه نسل بشر مقابله کنید؛ به یاد داشته باشید که تاج پروزی تنها برای کسانی در نظر گرفته شده که وارد نبرد شده­اند. می­خواهم سکوت در همه مکان­هایی که به محوطه بسته صومعه تعلق دارند، رعایت شود: در سالن غذاخوری، در خوابگاه و در کلیسا؛ در همه چیز به طور دقیق و شایسته مطابق قانون آگوستین قدیس عمل شود. هیچ­یک از شما از صومعه خارج نشود، کسی نیز وارد آن نشود مگر اسقف یا هر مقام عالی دیگر که به منظور موعظه یا بازدید رسمی آمده باشد. در پرهیزکاری غفلت نکنید؛ خود را تازیانه بزنید؛ مطیع مادر اعظم خود باشید، وقت خود را در صحبت­های بیهوده از دست مدهید. از آنجا که نمی­توانیم یک کمک مالی یا وقف به شما تقدیم داریم، دیگر موظف به پذیرایی از برادران یا افراد دیگر نیستید. برادر مَنِس، برادر عزیزمان، که در راه رساندن شما به این درجه والا از هیچ رنجی دریغ نکرد، برای حفظ شما در این وضعیت، از همه راه­هایی که صلاح خواهد دید، استفاده خواهد کرد تا بتوانید یک زندگی مقدس و روحانی داشته باشید. وی برای بازدید از صومعه، اصلاح غفلت­ها و در صورت صلاح – و با رضایت اکثریت خواهران - تعویض مادر اعظم، از جانب ما اقتدار کامل دریافت داشته است.″

در اینجا با همان شکل زندگی صومعه­ای روبه رو می­شویم که در پرویی مشاهده نمودیم. همان قانون زندگی، همراه با ریاضت، سکوت، محوطه بسته، اطاعت، فقر. مَنس سعادتمند کشیش وابسته به صومعه است لیکن در اینجا، صومعه دیگر دوبل نیست زیرا برادران هیچ سرمایه­ای در اختیار خواهران نگذاشتند؛ در پرویی و سن سیکست، صومعه و سرمایه­های جانبی آن یا تنها به برادران تقدیم شد یا همزمان، هم به خواهران و هم به برادران؛ لذا از دیدگاه عدالت طبیعی بود که برادران برای زندگی و رفع نیازهای مالی خود، از عشریه و حقوق مربوط به وظایف سرپرستی خود، بهره­مند گردند. اما در مورد این صومعه، هیچ سرمایه خاصی وجود نداشت و لذا خواهران، به دلیل فقر واقعی، حتی اجبار آن را هم نداشتند که زنان بازگشته از انحراف ایمانی را در صومعه بپذیرند. به علاوه، همچنان که در ترانستِوِر، دومینیک به زندگی وقف شده آزادانه خواهران کاملاً اعتماد کرده بود و تنها کسانی را به دوره آموزشی پذیرفت که با اختیار کامل درخواست ورود به صومعه می­کردند؛ در آنجا نیز اصل انتخاب سرپرستان و قانون اساسی خاص برای هر صومعه را به کار بست. به عنوان یک مرد اسپانیایی، در اسپانیا غیر از این نمی­توانست عمل کند.

لیکن تا کنون تنها از قانون زندگی آگوستین قدیس صحبت شد؛ بعد­ها، یک قانون زندگی رسمی و دائمی تدوین گشت و به تأیید رم ارائه داده شد. در حقیقت، این قانون از جانب سن سیکست به دست پاپ رسید و گرچه این قانون در ابتدا، قانون زندگی پرویی بود، تحت عنوان قانون زندگی خواهران سن سیکست بازشناخته شد.

راهبه­های پرویی هنوز رسماً دومینیکن نبودند. ایشان نوبر دروی آینده آن قدیس بودند؛ ایشان که همزمان با برادران تأسیس شده بودند، و در ابتدا، نه نذر ادا می­کردند و نه وعده دائمی، وابستگی­شان را در پیوندهای عمیق­تر محبت و تقوی، حفظ می­کردند. و درست است که در ابتدا، به یک تشکیلات گسترده­تر تعلق داشتند؛ و شاید هم برادران همانند خواهران، عضو این تشکیلات گسترده و نوین بودند (و در اینجا نباید واژه تشکیلات را در معنای اولیه خود گرفت) که اینُسنت سوم، در یک جرقه نبوغ تشکیلاتی، آن را جدیداً تأسیس نموده بود و آن را شاخه سوم، Tertius Ordo نامیده بود.

 

 

 

 

بازگشت به بالای صفحه

  

فصل چهارم

پایه­گزاری انجمن

در سال 1207، با بازگشت دیئگو[55]، اقتدار کامل بر گروه کوچک کارگرانی که دور اسقف جمع شده بودند، به دومینیک رسید. رسماً، اقتدار این رسالت بشارتی به ابای دیر سیتو و دو نماینده او، پیئر دوکاستلنو و رائول دوفرونتفروآد سپرده شده بود، لیکن از آنچه برمی­آید، بخش مهمی از این رسالت به عهده دومینیک واگذار گردید زیرا برای انجام این رسالت، در کل منطقه تولوزن، از جایی به جای دیگر می­رفت. خودش سرپرستی گروهی را بر عهده گرفته بود که از میان طبقات مختلف جامعه به او پیوسته بودند. تعدادی از آنان از کاتولیکان منطقه بودند که طبیعتاً برای بازگشت به ایمان در زادگاه خود اهمیت زیادی قائل بودند؛ تعدادی نیز باقیمانده­ای از هیئت اسپانیایی بودند که در ابتدا به منظور یک رسالت دیپلوماتیک راه را در پیش گرفته بودند و در پایان، با رسالت یک جنگ صلیبی مواجه شده بودند. این گروه ″بسیار معدود″ بود و پس از بازگشت اسقف، دومینیک ″تقریباً تنها ماند″ زیرا بنا بر نخستین زندگینامه، همراهانش  ″ به مدت ده سال توسط هیچ نذری به او وابسته نشدند″.[56]

در این هنگام، دومینیک سی و شش ساله بود و کم کم به استعدادهای ذاتی خویش پی می­برد. تا آن زمان، خود را به یک زندگی در خلوت و دور از دنیا وقف کرده بود. از زمان کودکی، تحت تأثیر شرایط و بنا بر شخصیت ذاتی خود، همیشه از دیگران دور مانده بود. حتی در پالنسیا هم جزو آن دسته دانشجویانی نبود که رابطه­های زیادی با دیگران برقرار کند زیرا بیش از همه چیز به قرائت علاقه داشت و شادی او بیشتر در کتاب­ها و یادگیری خلاصه می­شد تا در هر فعالیت دیگر. جالب توجه است که چگونه در نخستین سال­های   زندگی­اش چنان چهره سرد و جدی از خود نشان داده باشد در حالی که در آینده، او را شخصی بسیار شاد و خوشرو ترسیم می­کردند، سرشار از شادی و قوت. آیا فقر سرسخت، و مناظر خشک دره­های شبیه به هم منطقه کالروئگا، پالنسیا و اوسما اینچنین بر طبیعت او تأثیر گذاشته بودند؟ هرچه باشد، نظر عمومی در مورد این دو زمان بسیار قاطع است: ساکت و درخود فرو رفته در زمان کودکی، ساکت و جدی تا زمان خروج از اوسما؛ و سپس، ده سال بشارت در لانگدوک، و در نهایت، پنج سال آخر زندگی او که در تلاشی بی­وقفه و با قلبی سرشار از شادی سپری شد.

این ده سال از اهمیت حائزی در رشد و پرورش او برخوردار شدند. جوانی­اش را پشت سر می­گذاشت، و همچنین آسایش محوطه بسته صومعه را که روان در آن، در امان است. و آنگاه که روزهای عمر خود را در لانگدوک سپری می­کرد، دومینیک، که تردیدی نسبت دعوت روحانی خود نداشد، به مردی سرشار از پروژه و ایده­آل می­گردد، مردی دلیر و بی­پروا، مبتکر، با رؤیت­هایی شگفت­انگیز، که در عین حال برای دوستانش، دوست­داشتنی­ترین و شادترین دوستان بود، بدون هیچ تکبر یا غرور شخصی، بلکه مراقب دیگران، پر محبت و سرشار از روح خدمت­گزاری و گذشت.   

     به راحتی می­توان حدس زد که این فاصله زمانی که چنین پختگی در او به وجود آورد، با چه درگیری­های درونی و ذهنی برای او همراه بوده است. او مدام با آزار منحرفان ایمانی درگیر بود[57] لیکن هم ایمان و هم شادی درونی او مانع از آن شدند که نا امید و مأیوس شود و از رسالت بشارتی خود دست بردارد. در حقیقت به نظر می­رسید هرچه پا به سن می­گذارد، جوان­تر می­شود:″ گاه، علاوه بر تهمت، او را به کتک و آزار تهدید می­کردند لیکن در مقابل، همه اینها را با ثبات کامل می­پذیرفت زیرا آرزوی او، شهادت بود.″ چند تن از منحرفان با تعجب از او پرسیدند: "مگر از مرگ هراسی نداری؟ اگر تو را دستگیر کرده بودیم، چه کار می­کردی؟" - ولی او ­خندید و پاسخ می­داد: ″از شما تمنا می­کردم مرا یکباره به قتل نرسانید، بلکه مرا کم کم به شهادت برسانید، اعضای بدنم را یکی پس از دیگری شکنجه دهید، و در پایان، چشمانم را از حدقه درآورید و این تن بی عضو را در همان حالت، در خون خود بگذارید یا به زندگی­ام خاتمه دهید. با این مرگ کُند، اجر شهادت خونی بزرگتری به من عطا می­شد." و برای آنکه ثابت کند ترس برای او معنایی ندارد، با صدای بلند آواز می­خواند و در مقابل همه، از روستایی که مخالفت خصمانه آن را به خوبی می­دانست، عبور کرد. در مواقع دیگری نیر در ملاء عام از مکان­هایی عبور کرد که می­دانست در آنجا، جانش در خطر است: می­رفت، و موعظه می­کرد، و شب هنگام، کنار جاده، در چمنزارهای نزدیک روستا دراز می­کشید و آسوده به خواب می­رفت، گویا با این رفتارش می­خواست ببیند چه کسی جرأت آن را دارد که به او صدمه­ای برساند.[58] و از این پس، او را راحت گذاشتند. شادی همیشگی و آشکار وی بهره حاصل از شکنجه او را از میان می­برد: مشخص بود هرچه بیشتر آزار ببیند، با شادی بیشتر به زندگی ادامه خواهد داد. می­بینیم که او چگونه به تمام معنا، رسول بود. هیچ­کدام از پدران اعظم و کشیشانی که آن همه به خود فخر می­فروختند نتوانستند به موفقیت­های حاصل از جانب دومینیک دست یابند. در حقیقت، جان آنان همیشه در خطر بود لیکن این رسول، با خوشرویی ثابت و تغییر ناپذیر، به راه خود ادامه می­داد، گویا هیچ چیز موجب رنج او نمی­شد، و با خوشرویی تمام از اینکه ″یک میان­بر به او نشان داده بودند″[59] تشکر  می­کرد، در حالی که عمداً راهی به او معرفی کرده بودند که مسیرش را بسیار طولانی کرده بود و او را ناچار ساخته بود از میان جنگلی از بوته­های خار، عبور کند. چنین شخصیتی با هر منحرف ایمانی فرسنگ­ها فاصله داشت. جای شک نیست که اگر پرخاشگر و بد اخلاق می­بود، صحنه عوض می­شد لیکن شخصیت او به گونه­ای بود که هیچ­کس نمی­توانست او را تحقیر کند. از آن احترام ذاتی برخوردار بود که به او اجازه می­داد با مردانگی کامل در مقابل تمسخرها و اهانت­ها بایستد و حتی خودش هم در مورد خود شوخی کند؛ ژوردن ساکسی اینطور شهادت می­دهد:″ هیچ چیز آرامش درونی او را از بین  نمی­برد و از ثبات اخلاقی خاصی برخوردار بود، مگر زمانی که مشاهده بدبختی، او را متأثر می­ساخت و او را به ترحم و رحمت   می­آورد. و از آنجا که شادی قلب، چهره را شادان می­سازد، تعادل و آرامش قلب او در اظهارات محبت­آمیز و شادابی چهره­اش نمایان  می­گشت. به­رغم آنکه بی­درنگ و با ملاطفت خستگی­ناپذیری به یاری همنوعان خود می­شتافت، هیچ­کس نمی­توانست درخشندگی چنین سرشتی را خوار شمارد بلکه همه آنانی را که ملاقات می­کرد، به سوی خود جذب می­نمود و دل ایشان را به دست می­آورد.″[60]

     دومینیک قدیس در رسالت خود از یاری نیروهای مسلح جنگ­ صلیبی بهره­مند بود، به خصوص یاری سیمون دو مونفور که از شهامت و دلیری آن قدیس در تحیر بود. وقف­های زیادی از راه بهره­های شگفت­انگیزی که نمایندگان پاپ تصور می­کردند اجازه دارند آنها را به نمایندگان سیاسی عطا کنند، به دست او رسید؛ مثلاً کازنویی را از این راه به دست آورد؛ وقف­های دیگری نیز انجام شد که همه آنها در سال 1214 از جانب کنت مونفور ″به برادر عزیزش دومینیک″ تأیید شدند.[61] لیکن بُعد ملوک­الطوایفی قضیه برای او چندان اهمیت نداشت[62] و دومینیک برای آنکه در مورد اوقاف و خیریات تضمین کامل حاصل کند، تأیید آنها را از کنت­های تولوز و فوآ نیز درخواست نمود. از آنجا که خود او نیز از کشورهای مدیترانه­ای بود، بعید نیست که از نظر شخصی، علاقه بیشتری نسبت به ساکنین جنوب فرانسه داشته باشد به خصوص اینکه جنگ صلیبی منجر به آن شده بود که درگیری­هایی نیز مابین اشراف­زادگان جنوب و شمال فرانسه به وجود آیند. در ضمن، نیروهای اسپانیایی هم طرفدار اشراف­زادگان جنوب بودند. پس از شکست جنگ صلیبی در ریشه­کن ساختن انحراف ایمانی، دومینیک قدیس دیگر هیچ توجهی به نبرد نکرد و با آرامش کامل ارتش روحانی خودش را ترتیب داد. این افراد جانشین گروه ارتشی شکست­خورده مونفور در مقابله با انحراف ایمانی شدند، اما هرگز در نبرد جنوبی حضور نداشتند. در این مدت، رسماً هنوز فقط نماینده­ای بود از جانب پیئر دوکاستلنو و ابای دیر سیتو. در برخی از اسناد قابل اعتماد، مثال­هایی عنوان شده­اند که در آنها، منحرفان را می­بخشد: تمام این مثال­ها به زمانی برمی­گردند که در سمت نمایندگی خود عمل کرده است و این امر با صراحت کامل در این اسناد عنوان شده است. از حد و حدود و دامنه قدرت او اطلاع دقیق نداریم لیکن اگر از راه تشابه عمل کنیم، می­توان حدس زد که کار او، بررسی ″افراد مشکوک″ و تشخیص درجه انحراف ایمانی آنان بود. اسنادی که تا کنون به دست ما رسیده­اند همه حاکی از اجازه او برای رهایی افراد مشکوک است و سندی به دست ما نرسیده که در آن، شخصی را به قدرت قضایی آن زمان واگذار کرده باشد. لیکن هیچ بعید نیست که این کار را کرده باشد زیرا بدون شک با دستگاه قضایی مسؤل محو انحراف ایمانی، در رابطه بود. پذیرش این احتمال به معنای آن نیست که بر اشتباه بسیار رایج نویسندگان مهر بزنیم که او را   پایه­­گزار و محرک انکیزیسیون و محاکمه­های تفتیش عقاید معرفی می­کنندکه یک اشتباه تاریخی کاملاً بی­اساس است. و در ضمن، حتی اگر محرک و به وجود آورنده آن می­بود، در آن زمان، هیچ­کس و منحرفان کمتر از همه، می­توانستند او را برای این کار سرزنش کنند. در آن زمان، منحرفان ایمان محکوم به مرگ بودند، همان­طور که اکنون خائنان محکوم به مرگ می­شوند. هرگز یک شخص منحرف در ایمان را برای نجات روانش یا برای آنکه او را مجبور کنند از عقایدش بازگردد آتش نمی­زدند، زیرا    همان­طور که کروموِئل می­گفت (و جای تأسف اینجاست که این حرف همیشه فقط یک حرف ماند):″ در اراده، هیچ اجباری نیست″؛ منحرف ایمانی را به این دلیل به قتل محکوم می­کردند که از پخش مکتب­های نادرست در باب الهیاتی جلوگیری شود.[63] یک مجرم را به منظور شفا، به دار نمی­آویزند بلکه بدین منظور که دیگران از تقلید از کارهای او، منصرف شوند. یک شورش­گر را – چه انقلابی باشد چه سرکش- به امید آن به زندان نمی­اندازند که به اشتباهش پی ببرد بلکه برای جلوگیری از جذب افراد دیگر که شاید کمتر از او نیز بتوانند در مورد چگونگی حکومت درست قضاوت کنند. در قرون وسطی، کلیسا و حکومت دست به دست هم می­دادند تا از گسترش هرگونه حکمتی که آن را نادرست یا غیر اخلاقی تشخیص می­دادند، در میان مردم جلوگیری کنند.

     پس از مرگ دومینیک قدیس، انجمن دومینیکن مسؤلیت انکیزیسیون را از روی اجبار و با تأسف قبول کرد. همبرت دو رومان، در سمت رئیس کل انجمن (1254) به برادران دستور داد هرگاه بتوانند، این مسؤلیت را قبول نکنند. شورای منطقه­ای کائور (1244) ایشان را از دریافت هرگونه منفعت از جانب انکیزیسیون منع نمود. شورای منطقه­ای بردو (1257) بیان داشت هیچ­کدام از برادران اجازه ندارد در مکانی که یک خانه دومینیکن وجود دارد، با مسؤلین انکیزیسیون هم­سفره گردد. به خصوص، پس از قتل انکیزیتورهای آوینیون (می 1242) و پیئر دو وِرون قدیس (ژوئن 1242)، انجمن تقاضا کرد تا از چنین مسؤلیت سنگینی معذور گردد. اینُسنت چهارم این درخواست را روز 10آوریل 1243 رد کرد و سال بعد، اسقفان جنوب فرانسه از واتیکان تمنا کردند تا برادران واعظ را در این خدماتشان حفظ نماید. لیکن پاپ نشان داد که تا چه حد برای نظر ایشان احترام قائل است و به رغم میل خود، مسؤلیت انکیزیسیون را در مناطق متعلق به حکومت واتیکان، در آپولی، فلورانس، توسکان، سلاوونی و بعدها، در پرووانس، به فرانسیسکن­ها سپرد. از پایان قرن سیزدهم تا پایان قرن پانزدهم، انکیزیسیون فعالیت بسیار محدودی داشت. بعد، در اسپانیا، با توجه به شرایط جدید، این نیاز احساس شد که لازم است مجدداً تحت نظارت انکیزیسیون قرار گیرد، این مسؤلیت به توماس تورکمادا (1483-1498) و دیئگو دودازا (1498-1507) واگذار گردید. ایشان نخستین و آخرین دومینیکن­هایی بودند که به عنوان انکیزیتورهای اعظم در اسپانیا نقش داشته­اند.[64]

     به غیر از پشتیبانی صلیبیان و به خصوص مونفور، دومینیک قدیس از این فیض بزرگ برخوردار شد که بتواند در شخص اسقف فولک دو تولوز، یک دوست و یک راهبر واقعی پیدا کند. این کشیش پر اشتیاق از بهر نجات روان­ها که هم تروبادور بوده و هم راهب، بهترین مشاور بود؛ شباهت­هایی که با دومینیک داشت به حدی بود که  می­توانست نقطه­نظرهای او را درک کند و در ضمن، تفاوت­هایی که با او داشت، از او یک یاور واقعی می­ساخت که می­توانست او را کاملاً در نبردی که از بهر نجات روان­ها در پی گرفته بود، یاری بخشد. فولک همانند دومینیک از طبیعتی خوشرو و شاد برخوردار بود، شاید مثل خیلی از افراد مدیترانه­ای، کمی از او بی­ثبات­تر بود. تا پایان زندگی­اش به تشکیلات کلیسایی محلی برای مبارزه با نابسامانی­های زمانه، اعتقاد کامل نشان داد. سمت اسقفی این اجازه را به او داد که خود را کاملاً به این بُعد گسترشی کلیسا وقف نماید و اسناد دامنه اسقفی او حاکی از امکانات مالی اوست. لیکن به این نتیجه رسیده بود که برای نگاه داشتن و مجذوب ساختن این منطقه سرکش، به چیز دیگری نیازمند است. و دومینیک دقیقاً در این زمینه به او کمک کرد.

     در پایان فوریه 1213، اسقف کارکاسون به فرانسه سفر کرد تا برای صلیبیان، نیروهای کمکی فراهم آورد. در مدت غیاب خود، دومینیک را به سمت نماینده کل فراخواند. دومینیک قدیس این مسؤلیت را چندین ماه به کمک اتیئن دو مِس قبول کرد و از این راه، با وظایف کشیشان وابسته به یک منطقه اسقفی، آشنا شد. در عین حال، به موعظه­های خود ادامه داد و در این فاصله زمانی، کنفرانس­های زیادی در کلیسای اعظم سن­نذر ترتیب داد که در طی آنها، با برهان­های زیاد، اشتباهات را نشان می­داد، از ایمان دفاع می­کرد و     شگفتی­های ایمان کاتولیک را به نمایش می­گذاشت. و یقین کامل حاصل کرد که تشکیلات کلیسایی محلی به خودی خود برای مقابله با شرایط حاکم در جنوب فرانسه، کفایت نمی­کنند، و نیاز تأسیس یک انجمن مبشر، در او قوت بیشتری گرفت.

پیش از آن، در سال 1206، در زمان اسقف دیئگو، سردسته یک گروه کوچک شده بود که پس از بازگشت اسقف به اسپانیا، او را به ریاست این جمع انتخاب کردند، لیکن هیچ­کدام از آنان با ادای نذر، به او وابسته نشد.[65] پرویی مرکز دائمی ایشان گشته بود و سپس، 25 می 1214[66]، بهره­های مالی وابسته به فانژو و سرمایه کاسنوی به ایشان تعلق یافت. در ژوئیه 1215، فولک رضایت اسقفی خود را به ایشان عطا کرد و یک ششم از بهره­های کلیسای محلی را به ایشان وقف نمود. در آینده، این بهره­ها به حدی افزایش یافت که اسقف با دومینیک قدیس قرارداد دیگری بست تا این بهره­ها مجدداً به منطقه اسقفی بازگردند.[67]  گویا در ابتدا تصور نمی­رفت که این واعظان بتوانند مسؤلیتی غیر از بشارت کلام در منطقه اسقفی و حد و حدود نیازهای تولوز داشته باشند و لذا، در نظر همه مسلم بود که با رضایت و پشتیبانی کشیشان محلی اقدام می­کردند.

در طی همان سال، دو تن به همراهان دومینیک پیوستند: ابتدا، گییوم کلاره و پس از او، اتیئن دو مس و دومینیک لوپوتی از اسپانیا، که نخستین اعضای دائمی انجمن هستند که اسامی ایشان تا به ما رسیده است. دو تن آخر از اهالی تولوز بودند و خدمت زیادی به گسترش مالی انجمن رساندند. پس از آن، پیئر دو سِلا که همچون فرانچسکو داسیزی، یک بازاری جوان و ثروتمند بود، به آنان پیوست، و 25 آوریل 1215، شخصی به نام توماس عضو انجمن شد. پیئر ″چند ساختمان بزرگ″[68] در نزدیکی کاخ ناربون به دومینیک تقدیم کرد که نمای خارجی آنها نسبتاً سرد و خشن بود. ایشان زندگی گروهی خود را آنجا شروع کردند و لذا پیئر دوست داشت به شوخی بگوید که او، انجمن را در خانه خودد پذیرفته است، و نه برعکس. او از این شوخی لذت می­برد و آن را مرتب تکرار می­کرد. همه تاریخ­نگاران او بدون شک این جمله را از وی شنیدند و آن را با دقت، بازگو کردند. و این شوخی، یک شوخی خانوادگی شد. توماس کاملاً متفاوت بود، و در بین جمع، همه او را شخصی بسیار قابل احترام می­دانستند. او یک واعظ بسیار سخنور و ماهر بود، با دانش زیاد، و کمی فیلسوف: می­توان گفت شخصیت پر استعداد آن گروه کوچک بود. این گروه واعظان تحت نظارت فولک، توجه افراد را به خود جلب می­کرد و سریعاً به سمت یک انجمن روحانی قدم گذاشت. نویسنده نخستین زندگینامه تنها به این نکته اشاره می­کندکه این انجمن نتیجه یک سیر تکاملی بود که بدون شک با زندگی در خانه پیئر سِلا، شکل گرفت زیرا نخستین مکانی بود که این زندگی روحانی را برای آنان امکان­پذیر ساخت. این نویسنده این نکته را نیز بازگو   می­کند که بهره­های مالی دریافتی از جانب فولک و منطقه اسقفی، بی­وقفه صرف خرید ″کتاب و دیگر لوازم مود نیاز″ گشت. به محض ورود به زندگی روحانی، پا به زندگی دانشجویی گذاشتند و حقیقتاً نیاز به کتاب داشتند زیرا در دانشگاه شهر ثبت­نام کرده بودند.

     دومینیک قدیس کم کم متوجه می­شد که انجمن را باید چگونه در نظر بگیرد، هم بازتر از سیستم تشکیلاتی کلیسای محلی و هم یک گروه منظم، فعال، متحرک و مجزا از سرمایه­های محلی که هدف آن، نجات روان­ها باشد.[69] در حقیقت، فولک گرچه با این برنامه­ها موافق بود لیکن در عین حال سعی داشت این تأسیس نوین را به نیازهای منطقه اسقفی خود تطبیق دهد؛ در حالی که دومینیک برنامه­هایش را مطابق با نیازهای کلیسای جهانی تطبیق می­داد. فولک، واعظان را برای منطقه تولوزن در نظر می­گرفت، دومینیک انجمنی در نظر داشت که تا اقصای زمین برود. فولک بخشی از درآمدهای منطقه اسقفی را به دومینیک بخشیده بود لیکن زمانی که به برنامه­ریزی­های دومینیک برای مسؤلیتی بسیار فراتر از این منطقه پی برد، این سرمایه­ها را از او پس گرفت. این درخواست کاملاً به جا بود و دومینیک قدیس از حقوق خود گذشت و با این عمل، نشان داد که قضاوت او در مورد عدم کفایت یک سیستم کلیسایی تک افتاده، درست بود. پس حرف از تأسیس یک انجمن نوین زد و متخصصان قانون کلیسایی را با این درخواست جدید، با مشکل مواجه ساخت زیرا انجمنی در نظر داشت که بتواند پاسخ­گوی کل مسیحیت باشد، و حتی فراتر از آن.

     در همان سال 1215، که برادران واعظ زندگی خود را به طور چشم­گیر آغاز کرده بودند، سومین شورای لاتران برگزار شد،  فولک، و به همراه او دومینیک، به عنوان راهب الهیدان، در آن شرکت کردند. زیرا در آن زمان، دومینیک هنوز راهب بود و ردای راهبان رسمی را بر تن داشت و لذا از بهره­های خاصی برخوردار بود و کلیسا برای سمت او ارزش قائل بود. نخستین اقدام او، درخواست رضایت از اینُسنت سوم برای تأسیس صومعه پرویی بود. این رضایت را 8 اکتبر دریافت نمود[70] و قرار بر این شد که راهبه­ها مطابق با قانون زندگی آگوستین قدیس زندگی نمایند؛ و در صومعه، از حق رأی و ادای نظر، برخوردار گشتند. آنان موظف به اطاعت از کسی نبودند مگر اسقف تولوز. در ضمن احتمال قوی می­رود که دومینیک برنامه­ای که در نظر داشت با پاپ در میان گذاشته باشد، زیرا در دهمین حکم شورا، این قانون جدید را می­خوانیم:″ از میان  مناسب­ترین روش­ها بهر نجات روان­ها، لازم­ترین آنها، نان کتاب مقدس است. لیکن     مشاهده می­کنیم که (به خصوص در مناطق اسقفی گسترده)، کشیشان به دلایل مختلف از انجام رسالت بشارتی لازم عاجز می­مانند: مسؤلیت­های بیش از حد، عدم سلامتی، سن زیاد، مخالفت شدید منحرفان ایمان، و حتی – خطای بزرگ و غیر قابل قبول برای یک اسقف – به دلیل عدم شناخت کافی. لذا، با این حکم، به ایشان توصیه می­کنیم کسانی را برای موعظه انتخاب نمایند که در بشارت، تخصص یافته­اند و این مسؤلیت را بر عهده خواهند داشت که، در صورت عدم امکان ادای این وظیفه، به جای آنان از کل منطقه اسقفی دیدار کنند، در آنجا به موعظه بپردازند و از راه زندگی نمونه، سرمشق همه گله­ای شوند که به ایشان واگذار خواهد شد. این واعظان باید از سرمایه کافی برخوردار گردند تا کمبود در ضروریات، آنان را وادار نکند از این رسالت عالی دست بردارند.″[71] این مورد بدون شک یا به پاپ پیشنهاد شد یا حداقل در دو گزارشی که توسط فولک و دومینیک در مورد هدف از تأسیس صومعه پرویی نوشته شد، در این جهت بسیار مؤثر واقع شد. آنان هم خواستار پشتیبانی پاپ از صومعه پرویی بودند و هم خواستار معافیت صومعه از پرداخت باج. چنین به نظر می­رسد که دومینیک می­توانست امیدوار باشد که پروژه او رضایت پاپ و شورا را حاصل نماید. ولی حقیقت آن است که دومینیک قدیس از ماه اکتبر تا ماه آوریل، هیچ اجازه رسمی برای این پروژه دریافت نکرد. شورا در روز 11 نوامبر 1215 تشکیل شد ولی در پایان آن، به درخواست دومینیک پاسخ مثبتی داده نشده بود. رم در مورد این انجمن جدید شک داشت زیرا به دلیل نیاز شدید آن زمان که به دلایل شخصی شباهت داشت، این درخواست بسیار جسورانه و بی احتیاط می­نمود.

     مسلم است که دومینیک حتماً یک پیشنهاد نهایی ارائه داد. او پاپ اینُسنت سوم را ملاقات کرد و اسقف فولک و کنت سیمون را به عنوان شاهدان ایمانی و راست­کرداری خود انتخاب کرد و هدف خود را برای پاپ کاملاً توضیح داد. درخواست او، تأسیس یک انجمن روحانی جدید بود، که اجازه آن را داشته باشد در هر مکان، مستقر گردد و به بشارت حقایق ایمانی بپردازد. از دیدگاه پاپ، هم خود انجمن و هم هدف آن، هر دو با انتقاد مواجه شدند.

اولین انتقاد، تشکیل یک انجمن روحانی در سراسر دنیا بود که سرپرست کل آن، تنها یک نفر باشد. حتی ایده­آل بندیکتن هم به خودکفایی هر صومعه محدود می­شد؛  و راهبان کلیسایی نیز این حق انتخاب شخصی را برای خود درخواست کرده بودند. لیکن در هرکدام از این دو مورد هم تغییراتی داده شده بود. بندیکتن­ها کم کم به این فکر افتاده بودند که انجمن­های جدیدی برپا نمایند و تحولاتی در صومعه کلونی و به خصوص در صومعه سیتو صورت گرفته بود و این تغییرات نوین را در برپایی یک صومعه مادر می­دیدند که صومعه­های کوچک­تر را تحت نظر داشته باشد. شورای لاتران این تحولات را اجباری ساخت و از سیسترسیئن­ها خواست تا بندیکتن­ها را در راه رسیدن به هدف خود، یاری بخشند. بدین منظور از آنان خواسته شد تا یکی از نمایندگان خود را به شورای عمومی برادران      سیاه­پوش عازم نمایند تا بتواند در مورد چگونگی عمل، اظهار نظر کند. از میان این راهبان، گییوم دو شامپو در سن ویکتور و به خصوص، نوربرت قدیس و ژیلبرت قدیس بسیار تلاش کردند تا نشان دهند چگونه می­توان چند صومعه را تحت نظارت یک صومعه بزرگ­تر در آورد. لیکن دومینیک قدیس برای تأسیس انجمنی که در نظر داشت، تنها می­توانست به الگوی انجمن­های ارتشی شوالیه­های بیمارستان­ها و تامپلیه­ها متوسل شود. زیرا آنان نیز می­خواستند انجمن­هایشان در کل زمین حضور داشته باشند، متشکل از زبان­های متعدد – یعنی منطقه یا امت – که سرپرستی هر منطقه با یک سرپرست یا رئیس منطقه­ای باشد ولی مرکزیت حکومت به یک سرپرست کل با شورای رسمی واگذار گردد. مشکل آن بود که فعالیت این انجمن­ها به مشرق زمین محدود بود و فعالیت آنها در اروپا، تقریباً فقط یک فعالیت جذب اعضاء جدید، و تشکیل دوره­های آموزشی و پیشرفته برای ایشان بود. در ضمن، هیچ­یک از این انجمن­ها رضایت رسمی پاپ را درخواست نکرده بودند و به همین خاطر، هنگامی که واتیکان رسماً انجمن واعظان را بازشناخت، نماینده رسمی پاپ در رم هیچ مدل خاصی در دست نداشت که بتواند از آن کمک بگیرد و لذا پاسخ به این درخواست زمان برد و چهار نوشته پاپی متوالی لازم شد تا بالاخره انجمن تأسیس گردد.       

     در ضمن، آنچه تأسیس این انجمن را باز هم از دیدگاه پاپ غیر عملی­تر می­ساخت، تصمیم شورای لاتران برای کاهش تعدد اشکال مختلف زندگی روحانی بود. در فاصله زمانی 1063 تا 1208، دوازده انجمن روحانی یا درست­تر بگوییم، کنگرگاسیون راهبگی جدید به وجود آمده بود؛ و در مقابل چنین تقسیم­بندی­ها، کلیسا ترجیح می­داد کنگرگاسیون­های موجود را به هم بپیوندد تا اینکه پا در ماجراهای جدید بگذارد. گویا هرکس، در هر مکان، به خود اجازه می­داد تا قوانین زندگی صومعه­ای را اصلاح کند یا به شکل نوینی ترتیب دهد. در مقابل چنین طرز اندیشه که بدون شک، تمایل به جدایی و استقلال داشت، شورای لاتران اعلام داشت: ″با ترس از آنکه تعدد بیش از حد قوانین زندگی روحانی در کلیسا اختلاط ایجاد کند، هیچ­کس جایز نیست قوانین جدیدی در نظر بگیرد. اگر کسی بخواهد وارد زندگی صومعه­ای شود، باید یکی از قوانین تأیید شده را انتخاب کند و اگر کسی بخواهد یک صومعه باز کند، این اجازه را دارد به شرط آنکه از قوانین زندگی و قانون اساسی یک کنگرگاسیون تأیید شده اطاعت کند.″  

     رسالت بشارت حقایق ایمانی پروژه بس پرشهامتی در نظر افکار محتاط واتیکان می­آمد زیرا شکست­های سرسخت در مقابل وُدووآها و منحرفان ″فروتن″، راه احتیاط و را به آنان آموخته بود. در این مورد، در فصل بعدی توضیحات بیشتری خواهیم داد.

     لیکن اینُسنت سوم مشکل یک قانون جدید را بدین گونه حل کرد که از دومینیک قدیس درخواست کرد تا ابتدا به تولوز بازگردد و با شش نفری که همراه او بودند صحبت کند تا، مطابق با نظر شورای لاتران، نوع قانونی را که می­خواستند از آن پیروی کنند با همدیگر انتخاب کنند. در نخستین زندگی­نامه قید شده است که قرار بر این بود تا ″با رضایت همه″، تصمیم­گیری شود. دومینیک قدیس با عجله به پرویی بازگشت و برادرانی را که در تولوز بودند و تعداد ایشان در مدت غیاب وی از شش تن به شانزده تن رسیده بود، نزد خود خواند. جالب آن است که نه نخستین زندگینامه و نه هیچ­کدام از تاریخ­نگاران آن زمان اسامی این اشخاص را به ثبت نرساندند. نخستین زندگینامه تنها می­گوید که آنان تقریباً شانزده نفر بودند[72] و برناردگی نخستین کسی است که سعی کرد از هویت آنان اطلاع پیدا کند و او، نخستین جلسه­شان را در پرویی تخمین می­زند:  ″ اینک اسامی کسانی که نامشان را به دست آورده­ام: برادر متی از فرانسه، برادر برتران از گاریگ در پرووانس، برادر پیئر سِلا و برادر توما اهالی شهر تولوز، برادر مَنس که برادر تنی دومینیک قدیس بود، برادر میشل قابرا و برادر دومینیک لوپوتی، هر دو اسپانیایی، برادر ژان از ناوار، برادر لوران از انگلستان، برادر اتیئن از مِس، برادر اُدِریک از نُرماندی که یک برادر خادم بود، برادر گییوم کلاره از پامیه، برادر پیئر از مادرید، برادر گومِز و برادر میشل از اودزِرو.″[73]  مشاهده می­کنیم که در این لیست، پانزده نام ذکر شده­اند و سه نام از قلم افتاده­اند که به همین زمان تعلق دارند: برادر ویتالیس، برادر نوئل سرپرست روحانی پرویی، و برادر گییوم ریموند از تولوز. شش تن اول در نخستین زندگینامه نام برده شده­اند و شامل پیئر و تومای تولوزی، گییوم کلاره – که سرپرستی اموال مادی رسالت از جانب دیئگو به او سپرده شده بود – برتران دو گاریگ که پیش از بازگشت دیئگو به اسپانیا در جنوب فرانسه بشارت می­کرد[74]و دو اسپانیایی دیگر که از همراهان اسقف بودند: ژان دو ناوار و دومینیک لوپوتی. این شانزده روحانی ″که همگی چه ناماً و چه ذاتاً واعظان ماهری بودند″[75] در ماه اوت 1216 همدیگر را در پرویی ملاقات کردند، ابتدا فیض روح­القدس را درخواست کردند و سپس، همگی تصمیم گرفتند قانون زندگی آگوستین قدیس را انتخاب کنند. نخستین زندگینامه اینچنین بازگو می­کند:″ خیلی زود، قانون زندگی آگوستین قدیس، که واعظ ماهری بود، انتخاب شد و ایشان چند قانون سخت­تر در مورد خوراک و روزه، جای خواب و پوشاک به آن افزودند. همچنین پیشنهاد کردند و تصمیم گرفتند مالک چیزی نباشند تا دغدغه اموال دنیوی مانعی برای بشارت نگردد، اما تنها درآمدهایی داشته باشند که حداقل نیاز را برای ایشان فراهم سازد.″[76] همبرت دورومان اضافه می­کند:″ چون انجمن نوبنیاد به اساسنامه خاصی در زمینه آموزش، بشارت، فقر و مسائل دیگر نیازمند بود، به اجبار می­بایست قانون زندگی روحانی­ای انتخاب شود که مغایرتی با آنچه می­خواستند به آن افزوده گردد نداشته باشد و از آنجا که قانون زندگی آگوستین قدیس به ارائه قوانین روحانی بسنده می­کرد، آن هم به مقدار خیلی معدود، آنچه در زمینه دعای کلیسایی و بشارت ضروری می­نمود، به آسانی می­توانست به آن افزوده شود.″ حکمت چنین انتخابی کاملاً آشکار است: قانون زندگی آگوستین قدیس قدیمی­ترین قانون زندگی و شامل کمترین جزئیات در موارد زندگی روزمره از میان قوانین روحانی در اروپا بود و توسط یک راهب کلیسایی برای راهبان کلیسایی نوشته شده بود.

     پیش از درخواست مجدد تأیید دائمی انجمن از جانب رم، دومینیک قدیس ناچار شد برای خودش و همراهانش یک مکان زندگی ثابت در نظر بگیرد که بتوانند در آنجا، مطابق قانون زندگی و اساس­نامه رسمی­شان زندگی کنند. در تولوز، یک صومعه خالی وجود داشت که کلیسای کوچک آن به رومَن قدیس وقف شده بود و درمانگاهی به آن تعلق داشت. اسقف و راهبان کلیسایی آن را در اختیار برادران واعظ گذاشتند. در اولین روزهای ماه ژوئیه، همگی در سالن مجلسی کلیسای اعظم دور هم جمع شدند. در آنجا، غیر از دومینیک قدیس و برادرانش، اسقف تولوز و دیگر مقامات کلیسای اعظم حضور داشتند. به نمایندگی همه، سرپرست مسؤل ″کلیسای سن رومن را رسماً به برادر دومینیک، سرپرست و استاد واعظان، و به همراهان حاضر و آینده او، اهداء کرد″ تا این کلیسا  در آرامش کامل و در آزادی کامل، همراه با همه درآمدهایش، به ایشان تعلق یابد. این اهداء با شرایطی همراه بود که پیش از آن مطرح و مورد قبول واقع شده بود.[77]  

این قرارداد در حضور شاهدان رسمی مورد تأیید طرفین واقع شد و اسقف و حاکم مسؤل بر قرارداد مُهر تأیید زدند.

دومینیک قدیس برادرانش را بی­درنگ به صومعه سن رومن منتقل کرد. صومعه بسیار کوچکی بود که بیشتر پاسخگوی نیازهای یک درمانگاه بود تا نیازهای یک زندگی صومعه­ای منظم؛ لیکن به سرعت به وسعت آن افزوده شد به گونه­ای که آن گروه کوچک توانست جشن آگوستین قدیس را که توسط قانون زندگی­اش، پدر آنان شده بود، با شادی زیادی برگزار کنند. در همان روز، دومینیک قدیس نذرهای پدر ژان دونوار، از اهالی باسک که به همراه اسقف به تولوز آماده بود، پذیرفت. او مجذوب تأثیر دومینیک قدیس گشته، کاملاً به او وابسته شده بود و در مورد وی چنین می­گفت:″ خود را نسبت به همه مهربان ساخت، چه ثروتمند، چه فقیر؛ چه یهودی و           چه  بی­دین، همه او را دوست دارند، غیر از منحرفان در ایمان و دشمنان کلیسا″.[78] کشیش ژان دوناوار، ″شاگرد محبوب″ دومینیک قدیس شد. عمر طولانی­اش به او اجازه داد تا شاهد نخستین جابجایی جسد دومینیک توسط ژوردن ساکسی سعادتمند باشد و در دادگاه تشخیص و اعلام تقدس، با امانت زیاد در مورد زندگی دومینیک شهادت داد.

کمی پس از این تأسیس – حدوداً سپتامبر 1216 – دومینیک قدیس مجدداً راهی رم شد. در ماه اکتبر 1216، قراردادی که توسط آن ریموند ویتال خانه و تاکستانی را به برادران وقف می­کرد به ما نشان می­دهد که درآن زمان، سپرستی روحانی صومعه تولوز به عهده برتران دوگاریگ بود. در همان زمان، زمین­های دیگری به برادران اهداء شد که به ایشان اجازه داد بر وسعت صومعه بیفزایند.

در اکتبر 1216، دومینیک قدیس راهی رم شد. لیکن کمی پیش از آن – روز 18 ژوئیه – اینُسنت سوم در پروجیا از دنیا رفت و دومینیک قدیس ناچار شد درخواست برادرانش را نزد پاپ جدید هنریوس سوم عنوان کند که او را قبلاً در واتیکان، زمانی که هنوز کاردینال ساوِلی بود، ملاقات کرده بود. و لذا در کار، وقفه افتاد. سعی کردند آن را این­گونه توجیه کنند که مقامات واتیکان هنوز هم با پروژه این انجمن روحانی نوین مخالف بودند. لیکن به نظر می­آید که این فرضیه بی اساس باشد زیرا اینُسنت سوم نسبت به پروژه­ای که در ابتدا، او را نگران و مضطرب کرده بود، رضایت داده بود. بیشتر احتمال می­رود که هنریوس برای تنظیم مدارک رسمی درخواست شده از جانب دومینیک، به مشکل برخورد کرد. پیش از آن هم شده بود که صومعه­ها و دیرهای دیگری توسط یک حکم پاپی بنا شوند یا حداقل تحت حمایت مستقیم پاپ واقع شوند (کما اینکه همین موضوع برای صومعه پرویی در ماه اکتبر سال پیش درخواست شده بود) اما هنوز هیچ انجمن روحانی یک تأیید رسمی از نوع زندگی روحانی­اش از پاپ درخواست نکرده بود. لذا قوه قضایی رم در این زمینه با مشکل رو به رو شد زیرا هیچ حکم مشابهی در دسترس نداشت و لازم شد چهار حکم از جانب پاپ صادر شود تا این کار با رضایت کامل به اتمام برسد. روز 22 دسامبر، پاپ نخستین حکم خود را ″به دومینیک، سرپرست روحانی سن رومن در تولوز و به برادران حاضر و آینده­اش که در زندگی راهبگی ادای نذر خواهند کرد″ ارسال نمود و صومعه تولوز را با اصطلاحات قدیمی که سنت آن را جزو عادات خود پذیرفته بود، تحت حمایت خود قرار داد. تصدیق و تأیید رسمی انجمن حاضر در صومعه سن رومن تولوز در کلیسای پطرس رسول در حضور کاردینال­ها صورت گرفت. پاپ هنریوس سوم حکم مذکور را امضاء کرد و هجده تن از کاردینال­های حاضر نیز آن حکم را امضاء کردند. این حکم توسط دومینیک قدیس به تولوز برده شد و هنوز در اسناد شهر نگهداری شده است.[79] پاپ در دوازده ماده نظر خود در مورد انجمن جدید و بهره­های متعلق به آن را اعلام می­کرد.

خلاصه این مواد به شرح زیر است:

1. انجمن به طور دائم تأسیس می­شود.

2. حفاظت از هرگونه تهاجم و تجاوز به اموال آن (یعنی بهره­ها – که نام برده شده­اند –  کلیسای پرویی و غیره.

3. تحت هیچ شرایطی از برادران عشریه گرفته نخواهد شد.

4. انجمن می­تواند کشیشان و برادران خادم قبول کند.

  1. پس از ادای نذر، هیچ­کس اجازه ندارد بدون رضایت سرپرست روحانی به انجمن دیگری ملحق شود، حتی در صومعه­ای با قانون زندگی سخت­تر (ر.ک. به شماه 10).
  2. اجازه معرفی کشیش به اسقف منطقه برای خدمت در کلیسای متعلق به انجمن: کشیش، از دیدگاه روحانی تحت سرپرست اسقف ولی از دیدگاه اموال دنیوی، به انجمن وابسته خواهد بود.

7.  هیچ اجبار جدید یا غیر عادی به برادران حکم نخواهد شد و در زمان صدور حکم ″غیر مجاز″، اجازه خواهند داشت قربانی­مقدس و دعاهای کلیسایی را با صدای آهسته، با درهای بسته و در سکوت زنگ صومعه، برگزار کنند.

  1. برای روغن مقدس – برای انواع تقدیس­ها و برای راز کهانت – باید به اسقف منطقه رجوع کنند و اگر بدون دلیل درخواست ایشان را رد کند، به اسقف دیگری رجوع خواهند کرد، به شرط آنکه اسقف نام برده با پاپ در اتحاد باشد.
  2. اجازه تدفین در قبرستان­های خود نه تنها برای برادران، بلکه برای جمله کسانی که به هر دلیل زاهد، متقاضی آن باشند.

10. سرپرست (و در اینجا منظور، والاترین مقام انجمن) به اکثریت آراء انتخاب خواهد شد.

  1. ضمانت از کل مصونیت­ها، آزادی­ها و رسم و رسوم منطقی انجمن.
  2. به حکم جزای کلیسایی، هیچ مقام کلیسایی یا غیر کلیسایی اجازه دخالت در چگونگی بهره­برداری از اموال برادران ندارد.   

روز 23 دسامبر[80] هنریوس سعی کرد تا همه اصطلاحات رایج را کنار بگذارد و کل انجمن را تأیید نماید:″ هنریوس، خادم خادمان خدا، به فرزند محبوبش دومینیک و به برادرانی که ادای نذر زندگی راهبگی کرده­اند یا خواهند کرد، سلام و برکت رسولانه. با توجه به اینکه راهبان انجمن شما دعوت شده­اند تا قهرمانان ایمان و نور حقیقی دنیا باشند، انجمن شما را تأیید می­کنیم: با کلیه زمین­ها و دارایی­های حاضر و آینده­اش، و خود انجمن را تحت حمایت و پشتیبانی خود قرار می­دهیم، همراه با همه دارایی­ها و بهره­های آن.

در رم، دیر سنت سابین، یازدهم ژانویه 1216، در نخستین سال سمت پاپی خود.″

به رغم نیت پاکش، پاپ فراموش کرده بود هدف واقعی این انجمن را در این لایحه مطرح سازد. این لایحه، وجود انجمن را تأیید می­کرد ولی برای رسالت بشارتی برادران، نه برای ایمانداران، نه برای کشیشان و اسقفان، ارزش یک اجازه را در بر نداشت و لذا برادران تولوز در مقابل آن مشوش و متحیر شدند. حال که مؤسس ایشان در میان آن همه مشکلات در کنار ایشان نبود، با توجه به اینکه برادران از کشورها و ملیت­های متعدد بودند و مسؤلیت پذیرایی و مراقبت از بیماران بدون هیچ درآمد، بر عهده آنان گذاشته شده بود، تعدادی ازآنان به شک افتادند و نزدیک بود از انجمن خارج شوند. دومینیک قدیس، که به احتمال زیاد توسط اسقف تولوز از شرایط مطلع گشت، از هنریوس کمک خواست و روز 21 ژانویه 1217، پاپ نامه­ای خطاب به برادران نوشت، آنان را تشویق کرد، و آنان را تسلی داد و برای آنان به صراحت مشخص کرد که رسالتشان باید بشارت کلام باشد. وی رساله خود را اینچنین آغازکرد:″ خطاب به فرزندان عزیزم، سرپرست و برادران سن رومَن، واعظان منطقه تولوز″. پیش از این هم در سال 1211، در کائور، دومینیک قدیس سندی را تحت نام ″ برادر دومینیک، واعظ″، امضاء کرده بود.[81] در سال 1215، در سند دیگری، خود را ″برادر دومینیک، راهب اوسما، خادم ناچیز بشارت″ معرفی می­کرد[82] و در طی همان سال، تأیید پاپ اینُسنت سوم را برای انجمنی به نام ″برادران واعظ″ درخواست نموده بود.[83] اکنون، همه برادران رسماً به این نام شناخته ­شده بودند. و پاپ در ادامه نامه­اش از شهامت″ قهرمانان  شکست­ناپذیر مسیح که به کمک سپر ایمان و سرپوش نجات می­جنگند″ قدردانی ­کرد و به طور رسمی از آنان ­خواست تا، در اطاعت از اقتدار کلامی وی، ″ کلام خدا را در هر شرایط مساعد و نامساعد، به رغم همه موانع و مخالفت­ها، اعلام کنند″.[84] با وجود تمام اینها، هنوز هم چیز مهمی از قلم افتاده بود. لایحه چهارمی در تاریخ 7 فوریه نوشته شد که همه برادران را در یک انجمن واحد و تحت اطاعت از دومینیک قدیس در می­آورد، با عدم امکان ترک انجمن بدون اجازه، مگر برای پیوستن به یک قانون زندگی سخت­تر.

     بالاخره، انجمن روحانی نوینی تأسیس ­شد و در کار خود و امکان فعالیت مجزا، به شکل کاملاً حدید، تأیید گشت.

در این مدت، برادران که تعدادشان حدوداً به شانزده نفر رسیده بود، ″ دیر واطاق­های مناسب برای یادگیری، و یک خوابگاه مناسب″[85] در نزدیکی کلیسای سن رومن  بنا می­کردند. دومینیک قدیس در ماه می نزد ایشان بازگشت و تا 13 اوت – که راهبان را در پروی دور هم گرد آورد- در کلیسای سن رومن تولوز با آنان ماند.

طی سفرش به رم، با کاردینال اوگولَن رابطه دوستانه خاصی برقرار کرده بود و زمانی که کاردینال، پاپ گرگوار نهم شد، دومینیک را با صمیمانه­ترین اصطلاحات دوستی انسانی مقدس اعلام کرد. وی با فرانچسکو آسیزی نیز که به رغم نقاط مشترک زیاد، تفاوت بزرگی با او داشت، دوستی عمیقی برقرار نمود. وی بعد از عید فصح و پس از فصل چله توبه و روزه که آن را تماماً به بشارت و موعظه اختصاص داده بود و در خود واتیکان نیز به آموزش پرداخته بود، رم را ترک گفت. پس از عبور از کوهستان آلپ و رودخانه رون، از آگد و ناربون گذشت و در آنجا، نامه­ای از جانب پاپ هنریوس به اسقف اعظم داد. در کارکاسون، از سیمون دومونفور دیدار نمود. و پیش از بازگشت نزد برادران خود، از پیشرفت و گسترش انحراف ایمانی در مدت زمان غیبتش و به رغم تمام تلاش­های او، بسیار متأثر شد. صلیب­زدگان از شهرهای جنوبی رانده شده بودند، شهر مارسِی اسقفش را بیرون کرده بود و قربانی­مقدس و صلیب را در معرض عام مورد ناسزا قرار داده بود. در پرووانس شورش­هایی برپا می­شد، در سِون و ویویئه، حملاتی علیه سیمون دومونفور انجام می­گرفت و او، به رغم شرایط نامساعدی که در تولوز داشت، ناچار شد به آنجا برود تا به مقابله با آشوب­گرایان برخیزد. پاپ با مشاهده تزلزل در نیروهای کنت و مقابله فرانسه با نبرد سیاسی وی، تصمیم گرفت تا برای بازگرداندن ایمان در این کشور، از واعظان و دانشگاه پاریس کمک بخواهد. یک کاردینال به نمایندگی از پاپ اعزام شد و در سواحل رودخانه رون سیمون دومونفور را، که آماده هجوم به ویویئه بود، ملاقات کرد. اما لباس سرخ کاردینالی هیچ تأثیری ب وی نگذاشت مگر به خشم آوردن دشمنان که او را مورد هدف قرار دادند و یکی از خادمان وی را به قتل رساندند. در همان زمان، تولوز به شورش آمد و کنت ریموند را اول سپتامبر 1217 به نزد خود خواند. لذا، هنگامی که دومینیک سعی بر آن داشت که گروه کوچک خود را نظم و ترتیب بخشد، تمام تلاش صلیب­زدگان نقش بر آب شده بود.

هنگامی که برادران واعظ روز 13 اوت همدیگر را در پرویی ملاقات کردند،   هیچ­کدام از آنان به آینده امیدوار نبود. برای دومینیک، شرایط دشوارتر هم بود زیرا مرگ قریب­الوقوع مونفور در رؤیتی بر وی آشکار شده بود. در کلیسای خاموش پرویی، در میان کشتزارهای گندم و آن دره گرم، یک مرتبه احساس کرد که هدفش بی فایده است. با ناراحتی از آینده تاریک تولوز سخن گفت و      ″ یکی از ضرب­المثل­های کشورش را بر زبان آورد: آنگاه که نیکویی شکست می­خورد، باید از چوب و چماق استفاده کرد.″[86] با این وجود، برادران نذرهای خود را مجدداً ادا کردند و در حالی که هیچ کس چنین انتظاری نداشت، روز 15 اوت، دومینیک برادران را از هم پراکنده ساخت.[87] در حالی که از پنجره­های بزرگ اطاقش،  چشمانش از بالای میز تحریرش بر این مناطق چیره شده بود، از پراکندگی آنان گفت، که مدت­ها بود آن را در نظر داشت:″ باید بذر را بیفشانیم، و آن را ذخیره نکنیم.″[88] و افزود:″ از این پس دیگر دور هم در این خانه زندگی نخواهید کرد″. این سخن غیر منتظره همه آنان را تکان داد. و گرچه دومینیک مدت­ها پیش چنین تصمیمی گرفته بود، هیچ­یک از برادران انتظار آن را نداشت و نویسنده نخستین زندگینامه تعجب یکجای همه گروه را بازگو کرد. دومونفور به کمک احتیاج داشت، پاپ از واعظان و استادان خواسته بود تا به میدان وارد شوند، خود انجمن به وقت احتیاج داشت تا بتواند با احتیاط لازم شکل بگیرد و دومینیک، برادران را پراکنده می­کرد...″ برادران، که چیزی از رؤیت وی نمی­دانستند، بسیار غمگین شدند ولی جرأت نداشتند که چیزی بگویند″. بدون شک، اقتدار او به حدی بود که به رغم آنکه تصمیمش به ظاهر، نامعقول می آمد، کسی حکمت آن را زیر سؤال نبرد. پیئر مادریدی، میشل دو اودرزو، دومینیک سگوویا ملقب به ″کوچک″، و سوئرو ملقب به گومز به اسپانیا بازگشتند. متی فرانسوی، منس دوگوزمانس برادر تنی دومینیک قدیس، میشل فابرا، برتران دو گاریگ، لورانس انگلستانی، ژان دوناوار و اُدریک نرمان برادر خادم، این افراد که تقریباً از همه ملیت­های اروپایی به انجمن پیوسته بودند، به پاریس اعزام شدند.[89] آنان نامه­های پاپ را با خود برداشتند تا انجمن را اعلام و گسترش دهند.[90] دومینیک قدیس آنان را به اعتماد بی حد و مرز به خدا تشویق نمود و موفقیت را به ایشان وعده داد.[91]وی می­خواست آنان را بدون هیچ سرمایه­ای اعزام نماید ولی ژان دوناوار که کوچک­ترین تمایلی نسبت به این فضیلت نداشت، خواستار کمی پول برای سفر شد. دومینیک قدیس به پای او افتاد و در مقابل این همه کمبود اعتماد به گریه درآمد، ولی ژان راضی نشد. نهایتاً دومینیک به او اجازه داد تا پول بسیار کمی با خود بردارد. قرار بر آن بود که پیئر و توما در تولوز بمانند، نوئل سرپرست دیر و گییوم کلاره در پرویی می­ماندند. دومینیک به همراه اتیئن، دوست نزدیک و همیشگی او، عازم رم می­شد. ولی از آنجا که چهار برادر جدیداً به انجمن پیوسته بودند، دومینیک تصمیم گرقت کمی در پرویی بماند تا آنان را در نخستین گام­هایشان در زندگی روحانی یاری دهد. این چهار نفر عبارتند از: آرنولد تولوزی، رومئو دِلیویا، پونس ساماتان و ریموند میراموند. آخرین شخص نام برده در آینده، جانشین فولک در سمت اسقفی تولوز خواهد بود.[92]

بالاخره، دومینیک در ماه دسامبر پرویی را ترک گفت، از میلان و بولونیا گذشت و در ژانویه 1218 در رم اقامت گزید.

پیش از آنکه برادرانش را پراکنده سازد، این امید و آرزوی شخصی خودش را با آنان تقسیم کرد: انتخاب مشرق زمین به عنوان زمین رسالتی و آرزوی رفتن به سرزمین ترترها.  در ضمن اصرار داشت تا یک سرپرست دائمی به جای او وحدت و یکپارچگی انجمن را بر عهده گیرد.[93] به رغم مخالفتشان، اراده خود را بر برادران تحمیل کرد ولی آنان را آزاد گذاشت تا سرپرستشان را به اختیار خود انتخاب کنند. آنان متی فرانسوی را انتخاب کردند و او را پدر روحانی نام نهادند ″نخستین و آخرین پدر روحانی انجمن″[94]همانگونه که در نخستین زندگینامه با لحنی تند و احساس رفع خطر نقل شده است. در ادامه این نقل می­خوانیم:″ بعدها، برادران ترجیح دادند به جای یک پدر روحانی، یک استاد و رهبر داشته باشند″. بدین گونه، جهت رسالت خود در میان مسیحیان را با سرعت دریافتند: به عنوان واعظ و استاد، بیشتر به یک مربی نیاز داشتند تا به یک پدر، به یک شخص عالم و استاد در زمینه الهیاتی، یک استاد دانشگاه، کسی که بتواند عشق یادگیری را در آنان تقویت بخشد و شعله­ای را که می­بایست از آنان ″ قهرمانان ایمان و نورهای حقیقی جهان″ بسازد، به آنان منتقل کند.

آنان نه قدرتمند بودند، نه مشهور، نه تعدادشان زیاد بود، ولی دعوت ایشان، هدایت و راهنمایی در زمینه همه معلومات انسانی بود: دومینیک سرشار از امید بود، پاپ، موافق بود و برادران، جوان و بی­پروا.

 

 

 

بازگشت به بالای صفحه

 

 

فصل پنجم

برادر واعظ

     بشارت به خودی خود نوعی شهامت می­خواهد. قبلاً اشاره کردیم که بشارتی را که جنوب فرانسه از واعظان کاتولیک می­خواست، می­بایست ساده، به زبان آمیانه، مستقیماً در رابطه با ایمان باشد. ولی پی بردن به این نکته، وسعت مشکل چنین مسؤلیتی در آن زمان را روشن نمی­سازد. بیشتر افراد، شناخت کافی از تاریخ ندارند و حال آنکه برای درک عمیق نخستین گام­های انجمن و اهداف دومینیک قدیس، شناخت آن الزامی است.

     پیش از قرن سیزدهم، کلیسا در نوعی ایست کامل و پس­رفت قرار گرفته بودکه به سرشت انسانی اجازه نمی­داد خود را به سوی یک ایده­آل الهی متمرکز سازد. از میان کشیشان، حتی آنانی که در مقام­ها و سمت­های مهم بودند، بسیاری به گونه­ای زندگی می­کردند که موجب سرزنش خود ایمانداران قرار می­گرفتند. لیکن، به رحمت فیض خدا، این بی بند و باری­ها موجب شد تا مردم بیشتر به کمبود های زندگی روحانی خود پی ببرند. و نهایتاً، بهترین ایمانداران این نیاز را در خود احساس کردند که کمبودهای شبانانشان را جبران کنند.                          اینگونه شد که نخستین جنبش بازسازی روحانی در میان ایمانداران عادی شکل گرفت. در آن زمان، بزرگ­ترین کوتاهی از جانب شبانان، در زمینه بشارت و تعلیم بود. مراسم قربانی­مقدس و دعاهای کلیسایی برگزار می­شد اما دیگر هیچ تعلیمی از جانب کلیسا به مردم       نمی­رسید. و مردم به خوبی حس می­کردند که امکان پیشرفت روحانی آنان، دقیقاً در همین زمینه است.

     لذا، اینجا و آنجا گروهانی تشکیل شد که شروع به بشارت کردند. در زمان پیئر والدس، یک گروه منظم و شکل­یافته تشکیل شد که هدف آن توضیح و تفسیر نکات ایمان و بیدار ساختن روان­های به خواب رفته مسیحیان بود. این عنصر فعال و پر کار در ابتدا به منظور نادرستی تشکیل نیافته بود بلکه هدفش مستحکم ساختن قوای کلیسا بود و با اشتیاق زیادی هم  مورد حمایت پاپ الکساندر سوم قرار گرفت. او فعالیت بشارتی آنان را تأیید نمود، یک اجازه رسمی برای بشارت برای آنان صادر کرد و فعالیتشان را برکت داد. اما به زودی واقع شد که این ایمانداران که خود، شناخت کافی در زمینه الهیاتی نداشتند و برای درک متن­های انجیلی که بشارت می­دادند، آمادگی کافی نداشتند، با این خطر بزرگ مواجه بودند که در زمینه ایمانی، دچار اشتباه شوند. این درک نادرست ایمان که در ابتدا، از روی نادانی شروع شد و به طور ناخواسته منجر به گسترش غلط ایمان شد، به مرور زمان، در یک تراژدی ایمانی، به نوعی عقیده الحادی بسیار خشن مبدل گردید.

در همان زمان که این گروهی وُدووایی در فعالیت خود قوت می­یافت، تشکیلات عجیب­تری شروع به کار کرد: گروه تحقیرشدگان. این گروه در میان جمعی از   اشرف­زادگان لومباردی که به علت خیانتشان به امپراتور هنری پنجم به تبعید در نواحی ماوراء کوهستان آلپ تنبیه شده بودند، شکل گرفت. در طی این تبعید، به خود آمدند، از دنیا و ثروت­هایش گذشتند و یک گروه ریاضتی تشکیل دادند. آنان لباسی به رنگ خاکستر بر تن کردند و به­طور خاص، به خدمت فقرا و بیماران پرداختند. امپراتور به آنان اجازه داد تا به خانه­هایشان بازگردند و در آنجا، کاری را که در زمان تبعیدشان آغاز کرده بودند، ادامه دادند. یکی از ثمرات مثبت تبعیدشان در آلمان، آموزش طرز بافت لباس­های پشمی بود و این فن را به ایتالیایی­های فقیر تعلیم دادند. با گذشت زمان، تحقیرشدگان، همانند وددواها شروع به بشارت کردند و قانون زندگی بندیکت قدیس را انتخاب کردند. متأسفانه آنان هیچ آموزش دکترینی نداشتند. از آنجا که نیتشان همان نیت ودوواها بود، و همانند آنان، به دلیل کمبود شناخت مسیحی، در همان اشتباهات ایمانی سقوط کردند، مدتی طول نکشید که به آنان مشکوک شدند و تصور کردند همان عقیده الحادی را تبلیغ می­کنند. بالاخره، پاپ لوسیوس سوم آنان را در سال 1184 از هم پراکنده ساخت و اجازه بشارت را از آنان گرفت. اما آنان به رغم این منع، به زندگی گروهی خود ادامه دادند. در سال 1207، پاپ اینُسنت سوم که از دیدی بصیر برخوردار بود و حاضر بود برای خدمت به کلیسا از هر اشتیاق درونی و استعدادی که در افراد  می­دید استفاده کند، به تعدادی از آنان اجازه داد تا فعالیتشان را مجدداً شروع کنند. آنان را در صومعه­هایی دور هم گرد آورد، تعدادی را به سمت کشیشی رساند و به آنانی که به رغم زندگی راهبگی و ادای نذر در بیرون از صومعه به بشارت می­پرداختند دستور داد تا برای راهنمایی زندگی   روحانی­شان مطیع کشیشان صومعه خود گردند. جالب آن است که همین عضوهای خارجی تحقیرشدگان موجب شدند تا گروه­های ریاضتی دیگری به وجود آیند که بعدها به نام ″شاخه­های سوم″ مشهور شدند. این گروه­های ایماندار که اینُسنت سوم از آنان برای تأسیس صومعه تحقیرشدگان استفاده کرد، در راهنمایی روحانی­شان به انجمن­های قدیمی­تری وابسته می­شدند و از قانونی به قانون زندگی دیگر می­پیوستند تا اینکه بالاخره، در نواحی فعالیتشان، به انجمن خاصی که در آنجا مشغول به کار بود پیوستند، هدایت روحانی آنان را پذیرفتند و نام آن انجمن را به خود گرفتند.

از زمان اینُسنت سوم، ایشان مجدداً اجازه بشارت یافته بودند و می­توانستند بدون آنکه برخلاف دستور او عمل کنند، فعالیتی را که در ابتدا به خاطر آن دور هم گرد آمده بودند، ادامه دهند. لیکن همه اجازه­ها را نداشتند: آنان موظف بودند در آینده، در   موعظه­های خود به مواردی که در رابطه مستقیم با ایمان کلیسایی بود، اشاره نکنند، زیرا آمادگی الهیاتی کافی برای بحث در این زمینه را نداشتند. آنان فقط اجازه داشتند در زمینه اخلاقی بشارت دهند.[95] در اصطلاح آن زمان، این محدودیت در زمینه موعظه­ برای افراد غیر روحانی را اجازه ″بشارت توبه″ می­گفتند. لذا، هنگامی که در مورد موعظه­های فرانچسکوی آسیزی از واژه ″توبه″ استفاده می­شود، به معنای دقیق کلمه، از نظر بُعد کلیسایی آن است. این واعظ، که کشیش نبود و در زمینه الهیاتی، آموزش چندانی ندیده بود، قلبی سرشار از محبت خدا داشت که او را به گونه­ای، به بشارت شگفتی­های نجات و رحمت مسیح با اشتیاقی رسولانه بر می­انگیخت و لذا، آنچه را که به دامنه دکترین ایمان مربوط می­شد، از موعظه­های خود ساقط می­کرد و به بشارت در زمینه ستایش و محبت خدا از بهر خدمت او و دوری از گناه، اکتفا     می­نمود.

اما دومینیک قدیس، رسالتی کاملاً متفاوت برای انجمن خود در نظر داشت. موضوع بشارت و نبوت او توبه و ریاضت نبود بلکه حقایق عینی ایمان. و هدفش این بود که رسالت خاص او و فرزندان روحانی­اش دقیقاً بشارت و توصیف عمیق­ترین رازهای ملکوت خدا باشد. نباید از یاد ببریم که در تمامی اسنادی که به دست ما رسیده­اند، مرتب آمده است که وی با منحرفان ایمان بحث می­کرد، علیه آنان کتاب می­نوشت و در ملاء عام در این مورد با آنان گفتگو می­کرد، و تمام تلاش و کوشش وی در مبارزه با عقیده الحادی آلبیژی در این خلاصه شد که اشتباهات آن را از راه برهان­های الهیاتی قوی ایمان کاتولیک، ثابت کند.[96]  هدف او از تشکیل یک انجمن بشارتی دقیقاً مبارزه با علم از راه علم بود. او از فن و حرفه­های زیرکانه علم فصاحت نهراسید بلکه به دنبال آن رفت. به محض ورودشان به خانه پیئر سیلا، در تولوز، که نخستین شهر دانشگاهی­ای بود که از زمان آموزش خود در پالنسیا به آنجا می­رفت، گروه کوچک شش نفره خود را عازم درس­های الهیاتی نمود که در آن زمان تدریس آنها به عهده الکساندر ستاونسبی بود.[97]  وی انگلیسی نژاد بود و از استادان الهیاتی مشهور آن زمان که پس از دعوتش به سمت اسقفی کاونتری و لاچفایلد،از دوستان صمیمی دومینیکن­ها باقی ماند. و این دوستی حتی قبل از درخواست دومینیک برای کسب اجازه پاپی برای انجمن نوینش برقرار شد. این واقعیت­های تاریخی به ما کمک می­کند تا دودلی­های پاپ اینُسنت سوم در مورد تأیید انجمن را بهتر درک کنیم: اینُسنت برای جواب نهایی به درخواست دومینیک در سال 1215، به وقت نیاز داشت، و ترجیح داد او را به تولوز باز گرداند تا در مورد جزئیات فعالیت او اطلاعات بیشتری کسب کند و در این زمینه، یعنی تأیید انجمنی که رسالتش بشارت مکتب و الهیات کلیسایی بود، با احتیاط گام بردارد زیرا پیش از آن، همین موضوع، مشکلات زیادی در رابطه با اعتماد به اقتدار کلام پاپ به به وجود آورده بود. و شهامت دومینیک را بهتر درمی­یابیم زیرا درخواست این اجازه از کرسی مقدس در دوره­ای از زمانه که اصلاً برای این تشکیلات مساعد نبود، کار راحتی نبود. زیرا در گذشته، نه تنها بشارت الهیاتی توسط ایمانداران با عوارض وخیم رو به رو شده بود، بلکه یکی از شوراهای عمومی کلیسا جدیداً تشکیل هرگونه انجمن نوین را منع کرده بود. دومینیک، خواهان تأیید رسمی از واتیکان می­گردد (درخواستی که تا کنون سابقه نداشت) تا انجمن نوینی تشکیل دهد که هدف آن دقیقاً بشارت و توضیح کامل و دقیق حقایق ایمان باشد. و جالب­تر از همه آن است که این اجازه نه تنها به او داده شد، بلکه با سخاوت زیاد! کافیست به نخستین کلمات رساله پاپ رجوع کنیم؛ به تعجب افراد آن زمان، پاسخی پر مفهوم داد، که نوعی بریدگی کامل با گذشته بود. با این کار، رسالت برادران واعظ را بسی والاتر از تجربه قوانین گذشته و مجادله­های سنت­گراترین قاضیان کلیسایی آن زمان گذاشت:″ با توجه به اینکه راهبان انجمن شما دعوت شده­اند تا قهرمانان ایمان و نور واقعی جهان باشند، انجمن شما را تأیید می­کنیم″. پاپ اعظم با شهامت بیان می­دارد که دلیل اساسی این تأیید، دقیقاً خطرات و تجدیدی است که این دعوت به همراه دارد. رم همواره موقعی با ثمر بیشتری حرکت کرد که به فرزندانش اعتماد کرد. و دومینیک با صداقت تمام به کرسی مقدس امین ماند و وعده شوالیری خود را زیر پا نگذاشت.

سرچشمه و توجیه تاریخی انجمن واعظان در گسترش و رشد آن در زمان حیات دومینیک قدیس و پس از وفات او نیز به چشم می آید. زمانی که تصمیم بر آن شد که گروه کوچک ایشان از هم پراکنده شود، تعدادی از آنان عازم پاریس شدند، که پایتخت و مرکز استعدادهای اروپایی بود. به عنوان سرپرست انجمن، برادر متی، آن استاد قدیس، انتخاب شد ″که مردی عالم با آمادگی کافی برای بررسی نکات ریز مکتب ایمان بود″؛ به همراه او، برادران ژان دوناوار و لوارنس انگلیسی نام برده شده­اند که به منظور ادامه تحصیل به آنجا آمده بودند. انجمن، از شخص سومی تشکیل شده بود، میشل فابرا که از همان ابتدا، مسؤلیت آموزش برادرانش را عهده­دار شد و سمت ″خواننده″ - از سمت­های کلیسایی- را دریافت نمود. کمی بعد، ژان دوباراستر، که در آینده به جمع آنان پیوست و دومینیکن شد، خانه­ و کلیسایی که به نام یعقوب رسول تقدیس شده بود در اختیار آنان گذاشت و باعث شد تا دومینیکن­های فرانسه را مدت­ها به نام ″ژاکوبن­ها″ - یعقوبی­ها – بشناسند. این نام، سال­ها بعد، در زمان انقلاب فرانسه، به حزب افراطی جمهوری فرانسه که پس از ربودن برادران واعظ در همان محل اقامت گزیدند نیز نسبت داده شد. در سال 1219، تعداد برادران به سی عضو رسیده بود یعنی افزایش بیست و سه تن در ظرف پانزده ماه. ژان دو ناوار می­نوشت:″ برادران در این مکان اقامت گزیدند و دیری بنا کردند که در آن تعدادی ازبهترین کشیشان جمع شدند که بعدها، به انجمن واعظان پیوستند. مال و زمین­های زیادی به ایشان رسید و همان­طور که دومینیک سعادتمند پیشگویی کرده بود، همه چیز با موفقیت پیش رفت.″[98] از پاریس، به دلیلی که توضیح خواهیم داد، عازم همه شهرهای اسقفی فرانسه شدند. فعلاً کافیست ببینیم که حتی در این حد از تشکیلات ناچیزشان، برادران از همان ابتدا به آموزش شخصی، و موعظه به دیگران پرداختند، در کلاس­های دانشگاهی شرکت می­کردند تا بیشتر تعلیم ببینند و توانایی آن را کسب نمایند که بتوانند تدریس کنند. در این فاصله، دومینیک پس از مدتی اقامت در تولوز، عازم رم شد که یکی از مراکز دانشگاهی بود؛ و دو تن از برادران در آنجا ماندند تا دیر بزرگی در آنجا بنا نمایند که هنوز هم از آثار بنایی ارزشمند رم است. در رم، موعظه­هایش – که به گفته یکی از معاصران وی ″ رسالتی بود که خدا او را بدین منظور برانگیخته بود – موجب شد تا مجدداً مورد توجه پاپ واقع گردد که به پشتیبای خود از انجمن ادامه داد. کلیسای قدیم سن سیکست از جانب پاپ به انجمن داده شد و همان­طور که دیدیدم، از آن برای بنای صومعه­ای برای راهبه­های اصلاح شده استفاده شد. و لذا برادران ناچار شدند تا مکان دیگری برای خود بیابند. هنریوس کلیسای اعظم سنت سابین را بدین منظور بدیشان عطا کرد و آنان در سال1220 بدانجا رفتند، در حالی که تعدادشان از شش تن به چهل تن رسیده بود. در اسناد می­خوانیم که برادران، با تر ک سن سیکست برای جا دادن به تعداد روزافزون راهبه­ها، ″کتاب­هایشان″ را با خود بردند.[99] زیرا چه در رم چه در پاریس، راهبان همیشه دانشجو هستند.

در سال 1218، به محض ورود به مرکز رسالت­های بشارتی، دومینیک قدیس برادرانش را برای تدریس حقوق کلیسایی عازم بولونیا، مشهورترین دانشگاه اروپایی آن زمان نمود. هنگام سفرش به رم از بولونیا عبور کرده بود و بر آن شده بود که در اولین فرصت، دیری در آنجا بنا کند. پس از پاریس و رم، حالا نوبت بولونیا رسیده بود زیرا برادر واعظ، چه استاد باشد و چه دانشجو، باید شهرهایی را انتخاب کند که بیشترین امکانات آموزش و تدریس را در اختیار او قرار می­دهد. در واقع، در همین بولونیاست که برادران توانستند با بیشترین موفقیت به اهداف دومینیک قدیس پاسخ دهند. تقریباً همه کسانی که به برادران پیوستند از مقامات والای دانشگاه بودند تا جایی که مردم اعتراض کردند که کرسی­های استادی خالی می­شدند و استادان، همه اعضایی از برادران واعظ بودند. در حقیقت، این موفقیت­ها بیشتر به شخصیت یکی از واعظان وابسته بود: استاد رژینالد، رئیس دانشگاه سنت ِانیان در اُرلئان. به گفته ژوردن ساکسی، تا آمدن وی ″ برادران در فقر و بدبختی زیاد به سر بردند″[100] لیکن با ورود وی به انجمن، همه چیز به نفع ایشان تمام شد. او روانی آتشین داشت، شخصیتی تکان­دهنده که مسیر خاصی به چیزها می­بخشد. بدون شک، تأثیر عمیقی بر خود دومینیک قدیس گذاشت. این دو توسط یک کاردینال با هم آشنا شده بودند، دقیقاً در آن زمان وی نیز به این حقیقت پی برده بود که برای بشارت، افرادی لازم است که در فقر انجیلی زیست کنند. لذا، هنگامی که در رم، با دومینیک آشنا شد، بی­درنگ با برنامه­های او موافقت کرد. و چون هر دو هم دانا بودند و هم واعظ، پر شور، سرشار از فضیلت و فیض، تشابهات بسیاری با هم داشتند. رژینالد دلش را برای دومینیک باز کرد، و ″تحت تأثیر زیبایی چهره­ و فصاحت کلام وی″ از آرزوها و اهدافش برایش گفت. آنان کاملاً هم را درک کردند و رژینالد، به محض اینکه اجازه لازم را از اسقفش دریافت نمود، از مسؤلیت­های خود در منطقه اسقفی­اش کنار کشید، به انجمن پیوست و به بولونیا اعزام شد تا دیری در آنجا تأسیس نماید و اعضاء جدیدی در آن بپذیرد. ژوردن ساکسی از ″فصاحت وکلام آتشین″ وی سخن می­گوید، از″ آبشارکلمات تأثرانگیز″ وی، و به راحتی می­توان حدس زد که حقیقتاً همین­طور بود چون کسانی به سوی او می­آمدند که جزو استادان نوین بودند، همان استادانی که قرار بود سمت مهمی در زمینه الهیات کسب نمایند: مونِتا، پل ونیزی، ژیلبرت انگلیسی، رولان دو کرِمون، ریموند پنیافورت، والتر، که از استادان صاحب نام دانشگاه ادبیات در پاریس شد. بعدها، رولان استاد منطق شد و با شور و هیجان زیاد به تبادلات ذهنی زمانه­اش اهمیت زیادی داد و حتی هنگامی که سنش بسیار بالا بود، سوار بر الاغ، خود را به این گفت و گوهای عمومی می­رساند.

در بهار سال 1219، رژیناالد برادران را در سن نیکولا دِوینی جمع کرد و با این کار، بدون اطلاع از آن، هم جایگاه آینده مرگ دومینیک قدیس را بنا نهاد و هم جایگاه آینده قبر خودش را.

در پایان سال 1217، دومینیک قدیس از بولونیا روانه رم شد و دوست قدیمی­اش اتیئن، که از زمان آلبیژی­ها با او بود، و چهار نوآموز را با خود برد. اسامی سه تن از آنان نشان می­دهد که آلمانی­ها نیز به انجمن پیوسته بودند: اوتون، هنری، آلبرت و گرگوآر.[101] وی با موفقیت به موعظه­هایش ادامه می­داد و یکی از شاهدان در دادگاه تشخیص و اعلام تقدس وی می­گوید:[102]″ مردم از گوش دادن به سخنانش لذت می­بردند″.  گویا برای تارکان دنیا و منزویان شهر نیز موعظه کرده است[103] و همه جا، موعظه­هایش تأثیر خاصی بر مخاطبانش می­گذاشت، هرجا می­رفت، انبوهی از جمعیت به دنبال وی به راه می­افتاد و مردم، که شهرتش به گوش آنان رسیده بود، با هیجان زیاد لباس­هایش را تکه پاره می­کردند تا یادبودی از گذر وی در میان ایشان نگاه دارند.[104] یکی از نویسندگان قرن سیزدهم، که بعد از دومینیک زیست ولی اطلاعات وی معمولاً درست است به یک سری موعظه اشاره می­کند که در کلیسای مرقس در پایین تپه کاپیتول، بیان کرده است.

نتیجه امر، ورود تعداد زیادی از جوانان به انجمن شد. گویا دومینیک قدیس علاقه خاصی به جوانان نشان می­داد و آنان نیز، به سوی او کشیده می­شدند. تیئری داپولدا این داستان را بازگو می­کند:″ روزی، این خادم مسیح، جوانی به نام هنری نزد خود پذیرفت. وی یک آلمانی جوان و زیبا بود، از نجیب­زادگان و با شخصیتی بسیار نیکو. خانواده­اش که از تصمیم ورود وی به انجمن بسیار خشمگین بود سعی کرد تا به گفته خود، ″عشقی″ را که نسبت به دومینیک داشت از بین ببرد. هنری از رودخانه تیبر در نزدیکی جاده نومنتانا عبور کرده بود که خاندانش که در انتظار او بودند، او را بازشناختند و او را تعقیب کردند. نوآموز به دعا متوسل شد و درخواست کمک کرد و آب­های رودخانه بی­درنگ بالا آمد و رودخانه، با شدت زیاد جریان پیدا کرد به گونه­ای که هیچ امکان عبور، حتی سوار بر اسب هم غیر ممکن گشت. با مشاهده بالا آمدن ناگهانی سطح آب، خانواده­اش از جلوگیری از تصمیمش منصرف شد و او، با قوتی تشدید یافته، در حالی که سطح آب­های تیبر کاملاً طبیعی شده بود، با دوستانش به سن سیکست بازگشت.″[105]

بعدها، دومینیک قدیس دانشجوی دیگری را در پاریس پذیرفت. وی در کنار پنجره اطاقش در فکر و خیالات خود بود و آواز عجیبی از خیابان به زبان فرانسه به گوش او رسید که دیگر رهایش نکرد:

″زمان می­رود

و اسباب­بازی­هایش را در دست دنیا می­گذارد

زمان می­رود

ای دوستان! و ما کاری از پیش نمی­بریم.″

در ابتدا، تنها ریتم ملودی ذهنش را مشغول کرد، شادی پر لطافتش تمام آن روز او را متأثر ساخت، ولی بازگشت مدام آن گویا پیغامی بود برای خود او:″ و فردای همان روز، این جوان ثروتمند همه ثروتش را بخشید و به جمع برادران واعظ پیوست. اسم او گِریک بود و پس از تأسیس دیری در مس، نخستین سرپرست روحانی آن شد.″[106]

در ماه اکتبر 1218، دومینیک قدیس به بولونیا بازگشت و تا ماه دسامبر آنجا ماند. در آن زمان، رژینالد اُرلئانی جانشین وی شد و موفقیت­هایی که کسب نمود از دومینیک هم بیشتر بود. سپس، از جاده فلامینی عازم تولوز و پرویی شد و در پایان، پس از چهارده سال غیبت، به اسپانیا برگشت.[107] دلیلش بیشتر تسلی دادن به برادران میشل اودرزو و دومینیک پوتی بود که کاملاً در فعالیت­هایش شکست خورده بود و ″نزد پدر سعادتمندشان در ایتالیا بازگشتند.″ میشل تنها ماند و دومینیک، به همراه همسفر    کوتاه­قدش (که قبلاً با او در تولوز بوده است)[108] در اوج سختی­های زمستان، از کوهستان پیرنه در نزدیکی رونسوو عبور کرد. بالاخره به بورگوس رسید و فردینان سوم و ملکه مادر، برانژر، رسماً از او پذیرایی کردند و در پایان، روز جشن میلاد، به سگوویا رسید. وی تا ماه فوریه 1219 آنجا ماند، دیری بنا نهاد و به قوت فصاحت کلامش، جماعت پر اشتیاقی از واعظان تحت هدایت برادر کوربولان پشت سر خود گذاشت. وی از گومیئل دیزان و کالروئگا به سمت مادرید حرکت کرد، در آنجا یک دیر و یک صومعه بنا کرد. سرپرستی دیر را به برادر پیئر مدینی و سرپرستی صومعه را به عهده برادرش منس واگذار نمود. سپس از ساراگوس و بارسلونا گذاشت و در ماه مارس، خود را برای آخرین بار به تولوز و پرویی رسانید. سرپرست دیر، نوئل، غرق شده بود و گیوم کلاره دو سمت سرپرستی دیر و مسؤل مادیات را همزمان بر عهده داشت. کلاره بیش از همه به کارهای عملی علاقه داشت و رغبت چندانی برای انجام فعالیت­های ذهنی که مورد پسند راهبه­های پرویی بود از خود نشان نمی­داد. دومینیک قدیس، رومئو دو لیویا و آرنولد تولوزی را از صومعه پرویی به لیون فرستاد و کلیسای لیمو را به اسقف ناربون بازگرداند. به این ترتیب، طی آخرین سفر خود، دومینیک قدیس با صراحت نشان داد که انجمنش از دامنه یک فعالیت منطقه اسقفی فراتر رفته است و حد و حدود آن به گونه­ای وسیع گشته که برادران دیگر آمادگی آن را دارند تا رسالت زیبای خود را از پاریس به رم و بعدها، تا اسپانیای مسیحی انجام دهند.

بعد از عید فصح، از زیارتگاه عجیب روکامادور که مشهورترین زیرتگاه فرانسه در آن زمان بود گذشت[109] و شمشیر افسانه­ای رولان را، آنطور که هنوز هم در آنجا آویزان است، دید. به خاطر آورد که چگونه دوازده ماه پیش از دشت رونسوو عبور کرده است، دشتی که این شمشیر برای آخرین بار در آن، از بهر دفاع از ایمان، مورد استفاده قرار گرفته بود. از آنجا راهی اُرلئان شد و به پاریس نزدیک شد[110] و این نخستین و تنها ملاقاتی بود که از مرکز استعدادهای زمانه خود داشته است. در آنجا گیووم مونفرا را در انجمن پذیرفت، که او را قبلاً در رم، نزد کاردینال اوگولن دیده بود. همچنین هنری توتونیک را نیز در جمع واعظان پذیرفت، و او نخستین برادری است که در زمینه آموزش­های یهودی تعلیم دید و نبرد منطقی علیه بی معنا بودن تمام مشکلات یهود را آغاز نمود. همچنین در پاریس، در حالی که داستان معجزه استاد رژینالد را تعریف    می­کرد، یک شماس جوان[111] به پای سخنان وی نشست: وی، همان ژوردن ساکسی مشهور است، کسی که می­بایست به طور شگفت­انگیز پس از مرگ دومینیک قدیس، سمت رئیس کل انجمن واعظان را بر عهده گیرد. دومینیک   ماه­های ژوئن و ژوئیه را در پاریس ماند و برادرانش را عازم لیموژ، رنس، مس، پوآتیه، ارلئان نمود، آنان را در یادگیری تشویق نمود، به خصوص نخستین همراهانش را که در میان برادران جدید که همه استاد، و  صاحب مدارک دانشگاهی بودند، احساس حقارت می­کردند. پیئر سلا، که از بزرگ­ترین استعدادهای انجمن در ابتدا بوده است، با ترس و اظطراب مشاهده می­کرد که او، که فروشنده­ای بیش نبود، در میان این همه افراد تحصیل­کرده جا گرفته است. کتاب­های فلسفه و کتاب­مقدس آنان را با تنها جلدی که از موعظه­های گرگوار قدیس داشت مقایسه می­کرد و احساس شرمساری می­کرد. گییوم کلاره به حدی به صحت این موضوع پی برد که ترجیح داد از این افراد عالم جدا شود و به جمع راهبان تعمقی بپیوندد. لیکن پیئر از دومینیک قدیس نظر خواست و وی در جواب گفت:″ ادامه دهید، پسرم، با اطمینان ادامه دهید. دو بار در روز بهر شما دعا خواهم کرد. مرا ترک نکنید، زیرا روان­های زیادی را نجات خواهید داد و کمک­های زیادی خواهید رساند.″ روح آتشین دومینیک اشتیاق پیئر را مجدداً برانگیخت و پیشگویی وی به تحقق پیوست.[112]ً

در این زمان خبر رسید که در ماه ژوئن، پاپ از رم به ویترب فرار کرده است لذا در روز پنطیکاست، دومینیک پاریس را از جاده شاتیئون سور سِن ترک گفت. وی با گییوم دومونفرا همراه بود زیرا می­دانست او را نزد همراهان پاپ یاری خواهد نمود و برادر ژان، یکی از برادران خادم نیز با ایشان بود.[113] وی از میلان، بولونیا و فلورانس عبور کرد و خود را در ویترب نزد هنوریوس رساند.[114] پس از اقامتی کوتاه، و به رغم بیماری و تب و لرز،[115] به رم رفت و همان­طور که در سال­های 1215، 1216 و 1217 زمستان درازی را در آنجا اقامت گزید و این کار را مجدداً در سال 1220 تکرار کرد. در ماه می 1220، از جاده کاسیئن عبور کرد و عازم بولونیا و ویترب شد و روز 16 می، روز قبل از پنطیکاست، نخستین مجمع عمومی برادران واعظ را در آنجا تشکیل داد.[116] در ادامه آن، از طرف پاپ و به سردسته گروهی از صلیب­زدگان روحانی و راهب، برای بشارت به لومباردی اعزام شد:″ به شما دستور داده می­شود تا از پی دومینیک، سرپرست کل انجمن واعظان، گام بردارید و کلام خدا را مطابق آنچه صلاح بداند، بشارت دهید، تا نور حقیقت که توسط شما تعلیم داده خواهد شد، موجب بازگشت تمام کسانی شود که در ظلمت تاریکی گم گشته­اند." [117] اما چه در این زمان، چه در زمان ابتدایی آن در سرزمین لانگدوک، تحقق چنین پروژه­ای کاملاً غیر عملی می­آمد، هرچند هم اکنون نقش­ها عوض شده بود و نتیجه آخر این شد که دومینیک و برادرانش در مقابل انحراف ایمانی تنها ماندند. دومینیک و فرانچسکوی قدیس همدیگر را برای دومین بار، در کرمون ملاقات کردند و شادمانی حاصل از فقر فرانچسکو  به قدری دومینیک را تحت تأثیر قرار داد که به محض بازگشت به بولونیا برای جشن بر شدن مریم به آسمان، با مشاهده ساختمان­های جدیدی که برای دیر بنا شده بود، بسیار خشمگین شد. وی که تازه "فقیر آسیزی" را ملاقات کرده بود، از بلندی سقف اطاق­های روحانی که به دستور خزانه­دار صومعه بالا برده شده بود، غمگین شد. دومینیک کارگران را جواب کرد و همه چیز تا زمان مرگ قدیس به همین شکل ناتمام ماند. پس از مرگ وی، ژوردن ساکسی اجازه داد تا کارها مجدداً شروع شوند.[118] دومینیک قدیس، به علت اهمیتی که به آموزش می­داد، تمایل کمتری به سوی فقر کامل داشت تا فرانچسکو آسیزی. و به نظر     می­رسد که تنها در این مورد خاص، و پس از ملاقات فرانچسکو قدیس، از فقر نسبی برادرانش ناراحت شده باشد. فقر را همیشه به عنوان وسیله­ای برای تعلیم و بشارت ارج گذاشت ولی در برخی مواقع با روشن­بینی عمیق­تری متوجه اهمیت اساسی فقر می­شد و پی می­برد ترک فقر به بهانه آموزش، چه اثرات نابسامانی می­توانست برای انجمن به دنبال ­داشته باشد. سال بعد، روز 29 مارس، پاپ در رساله­ای به کسانی اشاره می­کند که " به دروغ، و به بهانه بشارت کلام خدا، خود را ″برادران واعظ″ معرفی می­کنند در حالی که هدفشان کسب مال و دارایی و آبروریزی و خیانت به رسولان حقیقی فقر است." در این هنگام، سؤال بزرگی برای برادران واعظ مطرح شد: اگر برادران ملک داشته باشند، حقیقتاً فقیر نخواهند بود، ولی اگر ملک نداشته باشند، ناچار خواهند شد در قبال بشارتشان، حقوق بگیرند. نباید از اینکه دومینیک قدیس، به رغم افسردگی برادرانش، خواستار جدایی این دو هدف از یکدیگر شده باشد، تعجب کنیم. وی پیشنهاد کرد تا عده­ای از برادران تحت عنوان برادران خادم، هدایت و سرپرستی دیرها و جمع­آوری پول لازم به این منظور را بر عهده بگیرند تا برادران دیگر در همین دیرها، به عنوان مستعجر، به کار بشارت مشغول شوند. به این ترتیب، عده­ای به نیازهای مادی رسیدگی می­کردند و برادران واعظ فقط به بشارت می­پرداختند. ولی پیشنهادش رد شد و او با بزرگواری در مقابل رأی اکثریت از پیشنهادش صرف­نظر کرد.[119]

آخرین تلاش وی در نخستین ماه­های 1220، اعظام برادران واعظ به نواحی شمالی و شرقی اروپا بود و با این کار، ملت­های سلاو و اسکاندیناو نیز به رسالت دومینیک قدیس پیوستند. شاگردان وی از همه کشورها به او ملحق شده بودند: اسپانیا، فرانسه، نورماندی، کسانی که از مناطق کوهستانی پیرنه می­آمدند، انگلستان، سرزمین توتونیک، ایتالیا. و حال، کسانی به او می­پیوستند که به نژاد کم و بیش ناشناخته سلاو تعلق داشتند، نژادی سنگین ولی موسیقی­شناس، سرمشقی از اطاعت که در عین حال، شعله انقلابی را در خود می­پروراند. نخستین آنان یَسنت و سسلاس بودند، از برادرزادگان اسقف اعظم گنیسن.[120] این دو کشیش جوان در کراکووی بودند و عموی ایشان از این شهر به گنیسن منتقل شده بود، و به این منظور، برای همراهی او در گذر از شهر رم، با او بودند. ایشان نیز همانند رژینالد اُرلئانی، در فکر یک رسالت بشارتی بودند و هنگامی که دومینیک را ملاقات کردند، بی­درنگ مجذوب وی شدند. آنان دو خادم با خود داشتند، هنری مووراویایی، از نژاد چک، و یک آلمانی، هرمن، هر چهار نفر ایشان صحبت طولانی­ای با دومینیک در مورد نیازهای مسیحیان مناطق شرقی اروا آغاز کردند و توضیح دادند که تحت تسلط ترترها و فینی­ها هستند، و بی­ایمانان مناطق شمال از یکطرف، شوالیه­های توتونی صلیب­زده از طرف دیگر که برای دفاع از ایشان برخاسته بودند، کفایت      نمی­کردند. دومینیک به فوریت رسیدگی به این درخواست پی برد و دوست داشت   بی­درنگ تعدادی از برادرانش را برای کمک به اسقف اعظم آن منطقه به آنجا اعزام نماید ولی با توجه با کمبود برادرانش ناچار شد از این کار صرف­نظر کند زیرا تعداد برادران حتی جوابگوی دیرهای متعددی که تأسیس کرده بود هم نبود. پس پیشنهاد کرد اسقف کسانی را به او معرفی نماید که برای این رسالت بشارتی در مناطق شمالی و شرقی آمادگی لازم را داشته باشند. یکی از مشخصات دومینیک این بود که جرأت و شجاعت جوانان را بر می­انگیخت زیرا به ایشان نشان می­داد خداوند چه استعدادهایی به این منظور به آنان عطا نموده است. و هیچ­گاه، هیچکدام از دعوت­هایش بی جواب نماند. دو مرد لهستانی، مرد چک و مرد آلمانی، بی­درنگ به این دعوت پاسخ مثبت دادند و به این ماجرای شگفت پا نهادند. نه از عظمت کار هراسیدند، نه در مقابل خطرات نا امید شدند، بلکه با شهامت کامل پا به این کار گذاشتند. هر چهار نفر آنان به لباس انجمن ملبس گشتند و در رم ماندند تا دومینیک بتواند آنان را سریعاً برای رسالت نوینشان آماده کند و بالاخره در ماه آوریل 1220 روانه کشورهای خود شدند. جوان آلمانی بیشتر در منطقه کارینتی مشغول به کار شد، که می­بایست بعد­ها، نخستین اقامت­گاه درباریان هبسبورگ واقع شود و سرپرستی دیر فریساک را بر عهده گرفت؛ جوان چک بیشتر در موراویا  و سیلزیا کار کرد، سسلاس در شهر پراگ و یسنت، مسن­ترین آنان، پس از یک زندگی ماجرایی و رسالت بشارتی خستگی­ناپذیر، در دانمارک و شوروی، دیرهای دومینیکن تأسیس نمود. او حتی موفق شد به رغم یک هجوم ترتر، دیری در کیئِف تأسیس نماید.

تمام اینها به روشنی نشان می­دهد که دومینیک قدیس چه هدف خاصی را با تأسیس انجمن دومینیکن دنبال می­کرد. هدف این بود که برادران به روش­های بشارتی سابق اکتفا نکنند که در آنها فقط از نظر اخلاقی موعظه می­کردند و بر انحرافت اخلاقی انگشت        می­گذاشتند. می­خواست تلاش آنان عمیق­تر رود، حقایق ایمانی را به زبان و مطابق طرز فکر زمان حال، بیان دارند. بیان حقایق ایمانی، در دسترس گذاشتن مبانی الهیاتی، توضیح و تفسیر ساده تعالیم کلیسایی، خزانه­های ایمانی کلیسا را در اختیار عامه مردم قرار دادن تا ایمانداران به این حقایق آگاه گردند، معنا و مفهوم هدف او همین بود. پس جای تعجب نیست اگر یکی از نویسندگان معاصر او را " نخستین نخست­وزیر آموزش و پرورش اروپای جدید " خواند و کاردینال نیومان در مورد وی می­گفت بندیکت قدیس نمادی است از تعلیم در خلوت بیابان در حالی که دومینیک نمادی است از بازگشت از همین خلوت.

پیش ازآنکه این بررسی در مورد تدبیر الهی و شرایطی که دومینیک قدیس را در گسترش ایده­آل خود یاری بخشیدند به پایان برسانیم لازم است چند کلمه­ای نیز به شرح واقعه دیگری اختصاص دهیم که نقش مهمی در این زمینه ایفا کرد تا جایی که رسالت دومینیکن از راه بشارت و آموزش را نه تنها برای کلیسا قابل اهمیت، بلکه ضروری       می­گرداند. این واقعه، بحرانی است که در زمان دومینیک قدیس در همه مدارس    حوزه­های اسقفی رخ داد، چه از نظر تغییرات اساسی که در نظام تربیتی اروپای قدیم اتفاق افتاد و چه از نظر مشکلی که مناطق اسقفی برای یافتن استاد با آن روبه رو شدند.

شورای لاتران در سال 1172 اسقفان را به جهت آنکه آموزش الهیاتی لازم را در اختیار منطقه اسقفی خود قرار نمی­دادند، به شدت محکوم کرد و دستور داد تا بی­وقفه، مدارسی بدین منظور در مناطق اسقفی تأسیس شوند. لیکن، به رغم آنکه شورای 1215 این حکم را مجدداً صادر کرد و بی­اعتنایی و کوتاهی اسقفان در زمینه ترتیب بخشیدن به این آموزش الهیاتی را سخت، سرزنش کرد، ولی هیچ تشکیلات خاصی برای پاسخ به این درخواست­ها در اختیار اسقفان قرار نداد. آنچه بر می­آید این است که به هر دلیلی که باشد، در بسیاری از مناطق اسقفی، تشکیل و رسیدگی به این مدارس عملی نبود، تا جایی که شصت سال بعد، توماس قدیس برای دفاع از برادران دومینیکن خود که مورد تهاجم برخی از استادان پاریس واقع می­شدند تا حق تدریس علم الهیات از ایشان ساقط گردد چنین گفت:" به دلیل کمبود استاد، کشیشان غیر راهب هنوز موفق نشدند به حکم شورای لاتران برای تعلیم و تربیت استادان الهیاتی در هر منطقه اسقفی پاسخ دهند در حالی که به فیض خدا، راهبان ما در زمینه تشکیل مکتب­های الهیاتی بیش از آنچه از آنان درخواست می­شد جواب دادند."[121] در حقیقت مشکل این است که به محض تأسیس یک دیر دومینیکن در یک منطقه اسقفی، اسقفان تصور می­کردند که دیگر نیازی نیست در این زمینه به خود زحمت دهند تا مکتب­های الهیاتی برای این منطقه فراهم کنند. به عنوان مثال، در شهر مِس، اسقف با سخنرانی جالبی از برادران دومینیکن استقبال نمود که در آن همه مردم – چه راهب و چه لائیک- را تشویق می­کرد تا با آنان همکاری کنند: افراد غیر روحانی برای بهره­جویی از موعظه­هایشان و کشیشان منطقه اسقفی، برای بهره­جویی از تعلیمات آنان در باب علوم مقدس، کما اینکه خود پاپ نیز -  و برخی اسقفان و اسقفان اعظم - با ایشان همکاری نموده بود و دومینیکن­ها دیرشان در رم را از دست پاپ دریافت نموده بودند. تذکر در مورد اسقفان و اسقفان اعظم احتمالاً اشاره­ایست به دیرهای دومینیکن در شهرهای لیون، لیئژ، میلان، تُرتُز و غیره. گویا حتی در آکسفورد هم، فقط چند سال پس از ورود دومینیکن­ها، همه دروس الهیاتی در کلیسای دومینیکن تدریس می­شد و تا زمان رفُرم، هر داوطلب به سمت استاد الهیات می­بایست الزلماً در کلیسای دومینیکن موعظه می­کرد تا مجوز تدریس او صادر شود. و همان­طور که اسقف مس به آن اشاره کرده بود، پاپ­ها آموزش­های الهیاتی در واتیکان را به عهده دومینیکن­ها گذاشته بودند و ایشان تحت عنوان استادان واتیکان در آنجا تدریس می­کردند. این سمت به توماس قدیس نیز واگذار شد، و همچنین به گیئوم دو موربک، یکی از مشهورترین یونان­شناس قرون وسطی. این دومینیکن فلامانی، رنوشته­های ارسطو را به درخواست توماس قدیس به زبان لاتین ترجمه کرد.

این دو واقعه به ما نشان می­دهند چگونه دومینیک قدیس کم کم به فکر تأسیس انجمن روحانی خود رسید. از یکطرف، خود او خواستار آن بود که کسانی را برای بشارت مکتب­های کلیسایی آماده کند و از طرف دیگر، متوجه شده بود که برای کشیشان غیر راهب، این امکان وجود نداشت که بتوانند از یک آموزش الهیاتی قوی بهره ببرند، مگر آنکه وضعیت مالی شخصی­شان این امکان را به آنان بدهد که بتوانند با ثروت خود، به دانشگاه بروند. بدین ترتیب، به این فکر افتاد که همراهانش را روانه دانشگاه­ها سازد تا بتوانند در وحله اول، آموزش ببینند و سپس خودشان، تدریس کنند. به نظر نمی­رسد که دومینیک قدیس به شخصه دومین قسمت این پروژه­اش را حداقل در ابتدا، به تحقق رسانده باشد. شاید هم این پروژه هنگامی در فکرش شکل گرفت که برادرانش روانه دانشگاه­ها شدند. و شاید هم پیوستن تعداد زیادی دانشجو و استاد به انجمن به خصوص در زمان ریاست ژوردن ساکسی، نخستین جانشین دومینیک، برادران را کم کم به این سمت کشاند. تنها چیزی که از آن یقین داریم این است که این نوع بشارت سریعاً در انجمن شکل گرفت زیرا در قدیمی­ترین نسخه از قوانین اساسی انجمن در سال 1228 که به احتمال زیاد، پیش از این تاریخ هم وجود داشته است، چنین آمده است:" هیچ دیری تأسیس نخواهد شد مگر آنکه یک سرپرست روحانی و یک استاد برای آن موجود باشند." الزام وجود یک سمت استاد الهیاتی در هر دیر، انگیزه تدریس و تعلیم در نظر نخستین بنیانگزاران انجمن را به خوبی نمایان می­سازد. ژوردن ساکسی در این باب می­نویسد که دعوت روحانی و وظیفه خاص یک برادر دومینیکن آن است که " چه در زندگی، چه در کسب علم و چه در آموزش دیگران، صادق باشد."[122] یکی دیگر از سرپرستان انجمن، ژان توتونی از تعلق به انجمن برادران واعظ افتخار می­کند    " زیرا مسؤلیت خاص آنان، تدریس است"[123] و همبرت رومانی، بازهم از سرپرستان کل انجمن که ژوردن ساکسی را به شخصه ملاقات کرده بود در مورد انجمن واعظان می­گفت:" نخستین انجمنی است که کسب علم را به عنوان هدف تأسیس خود انتخاب کرده است" و چگونگی درک آن را به خوبی توضیح می­دهد:" کسب علم به خودی خود هدف انجمن نیست ولی الزاماً برای هدف نهایی آن یعنی بشارت و نجات روان­ها، لازم است زیرا بدون علم و آموزش نمی­توان به این هدف تحقق بخشید."[124]

تلاش و کوشش بی سر و صدای دومینیک کم کم ثمر می­داد و نیازی نیست تا بیش از آن در این مورد توضیح دهیم یا معجزاتی که مسیرش را به ستارگانی درخشان نورانی کردند، بازگو کنیم. به ناچار، سفر کرد و این سفرها را با شادی خاصی که از مشخصات شخصیت خادمی او نسبت به خدا بود انجام داد. چهره­اش در طی سفرهایش در اروپا در اسناد وقایع تاریخی ثبت شده است: گاه در عین راه رفتن سریعش کتاب     می­خواند، گاه، عصا به دست، در حین تأمل در مورد خدا، به سمت دیرهای نوبنیاد    می­رفت و مزامیر و سرودها را با عشق و شادی تمام می­سرود. و شاید روی همین منظره است که دوست داریم بیش از همه خیره شویم: جاده­ای پهن و عظیم و بی انتها،   باریکه­های مناطق روستایی، خیابان­های سنگفرش، و بر همه آنها، این مرد اسپانیایی نجیب­زاده، با چهره­ای بس لطیف که خطوط آن از لطافتشان، زنانه می­آیند، مردی ملبس به ردای سیاه بر روی لباس روحانی سفید، در وسط سر، حلقه تاس به نماد کشیشی و زندگی وقف شده، پیشانی نورانی... این مرد را با نگاه خود، دنبال می­کنیم در حالی که با ثبات و بدون تردید، بر جاده­های پهن سرزمین­های مسیحی گام برمی­دارد و تمام اروپا را از آواز خود پر می­کند.

 

 

 

بازگشت به بالای صفحه

 

 

فصل ششم

دعای دومینیک

هدف دومینیک این نبود که یک گروه ادبی تشکیل دهد که رسولان بتوانند مابین آموزش­ها و تداریسشان در آن اقامت گزینند. در ابتدی رسالت بشارتی خود به این نتیجه دست یافته بود که زندگی روحانی برای یک برادر واعظ واقعی، الزامی است. تجربه­ای که در زمان رسالتش در میان منحرفان ایمانی مرتاض آموخته بود عمیقاً در قلبش فرو رفته بود زیرا زندگی­شان حقیقتاً از این لحاظ سرمشقی بود در مقابل زندگی دنیوی کاتولیک­های آن زمان. ولی در واقع، ریاضت به عنوان وسیله تقدس، موردی نبود که بیش از همه به آن دل بسته باشد در حالی که سخنرانی اسقف دیئگو دقیقاً به همین نکته اشاره می­کرد و قسمت اعظم برهان­های وی تأکید بر تأثیرات مثبتی بود که انتخاب چنین راهی توسط کشیشان می­توانست بر دیگران بجای گذارد. این برهان­ها بدون شک، حائز اهمیت بودند ولی دلبستگی دومینیک به زندگی صومعه­ای ریشه­های بسیار    عمیق­تری داشت. انتخاب یک زندگی ریاضت­کش برای تأثیر گذاشتن بر روی دیگران نبود بلکه بیشتر به خاطر اثرات بسیار والاتر آن بود بر زندگی درونی روحانی خود شخص واعظ. نباید نسبت به نجات روان دیگران     بی­اعتنا بود لیکن در وحله اول، باید به روان خود رسیدگی کرد. به همین خاطر، هنگامی که دومینیک قدیس بر رعایت امور زندگی صومعه­ای تأکید می­کرد، بیشتر به فکر خود برادران بود تا به فکر کسانی که توسط آنان تعلیم داده خواهند شد. قبل از همه، به فکر تقدس برادران بود تا سپس، جرأت آن را پیدا کند که قلب و روان دیگران را مخاطب خود قرار دهد. گاه به نظر می­رسد مثل قدیمی" طبیب، خود را طبابت ده" خیلی درست نباشد ولی هرچه باشد، یک حقیقت است و دومینیک معتقد بود که یک واعظ باید زندگی روحانی عمیقی داشته باشد تا امید آن را بتواند در خود بپروراند که شاید بتواند قلب دیگران را نیز بیدار کند.

کسب علم از برای خود تنها به این می­انجامد که احساسات سرشت انسانی را در او می­خشکاند. در ادبیات، شخصیت استاد معمولاً یک شخصیت انسانی ترسیم شده است که دیگر قادر نیست نسبت به رنج­های انسانی ترحم ورزد. گویا آنچنان در تحقیقات خود غرق گشته است ( که اکثراً تحقیق در زمان­های گذشته، وقایع احتمالی، تئوری­های مرده علوم و خیلی کم، تحقیق در باره حقایق کنونی است) که دیگر قادر نیست از آنها فاصله بگیرد یا چند لحظه­ای به خود آید تا متوجه شود که گذشته، گذشته است، زندگی عینی است و در یک کلام، زندگی، زنده است. بُعد فکری تحقیقاتش به حدی در نظر او جذاب می­نماید که در آن بهانه­ای می­یابد تا از نیازهای اولیه زندگی روزمره فاصله بگیرد. دنیای تحقیقاتش به حدی برای او واقعی جلوه می­دهد، به حدی خود را شخصاً در آن می­بیند، و تراژدی آن به حدی از زندگی روزانه با مشکلات روزانه آن جالب­تر    می­نماید که خود را متقاعد می­کند که بهترین و واقعی­ترین راه را انتخاب کرده است زیرا زمان حال، همیشه رو به اتمام است در حالی که گذشته، همیشه باقی می­ماند.

این دیدگاه، که در افرادی که برای لذت شخصی به سمت علم رفته­اند کاملاً قابل درک است، به هیچ عنوان نمی­تواند در شخصیت یک واعظ یافت شود زیرا هدف نهایی او، تلاش برای رساندن روان­ها به حقیقت، نیکی و محبت است. باید خود بسوزد ولی نمی­تواند تنها برای خود، از این آتش درونی بهره ببرد، نمی­تواند شعله­اش را دور از خطرات محفوظ نگاه دارد. باید از خویشتن خارج شود، بالاتر از سر و صداهای زندگی جای گیرد تا صدای او، صدای زندگی مکانیزه شده را بپوشاند. اگر واعظ انجیل را بشارت ندهد، ملعون است، به دعوت روحانی خود پاسخ نداده است، فلس خود را در خاک پنهان کرده است یا به هر خدمت دیگری هدر داده است. لذا، از دیدگاه دومینیک، بزرگ­ترین خطر این بود که فرزندانش، به خصوص با استعدادترین آنان، غرق تحقیق و کسب علم گردند، فقط به خاطر جذابیت آن و جذابیتی که برای فکر و استعداد به دنبال دارد، تا جایی که دیگر هیچ رغبتی برای رسالت نشان ندهند. برای همین، دومینیک قدیس برادرانش را به قانون سکوت، روزه، دعای کلیسایی دسته­جمعی، دیرهای بسته، فقر، بکارت و اطاعت واداشت تا شعله رسالت بشارتی را در آنان زنده نگاه دارد. شاید تعجب کنیم که چگونه دومینیک قدیس برای آنکه رسولانش را به رسالت آماده کند، از آنان افراد روحانی وابسته به زندگی راهبه­ای ساخت، و چگونه برای اعزام آنان تا اقصای زمین، ابتدا آنان را از دنیا خارج نمود. لیکن دلیل این تناقض در قانون عجیبی که بر سرشت آدمی حاکم است یافت می­شود: باید مرد، تا رستاخیز نمود؛ باید زندگی خود را از دست داد تا آن را بازیافت. با یک زندگی روحانی عمیق، این خطر از دومینیکن­ها دور شد و واعظان پی بردند که انحراف ناشی از جذابیت علم، با رعایت قوانین روحانی اصلاح می­شود. ریاضت، روان را شعله­ور می­سازد. نه تنها آن را به افکار والا و عمیق هدایت می­کند که موجب شادی وجود   می­گردد، بلکه کمک می­کند تا این افکار عملی گردند. و نه تنها سرشت شخص را  نورانی می­کند بلکه آن را گرما نیز می­بخشد، گرمایی که باید دنیا را به شعله بکشد. کسی که فکرش همواره متوجه خداست، و سرشت نفسانی­اش را به کمک ریاضت، روزه و پرهیز تحت تسلط خود درآورده است، کسی که آوایش همواره از بهر ستایش خداست و زندگی روزمره­اش به زندگی جمع وابسته است الزاماً باید از کادر محدود زندگی روحانی شخصی خود فراتر رود. محیط بسته درس، او را به سمت یک تارک دنیا می­کشاند ولی جو روحانی دیر، از او یک رسول می­سازد. محیط بسته، نگاهش را متوجه خدا می­سازد؛ جو روحانی، او را وامی­دارد تا حقایق آتشین دیده شده در عمق روانش را به دنیا منتقل کند. لذا از دیدگاه دومینیک، زندگی روحانی وسیله­ای بود برای تراش دادن شخصیت برادران واعظ، تا قلب آنان را همزمان از لطافت و آتش، پر سازد.

لذا دومینیک قدیس اصرار داشت تا در زندگی فرزاندنش، در کنار یادگیری علوم مقدسه، ایده­آل یک زندگی روحانی مبتنی بر قانون زندگی آگوستین قدیس را نیز پیاده کند. به کار طاقت­فرسای بشارت، نذرهای روحانی و قوانین دقیق صومعه­ای را اضافه کرد. و تصمیم راسخ گرفت تا ریاضت را بخش عمده­ای از انجمن خود سازد.

بدین منظور، برادرانش را واداشت تا کتاب عبادی کلیسا را تماماً با هم بسرایند. شاید در آن زمان، چاره­ای هم جز این نداشت چون هرگز در عادات آن زمان نبود که یک راهب، دعاهای کلیسایی را تنهایی قرائت نماید. و قانون اساسی کلیسا از کشیشان حوزه اسقفی می­خواست تا دعای کلیسایی را تا جای ممکن در کلیساهایشان حین مراسم عمومی و با جمع ایمانداران برگزار کنند. شوراهای ملی و منطقه­ای نیز بر این موضوع تأکید می­کردند و به خصوص اصرار داشتند تا مراسم­های ویژه صبحگاهی و شامگاهی، فُرم عادی و تقریباً الزلمی دعای صبح و دعای شب همه ایمانداران گردد. هرچند کسی به دومینیک پیشنهاد نکرد مراسم دعاهای کلیسایی را کنار بگذارد، می­توانیم تقریباً یقین داشته باشیم که در هر حال این پیشنهاد را برای انجمنش رد می­کرد زیرا علاقه شدیدی به مراسم دعایی داشت. همه کسانی که زندگی­نامه­اش را به رشته تحیر درآوردند بارها به این نکته اشاره می­کنند و توضیحاتی در مورد طرز دعای خصوصی او در اختیار ما می­گذارند. هروقت برایش مقدور بود، مراسم قربانی­مقدس را صبح زود برگزار می­کرد و قرائت­های آن را می­سرایید و برنامه مسافرتی خود را به­گونه­ای تنظیم می­کرد که بتواند در طول راه، در دیر یا صومعه­ای توقف کند تا بتواند راز قربانی­مقدس را آنجا برگزار کند. گویا در مقابل صلیب به کرات زانو می­زند و در حضور قربانی­مقدس، در حالت تسلیم کامل، بر زمین دراز می­کشید. جلوی آن تعظیم می­کرد، زانو می­زند، می­ایستاد و هرکدام از این حالت­ها بخشی از طرز دعای خاص او بود. طبیعتش به گونه­ای بود که معتقد بود باید با تمام وجود دعا کرد و هرکدام از عطیه­های روحانی یا استعدادهای ذاتی نیز باید نقشی در دعا ایفا کنند. لذا تصور او از دعا همیشه دعای صومعه­ای بود: جمعیتی از مردان روحانی که در کنار هم، هرکس در جای کوچک کلیسایی خود، خداوندشان را با دقت کامل و طبق رسم و رسومات دقیق صومعه­ای، ستایش می­کنند. می­گویند گاه از جای خود برمی­خاست و در میان برادران حرکت می­کرد و آنان را تشویق می­کرد تا با صدای بلندتر بسرایند. این­گونه شد که قرائت دسته­جمعی دعاهای کلیسایی، یکی از روش­های تربیتی مبشران گشت. اولین فایده این دعاهای دسته­جمعی، تسلی برادران واعظ بود و این دلگرمی را به آنان می­داد که در این ماجرای عظیم، تنها نیستند بلکه قوت دعا پشتیبان و همراه ایشان است. بدین ترتیب، مبشرین کم کم عادت می­کردند موفقیت­های بشارتی­اشان را فقط به فصاحت کلام یا منطق برهان­­هایشان نسبت ندهند بلکه پیش از همه، به این سلاح غیر قابل رؤیت و قوی دعا که بسی ژرف­تر، درونی­تر و روحانی­تر است، رجوع کنند. بیرون از صمعه، در میدان­های نبرد، مبشرین نگاهایشان را بالا می­بردند و دروناً، به جماعت سربازان ملائکه­ای خیره می­شدند که دعاهای برادرانشان در صومعه را تقدیم خدای متعال می­کردند. از طرفی دیگر، در یک قانون­مندی دموکراتیک یا حداقل، قانون­مندی مبتنی بر ریاست بر اساس رأی اکثریت، همیشه این خطر وجود دارد که از رسم و رسوم عادات معاشرتی کاسته شود. وقتی انتخاب رئیس با خود مردم باشد، این خطر وجود دارد که از احترام لازم نسبت به وی هم کم شود. در حقیقت، این خطر بزرگ تهدیدشان می­کند که حتی مفهوم احترام یا تمجید را هم از یاد ببرند. در ضمن، گسترش ایده­آل آموزشی یقیناً افکار را به سمت انتقاد می­کشاند. یک انسان فرهنگی، به خصوص اگر با استعداد و زرنگ باشد، دارای فصاحت کلام،     برهان­های همیشه آماده، منطق­شناس (همان­گونه که بیشترین نخستین برادران واعظ)، همیشه در معرض این خطر قرار دارد که به دلیل سمت والای خود، احترام زیادی برای آداب و رسوم، جدیت در رفتار و شخصیت، آرامش درونی روان، قائل نباشد. بدون شک، ارسطو، با زندگی تأملی و درونی و تحقیقات خستگی­ناپذیرش سرمشق بهتری برای برادران واعظ بود تا شخصیتی چون افلاطون.

دومینیک قدیس، برای جلوگیری از این خطر و مقابلق با چیزی که در غیر اینصورت بیش از یک صحبت سطحی – هرچند علمی -  نمی­توانست باشد، و برای آنکه به کلام، ارزش و میزان عطا کند و آن را غنی و پرمحتوا گرداند، به قرائت    دسته­جمعی قید و بند دار و ژرفناک  دعاهای کلیسایی متوسل شد. زیرا هنگامی که این آیین عبادی مطابق با میزان خاص خود سروده شود، خواه ناخواه شخصیت را جدی و محترم می­گرداند، برای تأمل عمیق رازها و کلام خدا جا باز می­کند و تغذیه روحانی لازم را به زندگی روزمره عطا می­کند. آنچه امروزه با تلاش و تأمل­های پیش­ساخته به آن می­رسیم، در آن زمان، آیین عبادی کلیسا و قربانی­مقدس تماماً و به کمال، در اختیار زندگی درونی کشیشان و ایمانداران می­گذاشت. خلوت، موعظه­های تأملی، عادات دعایی شخصی در مقابل این تعظیم گروهی به روی خالق اعظم، هیچ می­نمود. مردان آن زمان، چون به دلیل کمبود سواد به متون کتب مقدس دسترسی نداشتند، با عمق بیشتری در کلام خدا تأمل      می­کردند. امروزه، به حدی متون مقدس قرائت می­شوند که دیگر وقتی برای تأمل درآنها باقی نمی­ماند. درضمن، علاوه بر قرائت دعاهای کلیسایی – که در دیرهای بزرگ سروده می­شدند در حالی که در دیرهای کوچک­تر، کمبود راهبان حاضر به دلیل خروج از صومعه برخی دیگر از راهبان جهت بشارت، ایجاب  می­کرد که دعاها به طور ساده­تر قرائت شوند- دومینیک یک سری ریاضت و روزه­های خاص به انجمن خود اضافه کرد که انجمن برادران واعظ را یکی از سخت­گیرترین انجمن­های روحانی کلیسا گرداند. به احتمال زیاد، ملاقات دومینیک و نخستین همراهانش در ابتدای بشارتشان با منحرفان دوگانه مرکز و شرق اروپا آنان را تا حدودی به سمت این دکترین ریاضت­کش هدایت کرد که همه مادیات را مضر می­پنداشت. دومینیک تلاش کرد تا ثابت کند کلیسای کاتولیک هم به ریاضت­هایی که گروه "کاملان" به آنها افتخار می­کردند، اهمیت می­دهد و لذا کم کم، انجمن دومینیکن از لحاظ ریاضتی بسیار سختگیر گشت. او که تصمیم داشت حداکثر آزادی را برای اراده افراد قائل شود، ناچار شد تا با هوس­های نفسانی جدی برخورد کند درحالی که انجمن­های روحانی­ای که قید و بندهای  ریاضت­های جسمی را کنار گذاشتند ناچار شدند اراده و استعدادهای ذهنی را در زنجیرهایی بس سنگین­تر، اسیر کنند. هرچه باشد، دومینیک قدیس تصمیم گرفت مشخصات یک زندگی ریاضتی برای انجمن درنظر بگیرد. از خوردن گوشت به­طور کامل پرهیز شد، پارچه­های سبک و به خصوص ابریشم به کلی قدغن شد (مگر برای برادرانی که به خصوص در قرون وسطی، به یکی از این بیماری­های پوستی رایج در آن زمان مبتلا بودند)، ساعت­های خواب یا به دو قسمت تقسیم شد یا به حداقل لازم محدود شد. مشخصات زندگی انجمن در فصل بعد توضیح داده خواهد شد، دراینجا به مشخصه ریاضتی انجمن بسنده    می­کنیم.

به موازات این بُعد سختگیر ایده­آل دومینیک قدیس، باید به شادی شاعرانه­ای که از مشخصات دیگر اوست توجه نماییم. به رغم همه قوانینی که از بهر خاموش کردن هوس­های نفسانی و مقابله با شهوات از راه پرهیز، روزه، ریاضت­های جسمی – و شاید هم، به خاطر وجود این سختی­ها- چه در نخستین نوشته­های انجمن و چه بعدها با گسترش آن، مشاهده می­کنیم که دیدگاه دومینیک در مورد تقوی و تقدس به هیچ وجه کوته­بین نبود. و مشاهده می­کنیم که از میان تمام قدیسینی که کلیسا آنان را به منزلت حضور در سنگ­های      قربان­گاه­ها بالا برد، قدیسین دومینیکن از همه آنان " طبیعی­تر" زندگی کردند. دومینیک قدیس در مقابل جمال تقدس، به حیرت می­افتاد. بی­وقفه از برادرانش تمنا می­کند تا از روش دعاهای از بر شده که از اندرون قلب فوران نمی­کنند، پرهیز کنند. طبیعت و ایده­آلیسم آتشین این مرد اسپانیایی در شب­زنده­داری­های دراز و تازیانه­های خونین با خدا می­جنگید ولی هیچ­گاه این راه­ها را به دیگران تحمیل نکرد بلکه آنان را از این روش­ها منع هم می­نمود. اینها همان­قدر برای روان او لازم بود که سفرهای طاقت­فرسا برای جسمش. و چون این روش­ها برای او طبیعی می­نمود، آنها را به بُعدی روحانی می­رساند. لیکن از اینکه می­توانست در جمع فرزندانش کسانی را بپذیرد که از شخصیت­ها و طبیعت­هایی بس متفاوت برخوردار بودند، بسیار احساس شادی    می­کرد و تنها چیزی که از آنان می­خواست این بود که قلبشان از بهر بشارت مشتعل گردد و آن را مطابق روش­هایی که بدین منظور در نظرگرفته بود، عملی سازند: بر قرائت دسته­جمعی دعاهای کلیسایی تأکید داشت اما حاضر نبود بیش از حد آن را طولانی گرداند و با قرائت­های آهسته که از وقت یادگیری کم می­کرد، مقابله می­کرد. همه چیز باید با نوعی گرایش و جوشش قلبی شاد انجام می­شد، با خوشحالی، در ضمن اینکه ایده­آل وجدانی هرکس رعایت می­شد. هنگامی که متوجه شد برخی از برادران نسبت به قوانین زندگی روحانی­شان وسواس پیدا کردند و ترس آنان را فراگرفته است که با عدم رعایت کوچک­ترین نکات آن، مرتکب گناه شده باشند، به قدری متأثر شد، که اعلام کرد ترجیح می­دهد دیر به دیر برود و با کاردش[125]، یکایک رونشت­های قوانین اساسی انجمن را پاره کند تا اینکه بار سنگینی به دیگران تحمیل نماید. از این زمان به بعد، عدم اطاعت از قانون زندگی انجمن دیگر معادل گناه محسوب نشد.

دومینیک قدیس برای مقابله با یک دید کوتاه و ایده­آلیست، بر لزوم دعا برای لطافت بخشیدن و محفوظ نگاه داشتن بُعد استعدادی و ذهنی – که از شرایط لازم برای پاسخ به هدف بشارتی برادران واعظ بود- تأکید کرد. وی برادران را به آموزش حقایق ایمانی تشویق می­کرد، از آنان دعوت می­کرد تا به سراغ فلسفه و الهیات بروند، می­خواست از آنان کسانی بسازد که بتوانند حقایق الهی را سریعاً بیان دارند و از آنها دفاع کنند و برای اینکه این تلاش­های فکری وسیع و اساساً ذهنی در مورد مبانی ایمانی موجب خشکی زندگی درونی و روحانی­شان نگردد، بر رعایت قوانین صومعه­ای و ریاضتی انجمن و دعای کلیسایی تأکید می­کرد. به احتمال زیاد، این پاسخ به توقعات الهی را در تجربه زندگی درونی خود یافته بود. در جوانی، شخصیت او بیشتر جدی بود، بی­اعتنا نسبت به دنیا، و ریاضت­کش. سال­های دانشجویی، او را بازهم بیشتر به سمت خلوت و گوشه­گیری کشاند زیرا کتاب­هایش بیشتر برای وی جذبه داشتند تا جوانان هم­دوره­ای او که نه بازی­های پر هیجان آنان را می­پسندید و نه سرگرمی­های بیهوده­شان را. شاید تنها نماد انسانیتی که در آن زمان در او یافت می­شود، ابراز محبت سریع و دلسوزی خاصش به درد و ناراحتی­های دیگران است. به غیر از این، بیشتر مرد علم   می­نماید تا مرد عمل. آرامش و خلوت دیر اوسما راه نجاتش را به او شناساند: قرائت دسته­جمعی دعاهای کلیسایی، زندگی شبانی و کشیشی، قید و بندهای زندگی گروهی و تبادل نظر. و چون ذاتاً سخاوتمند بود، کم کم انسانی­تر شد، بر درجه محبتش افزوده شد، هم­سفر خوشروتری گشت و به این نتیجه رسید که اصلاح گرایشات ذهنی­اش را مدیون دعای دسته­جمعی و سرودهای کُر بود.  در ضمن، به لزوم یک ایمان شخصی نیز پی برد.

اینها ما را یاری می­دهد تا به اهمیت صلیب در زندگی دومینیک پی ببریم: صلیب، اساسی­ترین وسیله تشویق زندگی درونی وی و محبت او به خدا گشت. ایمان مسیحی شامل یک سری کارکرد ایمانی و حقایق الهی است که یا ذات خدایی را آنطور که در راز تثلیث اقدس بر ما مکشوف گشت بیان می­دارد یا روابط مابین انسان و خدا را با رجوع به  تدبیرات الهی  و هدف نهایی آفرینش توضیح       می­دهند. لیکن این حقایق بدین جهت بر ما آشکار شدند که شناخت آنها ما را به خدا نزدیک­تر کند. کلیسای نخستین تمام توجهش را در انواع تبادلات فکری ظاهراً بیهوده متمرکز ساخت تا در مورد سرشت و شخصیت مسیح بیاندیشد و قرن­های بعد، گاه با شدت با این تعاریف دقیق عکس­العمل نشان داد. لیکن این تعاریف دقیق به هیچ وجه بیجا و بیهوده نبود زیرا موردشان، همان شخصیت حقیقی کسی است که برقراری رابطه صمیمی ما با خدا از او خواهد گذشت. خداوندمان بر بُعد شخصی دعوتش تأکید کرد:" از پی من آیید"، " از من بیاموزید"، "به سوی من آیید"؛ لذا شناخت او لازم است، لازم است شخصیت او را بشناسیم و بی­اعتنایی یا کوتاهی حتی در یکی از     راه­هایی که می­تواند ما را در شناخت او یاری دهد، بدون خطر نیست.

البته باید گفت که این شناخت در درجه اول از راه ایمان حاصل می­گردد.گرچه خدا کلید حضور پنهان در اندرون ما را خود، به شناخت ما می­رساند، لیکن این شناخت از خدا، که با کلمات و واژه­های خاص بیان می­شود، در جملاتی صریح و در عین حال، حساب شده، تنها آغاز حکمت است. زیرا شناخت مسائل الهی کافی نیست، آنچه باید شناخت، خود اوست. و آنچه ما را به این شناخت خواهد رساند، محبت است زیرا دوستانمان را به میزان محبتی که به آنان داریم، می­شناسیم.

به همین جهت است که دومینیک قدیس محبت خاصی نسبت به مسیح پیدا کرد و او را در مرکزیت زندگی روحانی و درونی خود قرار داد. به غیر از این، اشکال بسیار نادری از ارادت­های خاص در زندگی وی یافت می­شود. کلیساها را از آن جهت که قربانی­مقدس در آنجا حضور دارد، پناهگاه و خانه خود می­ساخت. بدین ترتیب می­توانست شب­ها را در جوار "دوست" خود سپری کند و پس از آنکه برادرانش پس از دعای کلیسایی به استراحت می­رفتند، وی مدت زیادی در کلیسا می­ماند. شاهدانی که در دادگاه بازشناخته شدن تقدسش شهادت دادند همه از شب­زنده­داری­های طولانی­اش سخن گفتند: یا آهسته وارد می­شدند و او را آنجا یافتند، یا صدای دعایش به گوش آنان رسید زیرا گویا دومینیک در سرشت آتشین خود، با صدای بلند دعا می­کرد، جسمش را حرکت می­داد، و گاه و بی­گاه، به سکوت می­رفت، همچون کسی که به دیگری گوش می­دهد. دعای او یک گفتگوی حقیقی با خدا بود و نه فقط یک دعای یک­جانبه. برادرانی که سعی کردند در تاریکی  شب او را تعقیب نمایند گواهی دادند که گاه، چهره مسیح، " کتاب عیسی مصلوب" در مقابل چهره دومینیک ظاهر می­شد و به گفته خود دومینیک، تمام موعظه­هایش را از وی می­آموخت. سرشت آتشین دومینیک در این گفتگوی عاشقانه با این رفیق اعلی اینچنین بیان می­شد:" گاه، لبخند می­زد، و گاه،گریه می­کرد"، " نگاهش به جلو خیره می­شد، سپس سرش را پایین می­انداخت، با خود زمزمه می­کرد و به سینه­اش می­زد"، " قرائتش به دعا تبدیل می­شد، و دعای شفاهی­اش به دعای درونی"،  " گاه، انجیل را عاشقانه می­بوسید، گویا برای یک شادی درونی خاص از آن سپاسگزار باشد، یا چهره­اش را در دستانش پنهان  می­کرد و یا با دقت کامل با   کلاه­بند روحانی خود می­پوشاند تا هرگونه امکان عدم تمرکز را از خود دور کند و با عمق بیشتری در تأمل و تفحص مقدسش فرو رود."

سخنان برادرانش همه حاکی از این حقیقت است که همه آنان همان احساس را داشتند: گفتگویی بین آن قدیس با استاد الهی. و آنچه ایشان را بیش از همه متحیر    می­ساخت، حقیقت همین امر بود، اینکه چگونه به طور کاملاً واضح، حضور معشوق الهی­اش را در جوارش لمس می­کرد و منشأ کلامش را از او دریافت می­داشت. یکی از شاهدان، پل ونیزی چنین شهادت می­دهد که طی سفرهای بشارتی­اش، گاه پیش می­آمد دومینیک قدیس اینچنین برادرانش را دلداری دهد:" حرکت! و به یاد نجات­دهنده­مان باشیم"؛ و شاهد دیگری، اتیئن لومباردی به گرایش عاشقانه خاص وی به بخش ثابت مراسم قربانی­مقدس و دعای ای پدر ما اشاره می­کند. گویا انرژی خستگی­ناپذیرش را در درجه اول در دعا می­یافت و لذت دوستی با خدا را درآن می­چشید. و گویا در دعاهای شخصی است که با راحتی کامل، با خدا سخن می­گفت.

صلیب، مراسم قربانی­مقدس، خود قربانی­مقدس، انجیل و رساله­های رسولان، هرآنچه شخص خداوند را به طور زنده نمایان می­ساخت، روش­هایی بود که او را بیش از همه در دعایش یاری می­نمود.[126]  

به همین جهت نیز دعای تسبیح مریم مقدس درشخص او رسولی پراشتیاق یافت. دیدیم دعای وی آکنده از عبارت­های کوتاه و شفاهی سرشار از عشق و پرستش به همراه زمان­های سکوت کوتاه بود، در دعا، از کلام به تعمق می­رفت و به شخص خداوند خیره می­شد. و تمام این اشکال دعایی در دعای تسبیح گردآمده است.[127] در این دعا، تأمل به کلام می­پیوندد، دعای ای پدر ما و درود بر تو ای مریم را شامل می­شود که تعداد این دعاها را از راه بندی از مروارید، می­شمردند. بعید نیست که این طرز دعا کردن از مسیحیت هم قدیمی­تر باشد و پیش از آن هم در اروپا رواج داشته است. دومینیک قدیس مبتکر آن نیست ولی آن را ترویج داد. هرچند یک سنت پاپی   تقسیم­بندی تسبیح به شکل کنونی­اش را به وی نسبت می­دهد: ده دعای مریم، یک دعای ای پدر که با مروارید بزرگ­تری مشخص     می­شود. در آن زمان، به همت برادران واعظ، تسبیح مریم در همه دنیای مسیحی گسترش پیدا کرد. از آن زمان به بعد، نمادی از تسبیح بر سنگ قبرها یافت می­شود و از زمان دومینیک به بعد، در ادبیات مذهبی، اشاره بیشتری به آن خواهد شد.

مسلم است که دعا بدون توجه به حضور خدا، بی فایده است، آنچه به دعا ارزش می­بخشد، راز و نیاز با خداست. لذا، به مرور زمان، برخی از رازهای ایمانی یا وقایعی از زندگی خداوند به تأمل ایمانداران پیشنهاد شد تا در ضمن دعای تسبیح، این صحنه­ها را در ذهن خود مجسم سازند و با عشق و محبت بیشتری به پرستش خدا مشغول شوند. احتمال می­رود که فرم ثابت دعای با تعداد دعاها و رازهای تأملی تسبیح آنطور که ما آن را می­شناسیم، به مرور زمان و طی نسل­ها و قرن­ها شکل گرفت ولی گویا از همان آغاز، هر دسته ده­تایی به تأمل خاصی اختصاص داشته است. این تأمل­ها صحنه­های خاصی از زندگی مسیح است که با دقت زیاد از اناجیل یا سنت کلیسی انتخاب    شده­اند؛ و در ضمن آنکه لب­ها ساده­ترین و شناخته­ترین دعاها، قدیمی­ترین دعای مسیحیت را ادا  می­کنند، روح و ذهن با تمرکز بیشتری به مشاهده درونی حقیقت الهی خاصی مشغول می­شود. تا جایی که دعای شفاهی به یک یاری مکانیکی برای هموار ساختن راه برای استعداد تبدیل می­شود، تا افکار بتوانند راحت­تر و با آزادی بیشتر تمرکز پیدا کنند، از دنیای مادی فاصله بگیرند و به تأمل راز مشغول شوند. لذا تسبیح همان هدفی را دنبال می­کرد که دومینیک در همه دعاهایش در تحقق آن می­کوشید: تلاش خاص روان برای شناخت شخصیت الهی مسیح.

در ضمن تسبیح، سکوت و توقف­های کوتاه به روان پیشنهاد می­کند و این از نظر دومینیک، اساسی بود. شاید دعای او از همه قدیسین ساده­تر بوده باشد، نه فعالیت­های ذهنی، نه فعالیت آتشین بشارت، به رغم انرژی زیادی که بی­وقفه در راه آن صرف می­کرد، هرگز او راخشک و سنگدل نساخت. در دیدگاه دومینیک قدیس، دعا فقط یک عمل انسانی نیست که عامل اصلی آن، انسان باشد. بلکه باید با وقوف به حضور ساکت خدا، همراه باشد. اکثر مردم بزرگ­ترین تسلی خود را در احساس حضور خدا حاصل می­نمایند. برای این افراد، توجه به خیرخواهی همیشه حاضر خدا برای رسیدن به آرامش درونی کفایت می­کند و از این لحاظ، درک درستی از طرق خداوند دارند. مگر نه این است که کلام، به خودی خود، برای بیان احساسات، کاملاً نامتناسب است؛ هرچه احساسات ما عمیق­تر باشند، بیان آنها مشکل­تر می­گردد. در حالی که روان­های سطحی معمولاً سرشار از تفسیرهای زیاد هستند، کمی از این و آن می­گویند تا آنچه احساس می­کنند به زبان آورند، روان­های عمیق­تر، زمانی که متأثر می­گردند، در سکوت حاصل از شگفتی، فرو می­روند. شیکسپیر می گفت:″ اگر شادی من قابل بیان بود، شادی بسیار ناجیزی می­بود″. و اکثر مردم این حقیقت را می­پذیرند. به همین دلیل نیز دومینیک سکوت و تمرکز درونی را به این دعای ساده افزود.

گاه سؤال می­شود: چرا بر تکرار بی­انتهای یک دعا این همه اصرار کرد؟ جواب خیلی ساده است. مگر محبت از روش دیگری استفاده می­کند؟ زمانی که صحیح­ترین شکل بیان خود را یافته باشد، حتی اگر به قضاوت خودش هم کاملاً با درجه عشقش بی تناسب باشد، دیگر سعی بر تغییر آن ندارد چون پی برده است که روشی بهتر از آن نخواهد یافت. و فرد عاشق بی­وقفه تنها یک کلام دارد:″ دوستت دارم″. حال که دعای ای پدر را از دوست الهی آموختیم و  از سلام فرشته و بشارت وی به مریم آگاه شدیم، چه چیز می­تواند از تکرار آنها بالاتر باشد؟ حکم رسمی در زمان رفرم و سلطنت الیزابت خیلی قاطع بود:″ تکرار بیهوده″ لیکن مگر مسیح در ساعت رنج و عذاب مرگبارش در باغ جیتسمانی دعای دیگری نزد پدرش روانه کرد، در یک ″تکرار یکسان″...

پس اگر روانی در سخت­ترین ساعات زندگی­اش، - و چه روانی!-  نخواست به دعای دیگری غیر از کامل­ترین شکل دعایی ممکن متوسل شود، چطور می­توانیم   روان­های ضعیف­تر را محکوم کنیم که تنها، از او سرمشق گرفتند؟ باید اعتراف کرد که تکرار مدام همان کلمات، جوی پدید می­آورد که احساسات خارجی را تا حدودی به دنیا ″می­میراند″ و روان را برای درک حقایق والاتر آماده می­کند.

ارادت دومینیک قدیس به مریم مقدس بسیار عمیق بود. برادرانش را ″برادران مریم″ خطاب می­کرد(زندگی­نامه برادران، ص.42)، آنان می­بایست خود او نیازمند یاری خاص او احساس کنند و لذا، این یاری را از او دریافت می­کردند. (ص.9، 27، 39). رؤیت­هایی بازگو شده­اند که برادران دومینیک موعظه­هایشان را از کتابی قرائت      می­کردند که مریم مقدس آن را جلوی آنان باز نگاه­ می­داشت (ص.50)، این مادر آنان را اصلاح می­کرد، استراحتشان را برکت می­داد (ص.52، 53، 60)؛ در کمبریج، این رؤیت را بازگو می­کردند که در هنگام دعای برادران، مریم را دیده بودند که همچون آتشی بر آنان نازل می­کرد (ص. 63)، در زمان مرگ، آنان را تسلی می­داد (ص.280). خلاصه اینکه، به گفته ژرار دوفراشه، روح آن قدیس به­گونه­ای بر فرزندانش نازل می­گشت ″که چه در دعا چه در خواب، مریم را مقابل چشمان خود داشتند و او نیز با نگاهی سرشار از رحمت، به آنان می­نگریست″ (ص.149).

از نظر دومینیک، دعا یگ گفتگوی ساده روان با خدا بود و گفتگو به میزان صمیمیتی که بین دو دوست وجود دارد، پرمحتواتر  می­گردد. زمانی که روان، محبت و دوستی خدا را درک کند، قلب نیز راحت­تر خود را می­گشاید. زیرا محبت خدا، ذات ایمان و مذهب است و هدف دعا همیشه پیشرفت در دوستی خداست، نه تنها کسی که به او ایمان داریم، بلکه کسی که در همه اعمال روزانه ما شریک است. و دومینیک سعی داشت این حقیقت را همیشه زنده­تر کند: از راه دعای شفاهی، با حرکات جسم، با دعای تسبیح و چون دعا در حضور فیزیکی و حقیقی خدا در قربانی­مقدس این نوع گفتگو و سکوت روان و ستایش­های او از خدا را آسان­تر می­گرداند، قربانگاه در مرکزیت زندگی روحانی او جای گرفت. مراسم قربانی­مقدس والاترین نماد از این نوع دعاست و صلیب، عادی­ترین شکل نمایش آن. اناجیل نیز زندگی شگفت و شخصیت کامل مسیح را به­گونه­ای خاص در نظر ما ترسیم می­کنند و چهره دوست صادق و امین را در نظر ما زنده می­کنندکه بی­وقفه در کنار ما، از تپه­ای به تپه دیگر، در کنار رودخانه­ها، در روستاها، در جاده­ها و خیابان­های سنگ­فرش، ما را همراهی می­کند. لذا قربانی­مقدس، عادی­ترین و صمیمانه­ترین دعای او گشت؛ صلبیب، همسفر همیشگی او، ″کتابی که آن را همیشه باز نگه می­داشت″، و عهد جدید، اساسی­ترین موضوع مطالعه او که آن را همیشه و همه جا با خود می­برد، آن را از بر می­کرد، و آن را به کتاب زندگی­اش تبدیل نمود. یکی از پیروان دومینیک در مورد او می­گفت:″ همیشه از خدا یا با خدا صحبت می­کرد″ و این حقیقت را لمس می­کنیم که این کار برایش عادی می­نمود زیرا خدا، مرکز فعالیت روزانه و شب­زنده­داری­های او بود. به گفته دانته، دومینیک ″قهرمان مسیح″ بود، سرشار از رأفت با دوستان او، مهیب و خشن با دشمنان او؛ واعظی که از وفور عشق روان، به سخن می­آید زیرا به صمیمیت خاص مسیح درآمده بود و این پیوند با مسیح را از راه دعای زنده و عمیق و شخصی به دست آورده بود.

 

 

 

بازگشت به بالای صفحه

 

 

فصل هفتم

نظام­بندی انجمن

استعدادهای خاص دومینیک قدیس در زمینه نظم­ و سازمان­بخشی به طور چشم­گیری در نظام­بندی و شکل­بخشی انجمنش آشکار   می­گردد. لازم است مجدداً بر نکته­ای تأکید کنیم که تا کنون چندین بار به آن اشاره شد. قبل از دومینیک، انجمن روحانی به مفهوم کنونی آن وجود نداشت، بدین معنا که گروه­بندی شده، با قانون­های ثابت و مشخص و مطابق هدفی که به آن، وحدت و یگانگی بخشد. راهبان نوربرت قدیس و حتی سیسترسیئن­ها نیز که بیشتر از گروه­های دیگر به این ایده­آل رسیده بودند، آنچنان در ریاست دیر خود آزادی عمل داشتند که تنها خط رابط میان آنان، ملاقات­ها و دیدارهای اباهای هر دیر با یکدیگر بود. قاعدتاً، اعضاء یک دیر تا پایان زندگی­شان به همان دیر تعلق داشتند و در بسیاری از آنان، حتی نذر ثبات در یک مکان نیز به سه نذر روحانی افزوده می­شد تا جایی که ثبات در یک دیر، جزوی از ایده­آل­های روحانی آنان را تشکیل می­داد در حالی که برادران واعظ دیدی کاملاً متضاد آن داشتند و قانون   زندگی­شان حکم می­کرد همه جا اعزام شوند و این تغییرات مکانی فقط از بهر گسترش بهتر انجمن بود. در نظر یک واعظ، زندگی     می­بایست سرشار از فعالیت باشد، همچون یک سفر بشارتی دور دنیا. و این در نظر افراد آن زمان، معادل یک ازهم گسستگی کامل قید و بندهای زندگی قانونمند روحانی جلوه می­داد. ماتئوس پاریس، تارخ­نگار انگلیسی (1200/1259) با تأسف کامل شاهد ازهم پاشیدگی قدیمی­ترین داده­های حتمی در باب زندگی صومعه­ای و روحانی است و در مورد برادران دومینیکن می­نویسد:″ برای آنان، اطاق دیر، جهان؛ و محیط بسته صومعه، اقیانوس­هاست″. جای تردید نیست که اگر نخستین برادران چنین تشریح کاملاً درستی از ایده­آل خود را خوانده بودند، حتماً به آن افتخار می­کردند. قصیده­های انتقادی آن زمان و زمان­های بعد، روی همین مشخصه انگشت می­گذارند و برادران واعظ را والگردهایی جلوه می­دهند که سفرهای متعددشان حتی پایه­های اخلاق را نیز در آنان متزلزل گردانیده است. و بعید نیست که چنین سبک زندگی با آن همه آزادی، سرشت­های بی­ثبات را به سمت سستی متمایل کرده باشد ولی به احتمال زیاد، این نویسندگان بیشتر به عواقب احتمالی این سبک زندگی اشاره      می­کردند تا به آنچه در حقیقت اتفاق می­افتاد. جای تردید نیست کسانی هستند که در لباس زهد، روحی شریر دارند و آرزو دارند خارج از چهارچوب قانون و نظم حاکم زندگی کنند؛ این افراد گرایش شدیدی به زندگی ماجرایی دارند و واعظان آن زمان به ما می­آموزند که همین گرایش، برخی از آنان را به زیارت­های متعدد می­کشاند. ولی این افراد به حدی نادرند که نمی­توان از ما انتظار داشت که آنان را نمونه رفتار عادی فرض کنیم. دومینیک قدیس با تلاش­های خود در راه ابداع انجمن و سازمان­بخشی آن، و اختراع یک سبک جدید از زندگی روحانی، هرگز مسیر ماقبلیان خود را حقیر نشمرد بلکه به گفته کُنستانتن اُرویئِتو، به برادران خود پیشنهاد کرد تا انجمن، بر پایه و اساس ″آنچه در جوانی خود دیده و با آن آشنا شده بود″ ″ و آن را چندین سال تجربه کرده بود″ بنا شود. در نخستین سال­های جوانی، او را چندین بار به دیر بزرگ بندیکتن­های سیلوس برده بودند و زیبایی این نوع زندگی را از نزدیک لمس کرده بود. در ضمن، در نزدیکی گومیئل و کالروئگا، دیر پر شکوهی بود از انجمن پرِه­مُنتره­های نُتردام دِلویده که در سال 1132، توسط راهبی دومینیک نام از انجمن نوربرتین­ها در آنجا بنا شده بود. این شخص در سال 1187 از دنیا رفت و در آن زمان، دومینیک قدیس 17 ساله بود و بی­تردید از آن دیر بی­خبر نبود. هنگامی که چندین سال بعد، پس از ترک پالنسیا، عضو رسمی کلیسای اعظم اوسما گشت، کشیشان این کلیسا تازه پا به زندگی راهبگی گذاشته بودند و تنها پس از چند سال زندگی در جوار آنان است که به اجازه پاپ اینُسنت سوم، در سال 1199، قانون زندگی­شان رسماً تأیید شد. از سال 1200 به بعد، از او به عنوان  ″نماینده رئیس دیر″ یاد می­شود و او، با وفاداری به نخستین دعوت روحانی خود، هیچ لقب دیگری جز ″راهب اوسما″ برای خود نپذیرفت. با دقت کامل نیز از قانون زندگی راهبگی اطاعت نمود، فقط فعالیت بشارتی را بدان افزود. ولی این قانون زندگی        می­توانست اشکال مختلفی به خود بگیرد و دومینیک قدیس تلاش نمود تا آنچه را که با هدفش سازگاری بیشتری داشت، در آن بیابد. در کنار رود گارون، در چند ساعتی شهر تولوز، کلیسای اعظم و قدیمی نوربرتین­های نُتردام دولَشَپِل بود که دوست داشت گاه و بی­گاه در خلوت آن دعا کند زیرا پدر ژان، از دوستان او بود. در آنجا، قاونون اساسی پرِه­مُنتره­ها را در سکوت، مطالعه می­کرد و نوع زندگی را که در نُتردام دلَویه مورد تمجیدش واقع شده بود، به یاد می­آورد. این زندگی را در جای دیگری نیز دیده بود: یکی دیگر از دیرهای همان انجمن روحانی کُمبل لونگ، نزدیک سَن لیزیه، که یکی دیگر از دوستانش، ناوار داک، ریاست آن دیر را پیش از دعوتش به سمت اسقفی کُنسِران، بر عهده داشته است. لذا، بیشترین نکات قانون زندگی آینده­اش را از قانون زندگی پرِه­مُنتره­ها گرفت. همان­طور که زندگی سیسترسیئن از زندگی بندیکتن سرچشمه گرفته بود، پره­مُنتره­ها، قانون زندگی آگوستین قدیس را کامل­تر کرده بودند. لذا دومینیک تصمیم گفت آنچه را برای قانون زندگی انجمنش نیاز  داشت، از این قانون زندگی بگیرد.

نخستین قوانین اساسی این دو انجمن را به طور خلاصه بررسی خواهیم کرد: انجمن پره­منتره­ها و انجمن دومینیک قدیس، تا شباهت­ها و تفاوت­های هر دو را متوجه شویم. از یکطرف، قانون اساسی ژوردن ساکسی سعادتمند را آن­طور که در مجمع عمومی پاریس در سال 1228، تنها هفت سال پس از مرگ دومینیک قدیس، مورد تجدید قرار گرفتند[128] در اختیار داریم و از طرف دیگر، قانون اساسی انجمن پره­منتره در قرن سیزدهم.

در هر دوی آنها، نخستین پاراگراف مقدمه کاملاً یکسان است، غیر از تبصره­ای جدیدکه دومینیک قدیس به آن اضافه کرد و آن، عطای همان درجه تقدس به رعایت قانون زندگی و به معافیت رعایت آن مطابق با نذر اطاعت است. این معافیت­ها می­توانست به سه دلیل عطا شوند: مطالعه، بشارت و موعظه، نیکی برتر روان­ها:″ از آنجا که انجمن ما به طور خاص از بهر بشارت و نجات همنوع­مان تأسیس شد، مطالعه ما باید اساساً، در هر زمان و بالاتر از هرچیز دیگر، متمایل به همه چیزهایی باشد که برای نجات روان­ها به کار آید″.

این اصل، هدف دومینیک قدیس را به خوبی روشن می­کند. همه موظف بودند مطابق قوانین زندگی دیر زندگی کنند، مگر زمانی که این قوانین مانعی می­شدند برای زندگی بشارتی – که هدف خاص انجمن بود.

پاراگاف بعد به دعاهای کلیسایی اختصاص داشت ولی برادران، بر خلاف راهبان، که با اولین صدای زنگ صومعه، خود را برای دعای سحر به کلیسا می­رساندند، دعاهای ویژه مریم مقدس را، بلافاصله پس از بیدار شدن، سرپا و در اطاق خود قرائت می­کردند.

در مورد گردهمایی از بابت اعتراف خطا نسبت به قانون دیر، این خطاها به ترتیب اهمیتی که برای راهبان وجود داشت، طبقه­بندی شده­اند؛ در هر دو قانون، به نکات یکسان اشاره شده: روزه، از روز تجلی صلیب (14 سپتامبر) تا عید فصح، پرهیز مداوم، همان اندازه و همان کیفیت از نظر خوراک، استفاده از پارچه­های ضخیم برای ردا، سکوت مداوم. قانون اساسی دو انجمن در ابتدا به حدی به هم شباهت داشت که به غیر از چند تفاوت جزئی، خود اصطالاحات هم در بیشتر مواقع دست نخورده­اند. در مورد قوانین و چگونگی انجام ″ملاقات رسمی″ با سرپرست دیر و مجمع­های عمومی سالانه نیز چنین است.

اما در تشریح برنامه روزانه، یک تفاوت جدید و اساسی دیگر به چشم می­خورد: برنامه یک راهب پره­منتره، بیش از همه به دعا و کار عملی اختصاص دارد و یک فصل طولانی به انواع فعالیت­های عملی اختصاص داده شده است؛ در حالی که در قانون اساسی دومینیک قدیس، این فصل مسلماً به پاراگراف­های چندی در باب مطالعه، بشارت و موعظه، دروس الهیاتی، واعظان، سمت ″پدر استاد″ دانشجویان، معافیت­ها برای دانشجویان و... اختصاص دارد.[129]  

عشق سوزان دومینیک به فقر در قسمت بعدی آشکار می­شود زیرا قانون اساسی نوربرتین به مشخصات ساختار دیر اشاره­ای نمی­کنند. در انجمن دومینیکن، به برادران حکم شده است دیر­های فقیر و درویشی داشته باشند که ″بلندی دیوارهای آنها از 3.5 تا 6 متر تجاوز نکنند، حتی بالاترین طبقه دیر.″

در هر دو قانون، آیین پذیرش نو واردان و نوآموزان یکسان است ولی آیین ادای نذر کاملاً متفاوت است. در آیین پره­منتره­ها، نوآموز چنین می­گفت:″ من، برادر...وجود خود را به کلیسای... تقدیم و وقف می­کنم. وعده دگرگونی قلبی، اصلاح اخلاقی و ثبات در این مکان ادا می­کنم. مطابق با انجیل مسیح، وعده اطاعت ادا می­کنم: از قانون آگوستین قدیس و قانون اساسی انجمن پرِه­مُنرته، از شما، برادر... و از جانشینان شما که مطابق این قوانین برگزیده شوند.″

برادر واعظ، مطابق با اراده دومینیک و نشانه ابراز احترام فئودالی، دستانش را در دستان رئیس دیر می­گذاشت و می­گفت:″ من، برادر...، ادای نذر می­کنم و به خدا، مریم مقدس و باکره، و به شما، برادر... رئیس کل انجمن برادران واعظ (یا: به شما، برادر... رئیس دیر ... به نمایندگی از رئیس کل انجمن)، و به جانشینان شما، مطابق با قانون زندگی آگوستین قدیس و قانون اساسی برادران واعظ، تا به مرگ، وعده اطاعت ادا  می­کنم.″

مسلم است که انتخاب این آیین از جانب دومینیک، هدف مشخصی را دنبال می­کرد: در نظر او، برادر واعظ فعال و آزاد بود، شوالیئه مسیح و کلیسا، که همواره در اختیار سرپرستان خود قرار می­گیرد تا از شمشیر کلام الهی استفاده کند.

در ضمن، برادران به مریم مقدس ادای نذر می­کردند و اطاعت خاصی را به او وعده می­دادند و به گفته همبرت رومانی، این ادای نذر در هیچ انجمن روحانی دیگری وجود نداشت.

آخرین قسمت قانون اساسی در هر دو انجمن یکسان بود:″ برای برقراری صلح و وحدت در کل انجمن، این کتاب را به رشته تحریر درآوردیم و آن را کتاب قوانین انجمن می­نامیم.″

مشخص است هدف دومینیک آن بود که از انجمن برادران واعظ، یک جسم متحرک بسازد و لذا، دموکراتیک. گویا قوانین تاریخ بر این حکم کرده­اند که هرجا زندگی، به سمت سکونت کشید، قوانین حکومتی بیشتر به سمت یک سلطنت مستبده متمایل گشت. ″شرق ساکن″، چه برای خوبی چه برای بدی مردم، کانون استبداد بوده است، در حالی که رفت و آمد تاجران، سر و صدای شهرها، صدای ماشین­ها، تغییرات متعدد، به سمت دموکراسی می­کشانند و با افزایش تعداد و اهمیت آنها، به    رادیکالیسم­های افراطی مبدل می­شوند. با افزایش تعداد وسایل حمل و نقل و پیشرفت سرعت آنها، جامعه نیز به سمت همان حرکت مدام نظام حکومتی خود گرایش پیدا   می­کند و می­خواهد نقش بیشتری در آن ایفا کند. ″شهرهای آزاد″ قرون وسطی، نمادی هستند از آنچه در فعال­ترین انجمن­های روحانی آن زمان به چشم می­خورد. هرچه این انجمن­ها بیشتر به سیستم زندگی شهری نزدیک شدند، قانون زندگی­شان نیز دموکراتیک­تر گشت، و هرجه در عمق دشت­ها و دره­ها فروتر رفتند، خود را با کمال بیشتری به اطاعت از یک راهبر برای تمام طول عمرشان، تسلیم نمودند. این چیزی است که در رشد و نمو عادی زندگی روحانی قرون وسطی اتفاق افتاد. دومینیک قدیس، مثال اسپانیا را نیز در نظر خود داشت که نخستین امت اروپاست که موفق شد شهرهایش را در مجمع­های ملی و پارلمان­ها، گردهم آورد. به علاوه، شخصیت اخلاقی­اش باعث می­شد پیروانش را نزدیک­ترین دوستان خود بداند و بنابراین با هرگونه نظام حکمفرمایی مدام، مخالف بود، خواه به دست او سپرده شود، خواه به دست هرکس دیگری. یکبار، یک ابای دیر – به سبک بندیکتن­ها- برگزید ولی هیچ­گاه این کار را تکرار نکرد و پس از این تجربه، با اراده کامل، یک سیستم انتخاباتی و رأی­گیری در نظر گرفت. هدفی که آن را دنبال می­کرد، عادت­های ملی زادگاهش، شخصیت خود دومینیک، همه باعث شد تا نظام حکومتی انجمنش را بر اساس یک قانون اجتماعی بنا نهد.

مطابق با رسم و رسوم پرِه­مُنتره­ها و شوالیه­های پرستار، انجمن واعظان را به چندین ایالت یا امت تقسیم نمود که هریک، مجموعه­ای بود از چندین دیر. هر دیر می­بایست حداقل از دوازده راهب تشکیل شده باشد و تحت ریاست یک سرپرست دیر اداره می­شد. جلسه­های مابین دیری – که حداقل سه دیر در آن شرکت داشتند- در حد و حدود یک کشور یا یک منطقه سلطنتی، زیر نظر یک سرپرست  منطقه­ای انجام می­گرفت، و کل انجمن، زیر نظر رئیس (استاد)کل انجمن اداره می­شد. واژه ″استاد″  نشان می­دهد برادران تا چه حد به مطالعه و یادگیری به عنوان پایه اساسی انجمن، اهمیت می­دادند. در ابتدا و تا قرن نوزدهم، سمت ریاست کل انجمن یکبار تا پایان عمر عطا می­شد. از این تاریخ به بعد، آن را به شش سال و سپس به دوازده سال متوالی رساندند. در قانون اساسی کنونی انجمن، سرپرست منطقه­ای مسئولیت خود را به مدت چهار سال  و سرپرست دیر، به مدت سه سال به انجام می­رساند. همه این سمت­ها به رأی راهبان واگذار می­شوند. مراسم اتخاباتی سرپرست دیر در طول زمان تا حدودی تغییر کرده است ولی قوانین کنونی فقط کمی ساده­تر از زمان دومینیک قدیس است. هریک از راهبان پس از به اتمام رساندن سیکل عادی دانشجویی و پس از نه سال عضویت در انجمن پس از ادای نذرهای روحانی (نذرهای روحانی دقیقاً یکسال پس از دوره نوآموزی صورت می­گرفت)، می­توانست در مراسم انتخاباتی سرپرست دیر شرکت کند. سرپرست دیر باید دوازده سال قدمت نذر روحانی داشته باشد و برای سرپرستان دیرهایی که در یک منطقه اسقفی حضور داشتند، سرپرست دیر می­بایست استاد الهیات نیز باشد. سرپرست دیر به رأی اکثریت ساده، انتخاب می­شود ولی اگر خود او نیز، از رأی­دهندگان باشد، - راهبی که سرپرست دیرش را انتخاب می­کند – انتخاب او نیازمند دو سوم آراء به علاوه یک است. این تنها محض احتیاط در نظر گرفته شد تا هیچ سرپرست دیر به خاطر رأی خود، به این سمت برگزیده نشود. سپس، نام شخص انتخاب شده به سرپرست منطقه­ای اعلام می­گردد تا مورد تأیید وی قرار گیرد.

انتخاب سرپرست منطقه­ای به رأی سرپرستان دیر به علاوه یک عضو از هر دیر که به همین جهت انتخاب خواهند شد، انجام       می­گیرد. مجمع منطقه­ای، که آن را توضیح خواهیم داد، سرپرستان دیر با یک همراه، که توسط راهبان دیر و بدون اظهار نظر سرپرست دیر انتخاب شده است، حضور دارند. این افراد به همان سبک که برای انتخاب سرپرست دیر گفته شد، سرپرست منطقه­ای را انتخاب    می­کنند و انتخاب او باید مورد تأیید رئیس کل انجمن واقع شود. رئیس کل انجمن هم توسط سرپرستان منطقه­ای و نمایندگانی که بدین منظور از جانب کلیه مناطق انتخاب شده­اند، انتخاب می­شود. می­بینیم که نظام حکومتی انجمن، بر اساس اصل عمومی آرائ بنا شده است و در کنار آن، حضور چند تن از نمایندگان. نظام حکومتی برادران واعظ، چه از دیدگاه قانونی چه از دیدگاه اجرایی، بر اساس دو اصل بنا شده است: آنانی که مسؤلیتی در زمینه ریاست بر عهده دارند، سمت خود را به رأی آزاد راهبانی که بر ایشان حاکم خواهند بود، به دست می­آورند، در انتخاب سرپرستان (غیر از سرپرست دیر)، انتخابات مطابق یک سیستم نمایندگی انجام می­گیرد. در ضمن، در انجمن دومینیکن، سرپرستان تنها از قدرت اجرایی برخوردارند و به خودی خود، هیچ امکان تعیین قوانین را ندارند بلکه تنها این قدرت به آنان واگذار می­شود که قوانین کل انجمن یا منطقه را به مرحله اجرا برسانند و بر اجرای صحیح آنها توسط راهبانشان، نظارت داشته باشند.

در کنار انتخابات سرپرستان، سیستم دیگری نیز وجود دارد که برای تعیین قوانین، طی مجمع­های عمومی انجام می­گیرد. تنها این جلسات حق تعیین یا حذف قوانین انجمن را بر عهده دارند.در شروع تأسیس انجمن، برخی از قوانین در مورد تعداد حضار و محل برگزاری این جلسات، هم درمجمع­های منطقه­ای و هم در مجمع­های عمومی برای کل انجمن، به مرور زمان تغییر یافت. ولی آنچه امروزه انجام   می­شود، حدوداً 700 سال قدمت دارد و تقریباً با شکل­گیری نهایی پارلمان انگلستان، هم زمان است. در اثر ارنست بارکر، احضارو انجمن دومینیکن، می­توانیم جزئیات این واقعه را بررسی کنیم و متوجه خواهیم شد که تا چه حد سیمون دومونفور و پس از او، ادوارد اول، تحت تأثیر نظام دومینیکن قرار گرفتند و تا چه حد، به دنبال آن، سیستم نمایندگی انگلستان مدیون نبوغ ثمربخش دومینیک قدیس است. کافیست بگوییم که هر دوی آنها نمایانگر طرز فکر قرن سیزدهم هستند و آزادی بیان و تفکر کلیسا و نظام­های حکومتی و اجتماعی آن دوره را ثابت می­کنند.

          در ابتدا، سرپرستان دیر هر سال مجمع منطقه­ای داشتند و بعدها، این دوره به چهار سال یکبار مبدل شد. دیدیم که این سرپرستان، به خصوص به خاطر استعدادهای خاصشان در زمینه­های اداری، توسط راهبان دیر خود انتخاب می­شدند. اگر اجازه تعیین یا تغییر قوانین تنها به آنان واگذار می­شد، خطر آن می­رفت که حکومت را بر آزادی ترجیح دهند. به همین جهت نیز همراهی با خود داشتند که نماینده دیر بود و نه به خاطر استعدادهای اداری بلکه تنها به عنوان نماینده همه راهبان دیر، انتخاب می­شد. این نقش نمایندگی را تنها به مدت چند روز و طی آن جلسات ایفا می­کرد و سپس، جای عادی خود را در میان راهبان دیگر بازمی­یافت. بدین ترتیب، این امکان به راهبان داده می­شد که اگر کسی فکرهای جالبی داشت ولی به خاطر عدم استعدادهای لازم در زمینه اداری، نمی­توانست مسؤلیت سرپرستی دیر را بر عهده گیرد، لااقل می­توانست نماینده خوبی برای دیر خود باشد و از طرف راهبان، قوانین جدید یا تغییر قوانین گذشته را پیشنهاد کند. این دو نماینده از هریک از دیرهایی که به حد و حدود یک منطقه تعلق دارند، انتخاب می­شوند. طی این مجمع­ها، از بین همه آنان، چهار نماینده و یک سرپرست منطقه­ای انتخاب  می­شوند و کار قانونی به این پنج تن واگذار می­شود. پس از انتخاب این پنج نماینده، مابقی نمایندگان به دیر خود بازمی­گردند و نمایندگان انتخاب شده بر قوانین پیشنهاد شده یا تغییر قوانین حاکم، کار می­کنند. احکام صادر شده نزد رئیس کل انجمن فرستاده می­شوند که آنها را به میزان مطابقتشان با قوانین کل انجمن، مفید یا مضر برای منطقه، یا تأیید می­کند، یا باطل اعلام می­دارد.

غیر از این دو نماینده از هر دیر، در مجمع­های عمومی، استادان الهیاتی و واعظان اعلی نیز جای خاصی ایفا می­کنند. این دو مقام، به قدردانی از رسالت انجام داده شده عطا می­شود، نخستین سمت پس از یک امتحان و چهارده سال تدریس؛ و دومی به دلیل اعمال بشارتی شاخص عطا می­گردد. این دو مقام توسط رئیس کل انجمن یا مجمع عمومی و تنها به درخواست منطقه، عطا می­شوند.

مجمع عمومی انجمن نیز به همین شکل ترتیب داده می­شود، حضار آن سرپرستان منطقه­ای و یک نماینده از هر منطقه است که به این جهت انتخاب شده است ولی یک تفاوت میان این دو نوع مجمع وجود داشت: نخستین مجمعی که با رئیس انجمن جدیدی تشکیل می­شود، الزاماً انتخاباتی است و در آن، هم سرپرستان منطقه­ای حضور دارند و هم نمایندگان منطقه­ای و هدف از این مجمع عمومی، انتخابات و تعیین یا تغییر قوانین است. در این مجمع عمومی، تنها نمایندگان منطقه­ای حضور دارند، در سموین مجمع، تنها سرپرستان منطقه­ای و در چهارمین مجمع، مجدداً هم سرپرستان و هم نمایندگان منطقه­ای زیرا مطلبق با قانون کنونی، یک مجمع اتخاباتی خواهد بود که دوازدهمین سال ریاستی رئیس کل انجمن را به پایان می­رساند. بنابراین، در حال حاضر، اقتدار بین سرپرستان منطقه­ای و نمایندگان منطقه تقسیم می­شود ولی در سال­های پس از مرگ دومینیک قدیس، تا زمانی که رئیس کل انجمن تا پایان عمرش در این سمت باقی می­ماند، هر سومین مجمع فقط از سرپرستان منطقه­ای تشکیل می­شد و دو مجمع دیگر، فقط از نمایندگان منطقه­ای. از همان ابتدا، یک مجمع انتخاباتی دارای این دو بُعد وجود داشت ولی تنها با مرگ رئیس کل انجمن برگزار می­شد یا با استعفای او به هر دلیل، یا دعوت به انجام رسالتی والاتر در کلیسا. در همان زمان، به جای آنکه هر منطقه نماینده خود را به مجمع عمومی و دیرها نماینده­ای برای حضور در مجمع منطقه­ای بفرستند، در هر صورت، دو نماینده ارسال می­شد. تنها پس از سال 1360 است که رسم کنونی به عنوان قانون، تصویب شد.

باید به دو رسم جالب دیگر نیز اشاره کنیم. نخست اینکه زمانی که یک سرپرست منطقه­ای، یک سرپرست دیر یا یک نماینده در چنین مجمع­هایی حضور داشت، همراهی با خود می­آورد که در صورت بیماری یا مرگ آن شخص بتواند جانشین او گردد. می­توان گفت این همراهان، دوبله عاملین اساسی بودند.

دوم اینکه هر قانون می­بایست مورد تأیید سه مجمع متوالی قرار می­گرفت تا جزوی از قوانین اساسی انجمن گردد و همچنین نیز برای  لغو کوچک­ترین نکته قوانین اساسی. با این عمل، هیچ امکان قانون­مندی نادرست و عجولانه که تحت شرایط هیجانی یا احساس ترس پیشنهاد شده باشد، وجود نداشت و نیز هیچ قانونی که تنها به نفع یا به ضرر سرپرستان باشد نیز امکان نداشت زیرا در مجمع بعدی که تنها سرپرستان منطقه­ای یا تنها نمایندگان حضور داشته­اند، عدم تأیید قانون، آن را خود به خود لغو می­کرد. اراذه یک پیشنهاد برای نخستین بار، پیشنهاد نام داشت،  ارائه آن برای دومین بار، تأیید؛ و برای بارسوم، تصویب و اصل.

در رأس مجمع عمومی، مجمع عمومی اعظم وجود داشت که تنها دو بار در تاریخ انجمن برگزار شد، در سال 1228 و 1236. این مجمع، معادل سه مجمع عمومی بود زیرا سرپرستان منطقه­ای و نمایندگان را همزمان دورهم گرد می­آورد. لذا احکام این دو مجمع، از اعتبار و اجبار عمل یک اصل قانون اساسی، برخوردار بودند.

اینها خلاصه­ایست از نظام­بندی انجمن، و از اشاره به نکات ریز و بیهوده آن  صرف­نظر کردیم. به راحتی می­توان به درجه آزادی و اعتماد عمیق به اصول قوانین دموکراتیک این نظام پی برد. و کاملاً روشن است که دومینیک قدیس دقیقاً همین عشق به آزادی را برای انجمن خود به جای گذاشت. و جای تعجب نیست، زیرا جستجوی حقیقت، هدف اساسی انجمن اوست و هرگز نمی­توان در این دنیا، به کل حقیقت دست یافت. به مرور زمان، با گذشت نسل­ها، انسان­ها سعی بر آن دارند که به آن نزدیک­تر شوند ولی همیشه از آنان فاصله دارد، همچون ستونی از مه و آتش، غیر قابل دسترسی کامل است، و ایده­آلی است که تنها در بهشت، کاملاً به آن دست خواهند یافت. لیکن آنانی که بدون نتیجه از پی آن می­روند و در جستجوی آن هستند، لا اقل به یک پیروزی نسبی دست می­یابند: هرچند به حقیقت کامل نرسند، به آزادی کامل دست می­یابند. زیرا حرکت از پی حقیقت، خدمت تنها منافع آن، عاری از ترس و نگرانی از عواقب ممکن، حرکت کورکورانه از پی درخشندگی فناناپذیر حقیقت بدون توجه به منافع شخصی، دوستی و یا صداقت عمل نسبت به هر هدف، مقابله با دروغ، حتی اگر بیان­دارنده آن، یکی از همفکران ما باشد، همه اینها مستلزم درجه­ای از شهامت است که به روان، آزادی حقیقی عطا می­کند.

ولی نباید تصور کرد که چنین نظام دموکراتیک انتخاباتی و نمایندگی، با هیچ خطر یا کمبودی همراه نباشد. یکی از خطرات آن این است که کاملاً بی ثمر گردد. زیرا این سیستم اساساً به این سمت متمایل است که تا حد زیادی از قوت و توانایی خود را از دست دهد: انتخاب سرپرست به رأی زیردستان خود، همواره این خطر را به همراه دارد که کاندیدا، خود را همرنگ آنان نشان دهد تا جایی که به قول لافایت، ″تا زمانی سرپرست خواهد بود که حاضر باشد از پی زیردستان خود گام بردارد″. و حتی فراتر از آن: بسیار دیده شده است که عدم همبستگی، یا بهتر بگوییم، از هم گسستگی نیروها، نماد اساسی یک نظام دموکراتیک باشد. و امثال این کمبودها در تاریخ انجمن کم نیست. جای تردید نیست که برادران واعظ در برخی از صفحات تاریخ انجمن، به خاطر همین نظام حکومتی، صدمات زیادی دیدند. اگر تحت حکومت یک نفر با قدرت تام قرار گرفته بودند که مسؤلیت خاصی نسبت به کل سازمان نداشت، اگر رئیس کل انجمن اجازه داشت سرپرستان منطقه­ای را خودش انتخاب کند و اگر سرپرستان منطقه نیز   می­توانستند سرپرستان دیرهای منطقه خود را خودشان به این سمت برگزینند، بی تردید در برخی از مواقع، از کمبود شدید میل و اشتیاق در رسالت، یادگیری یا رعایت قوانین صومعه­ای، جلوگیری به عمل می­آمد زیرا آزادی، همچون دوستی، رازهایی مقدس هستند:  هرآنچه ذاتاً، زیبا و عمیق است، می­تواند در صورت استفاده نادرست، بسیار خطرناک گردد و میزان خطر و سقوط، به میزان تقدس و عظمت چیزی است که از آن، به نیت سوء استفاده شده باشد. با این وجود، برای آنانی که زیر سایه آن گام برمی­دارند، آزادی انتخاب حکومت آنقدر مقدس و با ارزش می­نماید که نمی­توان از آن گذشت، هرچند حقیقتاً می­تواند در مواقعی بدون ثمر واقع شود. به رغم این ضعف ذاتی، آن را بر هر نظام سلطنتی مطلق ترجیح     می­دهند (هرچند بتواند فواید زیادی هم به همراه داشته باشد) زیرا نظام آزاد با استقلال منطق انسانی و رشد و نمو اراده انسان، سازگاری بیشتری دارد. ممکن است انسان تحت مشوق­های یک نظام سلطنت مطلق، موفقیت­های بیشتری کسب کند ولی جای تردید است که او را عمیقاً، به سمت خوبی بیشتر تغییر دهد. حتی ممکن است اگر از رسولان مسیح باشد، روان­های بیشتری را به مسیح بازگرداند، ولی در عین حال، به اندازه یک ذره هم به قامت روحانی خود نیفزاید. ولی آنچه حقیقتاً نزد خدا مهم است، اعمال انسان نیست، بلکه ذات درونی اوست. گرچه ایمان همواره به قدرت وصف­ناپذیر دعا اشاره می­کند و بزرگ­ترین پیروزی­های کلیسا را بیشتر به زندگی تعمقی (چه در   صومعه­ها، چه توسط افراد روحانی در دنیا) نسبت می­دهد تا به رسالت مبشرین و سردسته­های آنان، اما ممکن است، و چه بسا اینگونه هم هست: رسیدن پای خدا، به تنهایی ولی در کمال یک آثار هنری، والاتر از رسیدن نزد خدا با انبوهی از روان­هایی است که آنها را نجات داده­ایم، اگر محبت و جمال خود را در این راه از دست داده باشیم. ایمان، امید و محبت در وحله اول از بهر پرورش وجود ماست. و به احتمال زیاد خود دومینیک هم حاضر می­شد بپذیرد که یک نظام حکومتی دموکراتیک می­تواند در بسیاری از مواقع بسیار بی­اثر واقع شود و در کنار کمال­هایی چند، کمبودهای مهمی دارا باشد. لیکن در نظر او، این کمالات می­بایست سایه­ها را به نور خود بپوشانند زیرا کمبودها، خارجی هستند ولی کمالات، در اندرون روان ساکنند. امکان دارد دموکراسی از لحاظ نتیجه، به شکست منجر شود ولی سازنده انسان است.

انجمن دومینیکن در همه قرن­ها در جوار کسانی بود که سعی داشتند اصولی بیان دارند، تلاش نمود تا حقایق ازلی را با وقف تمام وجود خود، جستجو کند، حتی در  نظام­هایی سرشار از خطا، الحاد ایمانی و سرکشی. این انجمن، در تلاش خود از بهر حقیقت، هرگز موفق نشد به هدف خود دست یابد. در جستجوی حقیقت بود، و آزادی را یافت.

در حالی که نوشته­های ساوونارُل، از نظر مطابقتشان با ایمان واقعی مورد بررسی قرار می­گرفت، برادر پیئر-پل آردزو، از انجمن دومینیکن و استاد واتیکان، از جای برخاست تا از آنها دفاع کند. و در حین جلسه، مورد تهاجم کاردینال گادی واقع گشت:″ پدر محترم، سمت استادی شما در واتیکان از شما توقع دارد از کرسی پطرس دفاع به عمل آورید، نه اینکه از آن انتقاد کنید″. و آردزو پاسخ داد:″ اعلی حضرت، وظیفه من، دفاع از حقیقت است، و اگر چیزی خارج از حقیقت، از واتیکان بیرون آید، آنگاه احساس خواری خواهم نمود″.

ارثی که دومینیک قدیس به فرزندانش بجای گذاشت همین است: جستجوی حقیقت، و آزادگی.

 

 

 

بازگشت به بالای صفحه

 

 

فصل هشتم

همراهان دومینیک

شخصیت دومینیک به طور طبیعی، دوستان زیادی دور او جمع می­کرد، به خصوص در میان جوانان. بعید نیست که دیدگاه او از زندگی، آنان را به خود جذب می­نمود: توقع والای او در سخاوتمندی در زهد و تقوی، ثبات اخلاقی او، شادی، روابط دوستانه­ای که به طور ذاتی، در وجود خود داشت، دیدگاه دموکراتیک نظام حکومتی انجمنش که به جوانان امکان می­داد سریعاً به مقام­های والایی دست یابند، و روشن­فکری عجیبی که در انجمن، با رحمتی خاص، برای هرکس قائل می­شد. در حقیقت، ″پسران″ دومینیک موجب تمسخر معاصرانشان واقع می­شدند و بسیاری از جوانان دیگر آنان را تحقیرکردند، و بزرگانشان آنان را مورد انتقادهایی منطقی قرار دادند.       می­گویند برخی از پیرزنان با مشاهده سادگی این جوانان، و همه خطراتی که ایشان را تهدید می­کرد، ترس و هراس داشتند و گاه، خود را نزد دومینیک می­رساندند و به او می­گفتند که فرستادن دو به دو یا سه به سه این جوانان از بهر بشارت، بدون راهنمایی یک برادر مسن­تر، ″ با جوانی و زیبایی آنان در یک لباس روحانی به این خوش­اندامی″،  بسیار خطرناک بود. ولی آن قدیس به این انتقادات می­خندید و پیشگویی می­کرد که تلاش ایشان، نتایج بزرگی به دنبال خواهد داشت. فرزندانش چگونه می­توانستند به کسی که با این صراحت از ایشان دفاع کرده بود، خیانت کنند؟ به آنان اعتماد کرد و بدین طریق، به آنان آموخت تا به فیض خدا و یاری مریم مقدس، اعتماد به نفس پیدا کنند.

از گروه کوچکی که در ابتدای رسالت خود دور او جمع شده بود، اطلاعات دقیقی در دست نیست. یکی از نخستین نام­هایی که به آن برمی­خوریم، نام اتیئن دومس است، شاگردی امین که دومینیک او را به عنوان همراه خود در سفر به رم که پس از اعزام برادران، روز 15 اوت 1217 انجام گرفت، انتخاب کرد. گیئوم کلاره از شاگردان دیگر است، وی مردی کاردان بود که اسقف دیئگو پس از بازگشت به اسپانیا، مسؤلیت رسیدگی به نیازهای مادی واعظان را به او سپرد. وی در پرویی، سرپرستی پرکار و مفید واقع شد ولی آرامش زندگی صومعه­ای را بر رسالت بشارتی ترجیح می­داد و نهایتاً زندگی صومعه­ای سیسترسیئن­ها را برای خود برگزید. همچنین از دو شخص تولوزن یاد شده است: پیئر سیلا و توما: نخستین آنان بعدها سرپرست دیر لیموز شد و حتی سمت انکیزیتور را به عنوان مسؤل تشویش عقاید عهده­دار شد و در سال 1257 درگذشت. گویا پیش از آنان دو شخص دیگر با دومینیک قدم برداشته­اند: ژان دوناوار و دومینیک پوتی، که هر دو اسپانیایی بودند و به احتمال زیاد اسقف دیئگو را در رسالت خود همراهی می­کردند. شاید هم پس از بازگشت اسقف به دومینیک پیوستند. ژان در   زمینه­های زیادی شاگرد محبوب دومینیک بود، فرزندی که به گونه­ای خاص، مورد محبت واقع شد و شهادت او در دادگاه تشخیص و اعلام تقدس دومینیک، زیباترین شهادتی است که به یاد مانده است. دومینیک پوتی در سال 1217 به همراه میشل اودرزو به اسپانیا اعزام شد ولی هیچ­کدام موفق نشد در مقابل سختی­ها دوام بیاورد و هردوی آنان در رم به دومینیک ملحق شدند. ولی دومینیک قدیس با یک شکست نا امید نمی­شد. در سال 1218 به همراه دومینیک به اسپانیا بازگشت و او در شهر سگوویا مستقر نمود ولی چون متوجه شخصیت تودار او شده بود، برادر کوربولان را در فوریه سال بعد، به جای او به سمت سرپرستی دیر برانگیخت. اسطوره­ای در مورد لورانس انگلیسی به ما رسید ولی چیزهای خیلی دقیقی در مورد او نمی­دانیم. اطلاعات ما در مورد منس بیشتر است. پس از اعزام برادران، رسالت خود را در پاریس شروع کرد، سپس، احتمالاً در سال 1218، به همراه برادرش به اسپانیا بازگشت، از سگوویا، گومیئل دیزان و اوسما عبور کرد و به عنوان کشیش مخصوص خواهران صومعه مادرید در آنجا اقامت گزید. این مسؤلیت را تا پایان عمر بر عهده گرفت و با آنکه همچون گیئوم کلاره در زمان حیات خود به سیسترسیئن­ها ملحق نشده است، جسدش در دیر آنان به خاک سپرده شد. رسالت بشارتی پاریس به سرپرستی متی فرانسوی سپرده شده بود. گویا مرد محترم و صاحب قدرتی بود. وی از دوستان سیمون دومونفور بود و به علت مقام نجیب­زادگی او، برادران برای آنکه بتوانند در جامعه جا باز کنند، روی او حساب می­کردند. سمت استاد سرپرست به او داده نشد زیرا استعداد خاصی در زمینه ریاست و نظم­بخشی داشت. گویا ریاست کوتاه مدت او در رأس انجمن خاطره شیرینی از خود به جای نگذاشته است و بیش از حد خود را جدی می­گرفت در حالی که دومینیک ریاست را با اقتدار کامل و به نحو احسن پیاده می­کرد. بعدها، اسامی دیگری به گوش می­رسند: سوئارز گومز و پطرس مادریدی که هر دو به موفقیت­های زیادی در پرتغال دست یافتند. گومز نخستین دیر خود را با پشتیبانی سانشا، خواهر پادشاه سانشو تأسیس نمود و با تلاش زیاد در راه تأسیس مکتب­خانه­ای از بهر آموزش نوآموزان سانتارم، قدم برداشت. وی هم از استعداد واعظی خاصی برخوردار بود، هم مدیر عامل ماهری بود و تأثیر زیادی روی روان­ها داشت. ریموند پنیافرت، یکی از آثار خود را به او تقدیم کرد و او را ″سرپرست انجمن برادران واعظ در اسپانیا″ خطاب   می­کند زیرا دومینیک قدیس او را در مجمع 1221 به سمت سرپرست منطقه­ای اسپانیا برانگیخت. پادشاهان کاستیل و پرتغال در رفع مشکلات خود به او رجوع کردند و همه اینها چهره­ای جدی و رئوف از او ترسیم می­نماید، مرد عمل (غیر از ریموند، نویسندگان اسپانیایی دیگری آثار خود را به او تقدیم کردند)، مردی با شخصیت، راسخ، مسؤل، که چندین دیر تأسیس نمود، و با دقت کامل از قانون اساسی و زندگی صومعه­ای پیروی کرد. در کل می­توان گفت که نخستین همراهان دومینیک در ابتدای رسالت واعظی خود ″نوجوان″ نبودند.

گیئوم دومونفرا در سال 1217 در رم با دومینیک قدیس آشنا شد، خود را بعدها به پاریس رساند و در ماه ژوئن 1219، به دستان دومینیک به لباس انجمن ملبس گردید. در ماه ژوئیه همان سال به همراه استادش به رم بازگشت و به همین خاطر چیزهای زیادی برای شهادت دادن در مورد تقدس ″پدر سعادتمند″ خود داشت. برتران دوگاریگ، که از اهالی پرووانس بود[130] و گویا از افرارد معدودی است که دومینیک قدیس با صمیمیت از زندگی درونی خود با او سخن گفته است، زیرا دومینیک از دسته آدم­هایی نبود که به سادگی در مورد خود سخن می­گویند.

به یسنت و سسلاس اشاره کردیم، در آن زمان امید برای بشارت و بازگشت   روان­ها، شدید و پر اشتیاق بود و هردوی آنان خود را برای بشارت در شمال و شرق اروپا پیشنهاد کردند. آثار این بشارت عظیم برای مدت زمان زیادی به جای ماند. ولی ثروت ناپایدار مشرق زمین و جنگ­های بی­پایان بین مسیحیان و غیر مسیحیان در آن نواحی، دیرهایی را که آن دو رسول در زمان حیاتشان بنا نهاده بودند با خاک یکسان کرد. لباس سفید انجمن تا گروئنلند در قاره امریکا، تا کیئف، در شوروی آن زمان رفت، در لهستان، در سرزمین­های دوردست و عقب­افتاده جنوبی آن زمان، در یونان و سرزمین­های رومی، دیرها یکی پس از دیگری بنا می­شد و از آموزشگاه بشارتی به جایگاه شهادت مبدل می­شد: در آن زمان، قبایل وحشی – ملقب به قبایل طلا- که جاده تجارتی شمال شرقی را مورد تهاجمات خود قرار می­داد و تجارت مابین نینجه و نفگرد را گاه سال­های متوالی متوقف می­نمود، تهاجم خود را با قتل عام وحشیانه­ای آغاز کرد. یسنت، که شهامت خاصی داشت، به آرزوی خود رسید و مبشر بزرگی شد. وی در سن بالایی از دنیا رفت و به رغم خطرات متعدد، در آرامش مرد. سسلاس از شخصیت    آرام­تری برخوردار بود، با این حال چندین سال با یسنت همکاری کرد و سپس همراه به هنری موراوییایی، روانه بوئم شد و دیر بزرگی در پراگ تأسیس نمود که در تصور او، می­بایست مرکز رسالت­های دوردست دیگری گردد. از همان زمان زندگی وی، برادرانی از آنجا روانه بوسنیا، پروسیا و پومرانی شدند و در آنجا به شهادت رسیدند. همچنین صومعه­ای برای خواهران تعمقی (شاخه دوم انجمن) در پراگ تأسیس شد و گویا بنیانگذارشان همان سسلاس بوده است. مارگریت، ملکه اتریش، پس از تبعیدش از ایالت بوئم، در اواخر زندگی­اش به این صومعه پناه برد. سسلاس در نواحی بوئم و موراوویا نیز دست به کار شد و از پروسیا، ساکس، پومرانی و سیلزیا دیدار کرد. شاید عدد بازگشتگان به ایمان که به او نسبت داده می­شود بیش از حد بالا باشد که بتوان آن را باور داشت ولی هرچه باشد نمایانگر رسالتی ثمربخش است که به اندازه زیادی مدیون شخصیت دوست داشتنی وی است. روابط دیرینه او همه حاکی از سادگی و پاکی شگفت زندگی اوست که باعث می­شد جوانان زیادی به او روی آورند. و بدون شک، در آن زمان که در این سرزمین­های دوردست، بی ایمانی بیشتر از همه نواحی دیگر اروپا با شدتی خاص عمل می­کرد، این خصیصه مسیحی عفت، همچون آهن­ربایی جوانان را مجذوب خود می­ساخت. سادگی تعالیمش هم به این خصلت می­افزود زیرا بیشتر تلاشش را صرف توضیح مبانی ایمان نمود: راز تثلیث اقدس و بُعد الهی مادر شدن مریم، باکره مقدس، دو موضوع اساسی موعظه­های او را تشکیل می­دهد. گویا در پایان عمرش، پیرمردی دوست­داشتنی، با تقوی و در عین حال، مصمم ماند که در آخرین کلام خود، همه راهبان دیرش را ″به سزاواری­های عیسی مسیح″ سپرد، زیرا اگر سزاواری­های عیسی نبود، ″همه تلاش­های زندگی صومعه­ای بیهوده بود″. یسنت روز جشن بر شدن مریم به آسمان و سسلاس روز یادبود از مریم کوه کارمل در سال 1242 درگذشتند.

دوستی که بدون شک در آخرین سال­های زندگی دومینیک بیش از همه بر وی تأثیر گذاشت، رژینالد ارلئانی است.[131] وی در سال 1206، از استادان شاخص قانون اساسی کلیسا در پاریس بود. در سال 1212، به سمت ریاست دانشگاه سنت انیان در ارلئان نائل آمد و در سال 1218 عازم رم شد تا در آنجا راهی بیابد تا زندگی خود را ″وقف فقر و بشارت کند″. یکی از دوستان کاردینال او، وی را نزد انجمن نوبنیاد دومینیکن­ها فرستاد، و به خصوص ″نزد استاد، که هم اکنون اینجاست، و کلام خدا را در شهر بشارت می­دهد″ و رژینالد خود را با عجله نزد او رساند. حضور آن قدیس در کرسی بشارت، ″جمال و فصاحت کلام او″ آتشی در قلب رژینالد مشتعل نمود و به محض آنکه موعظه به پایان رسید، در حالی که هنوز تحت تأثیر سخنان آتشین دومینیک بود، این استاد جوان و تأثیرپذیر با دومینیک صحبت کرد و افکار درونی خود را با او در میان گذاشت. دومینیک نیز تحت تأثیر مجذوبیت و عشق آتشین آن مرد فرانسوی از بهر بشارت قرارگرفت، گویا برای همدیگر آفریده شده­اند. با این حال، رژینالد به شک افتاد. همین که از دومینیک دور شد، از درجه شور و اشتیاقش کاسته شد زیرا جاذبه مغناتیسی شخصیت آن قدیس دیگر مستقیماً بر او اثر نداشت. مجدداً در مورد دعوت روحانی خود به شک افتاد و این، او را به حدی آزار داد که تب شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت. دومینیک هر روز نزد او رفت و در مورد دعوت روحانی­اش با او سخن گفت، در حقیقت، نقشه آینده انجمن را با رژینالد در میان می­گذاشت. نخستین زندگی  ­نامه برادران این صحنه را به گونه­ای ترسیم نموده است که ما را بی اختیار به یاد هورل فود می­اندازد: همان شخصیت آتشین، همان نبوغ بنیادگر، همان استعداد درخشان، همان قوت سوزان: رژینالد، دومینیک را هرچه بیشتر به سمت زندگی صومعه­ای می­کشاند و از او دعوت می­کرد تا با درجه فقر بیشتری از پی مسیح گام بردارد. در این حال و هوا، رؤیتی از مریم مقدس به او عطا شد و در این رؤیت، مادر خدا او را تدهین داد، همان­گونه که کشیش، بیماران مشرف به مرگ را تدهین می­دهد. یکی از پرستاران وی به این واقعه شهادت داده است. مریم باکره وعده داد روز سوم بازگردد و معجزه را تکرار کند. از این پس، رژینالد آرامش خود را بازیافت زیرا مریم به او امر کرده بود به جمع واعظان بپیوندد و شانه­بند سفید  - نشانه لباس مریم عذرا - را که انتظار داشت به لباس دومینیکن­ها افزوده شود، به او نشان داده بود. این، پاسخ مریم به صحبت­های ایشان بود و می­بایست دومینیک را از این درخواست، مطلع سازد. در حین تدهین، رژینالد احساس کرد مریم مقدس این کلمات را ادا می­کرد:

″کمرهای شما به بند عفت بسته شوند

پاهایتان به کفش، و آماده برای بشارت صلح″.

روز سوم، دومینیک در اطاق حضور داشت، خود او شاهد ظاهر شدن مریم شد و همان کلمات را شنید. پس یقین حاصل کرد و اطاعت نمود. رژینالد از جای برخاست، ″و همزمان، هم از تب و هم از نفس­پرستی شفا یافت″.[132] نفس­پرستی با شدت تمام به ذهن او حمله­ور شده بود و او را شدیداً آزار داد، تا جایی که خود را متقاعد کرده بود که شایسته دعوت روحانی و ایده­آل دومینیک نیست. پس از این ماجرا، رژینالد″بی­درنگ″ نذرهای روحانی را ادا کرد و بلافاصله پس از آن، به همراه اسقفش روانه اورشلیم و سرزمین مقدس شد. به محض بازگشت، دومینیک او را به بولونیا اعزام نمود که در آن زمان، مرکز جهانی قانون اساسی کلیسا بود، تا در آنجا، سرپرستی دیر نوبونیاد برادران را بر عهده بگیرد. وی روز 21 دسامبر 1218 به آن شهر رسید و بی­درنگ به رسالت خود مشغول شد. ″بولونیا به آتش کشیده شد″:[133] ژوردن ساکسی موفقیت­های حاصل از موعظه­های ژینالد را در این جمله کوتاه خلاصه کرد. همچنان که دومینیک و سپس ژوردن، رژینالد بیشتر مردان را به سوی خود جذب می­کرد. ولی این مردان، انبوهی از جمعیت بودند. و ایشان را به زندگی وقف­شده فرا می­خواند[134] و جذابیت کلام او به حدی قوی بود که گاه، استادان و دانشجویان ترجیح می­دادند نزد او نروند زیرا از جذابیت و فصاحت کلام او  - و از تصمیم­هایی که الزاماً پس از آن با آنها رو به رو خواهند شد- وحشت داشتند. به عنوان مثال، مُنتا، که در قدیم از پیروان الحاد ایمانی کاتار بود، و بعدها از مشهورترین الهیدانان اسکولاستیک قرن خود شد، و در آن زمان، استاد ادبیات صاحب­نام و شاخصی بود، هیچ­گاه حاضر نشد در سخنرانی­های رژینالد حضور پیدا کند زیرا از او می­ترسید. تا اینکه دانشجویانش او را با هیجان زیاد، همراه خود به دیر بردند. منتا درخواست کرد تا قبل از آن در کلیسای سنت پروکلوس، در مراسم قربانی­مقدس شرکت کند و در همان کلیسا ماند و در دو مراسم بعدی نیز شرکت کرد به امید اینکه بهانه­ای داشته باشد و به رغم آنکه تا نیمه راه با آنان آمده بود، به موعظه رژینالد گوش ندهد. ولی به محض آنکه با صدای آهسته خبر بازگشت را اعلام کرد:″ حالا، برویم″، او را نزد دومینیکن­ها بردند. کلیسای کوچک ماسکارلا به حدی پر بود که فقط توانست دم درآن بایستد. ولی پس از آن همه ترس و هراس، منتا در واقع در بهترین شرایط ممکن برای گوش دادن به موعظه قرار داشت. همین که نخستین کلمات به گوشش رسید، از راه خود اطمینان آورد و همچنان که رژیِنالد یک سال پیش از آن، پس از موعظه خود را نزد او رساند، از عمق روانش با او سخن گفت و بی­درنگ، نذرهایش را ادا کرد. ″و چون نمی­توانست همه وظایف متعدد خود را یکجا ترک کند، به مدت یکسال لباس عادی خود را بر تن نگاه داشت ولی در این مدت، تلاش کرد تا افراد دیگری به این راه متقاعد سازد و از آنان دعوت کند تا به موعظه­های رژینالد گوش دهند. گاه،  یک نفر، گاه نفری دیگر، و اگر یکی از آنان لباس بر تن می­کرد، احساس می­کرد خود او به لباس انجمن ملبس شده است.″ رُلان دوکرِمون، که از منتا هم مشهورتر بود، در زمانی که به اندیشه، و آن هم اندیشه کاملاً تئوریک و دور از عمل آن همه اهمیت می­دادند، یکی دیگر از آنانی است که توسط    موعظه­های رژینالد به انجمن واعظان پیوست. و باز به گفته ژرار دو فلاشه:″ وی از استادان شاخص دانشگاه بود، فیلسوفی مشهور و نخستین کسی که برای اولین بار در انجمن، علوم الهیات را علناً در پاریس تدریس نمود″. لازم است داستان رلان را بازگو کنیم زیرا بهترین نماد از طرز فکر کسانی است که در آن زمان، تحت تأثیر نخستین برادران انجمن قرار گرفتند:″ به الهام روح­القدس، به تنهایی و به میل خود به دیر آمد. او را در سالن سخنرانی پذیرفتند و در این هنگام، سرشار از روح­القدس، بدون هیچ صحبت دیگری، تقاضای لباس انجمن کرد. در قدیم، در روزهای جشن، لباس­های مجلل بر تن می­کرد و به همراه دوستانش در ضیافت­ها، سرگرمی­ها و انواع تنوعات، شرکت کرده بود. ولی شب هنگام، وقتی به خود می­آمد و تحت هدایت فیض از خود می­پرسید:″ پس این ضیافت شاد کجا رفت؟ این همه خوشی و شادی چه شد؟″ به این نتیجه می­رسید که شادی­های دنیوی همه بی­ثبات و گذرا هستند و به سرعت، به غم و اندوه تبدیل می­شوند. پس به انجمن پیوست و سال­های زیادی با حکمت و تقدس، به خدمت خداوند پرداخت″.[135]

بهار همان سال، رژینالد دیر را به سَن نیکولا دِوینی منتقل کرد و رُدُلف را، که رئیس دیر شد، به لباس انجمن ملبس نمود[136]. وی در آینده، در دادگاه شناسایی و اعلام تقدس دومینیک، شهادت داد. رژینالد در پایان سال 1219 به پاریس اعزام شد ولی گویا موفقیت­های او در آنجا به اندازه بولونیا نبوده است. وی چندی بعد، از فرط خستگی­موعظه­های بی­وقفه­ و ریاضت­های سخت، از دنیا رفت.[137]

دومینیک قدیس در کنفرانسی به برادران پاریس، زندگی رژینالد را تعریف کرده بود (وی هنوز در بولونیا بود). از میان حضار (زیرا دانشجویان دانشگاه پاریس نیز در آن کنفرانس حضور داشتند) جوانی ساکسی به نام ژوردن بود، که شخصیت وی از همه دانشجویان دیگر لطیف­تر و سخاوتمندتر بود. وی دروناً کاملاً مجذوب دومینیک قدیس شده بود، ولی در گوشه­ای می­ماند و یواشکی به جمع حضار  می­پیوست و خود را در بین جمعیت انبوه مخفی می­کرد و به سخنان دومینیک گوش می­داد. روزی جرأت آن را یافت که نزد او رود و درخواست اعتراف کند و از دومینیک در مورد آینده­اش سؤال کرد، زیرا در آن زمان، خود را برای خدمت شماسی آماده می­کرد. او نیز همچون رژینالد، به فکر یک زندگی دومینیکن بود ولی خود را شایسته آن نمی­دید زیرا همچون تعداد زیادی از دانشجویان پاریس در آن زمان، اسیر افکاری زشت و مداوم شده بود که او را رها نمی­کرد. در این زمان پر تلاطم، دانشگاه به سختی می­توانست ایده­آل یک زندگی مقدس و مسیحی را در اختیار این جوانان بگذارد که تنها، و دور از کانون     آرام­بخش خانواده، درس می­خواندند. لذا داستان رژینالد و رهایی او از این افکار، توجه ژوردن را بسیار جلب نمود و لذا پس از آمدن رژینالد به پاریس، ژوردن از او تقاضای ملاقات نمود.[138] وی علاقه خاصی به ریاضیات داشت و نوشته­ای از او در این باب به دست ما رسیده است، ولی در عین حال خصلت خوش­برخوردی شگفتی در خود می­یافت که همه افراد را به سمت خود جذب می­کرد. سؤال او این بود: آیا پس از درجه شماسی می­بایست در راه علم ادامه دهد و راه استادی را انتخاب کند، یا اینکه کشیش شود، به جمع برادران واعظ بپیوندد، و از این قدرت القایی استفاده کند؟ در آن زمان، دومینیک قدیس او را به سمت خدمت شماسی تشویق کرده بود ولی ژوردن به علت دوستی عمیقی که با یکی از هم­دوره­ای­های خود، هنری دوکولونی داشت، هنوز در این زمینه هم شک داشت. در مورد هنری می­گفت:″ او را در مسیح با چنان صمیمیتی دوست دارم که هرگز همچین احساسی نسبت به کس دیگری نداشتم، زیرا سرمشقی است از انسانیت، پرفیض­ترین و جذاب­ترین روانی که در نیا می­توان یافت″. اما هنری این گرایش به سمت برادران واعظ را در خود نمی­دید و گرچه به اصرار ژوردن، به رغم میل خود، برای اعتراف نزد رژینالد رفته بود، این ملاقات نظر او را تغییر نداد. پس از بازگشت از اعتراف تصمیم گرفتند مشکلشان را به کمک کتاب مقدس حل کنند، آن را باز کردند، تا جوابی در آن بیابند، به قول آن زمان، آزمایش کتاب مقدس. و به این آیه از کتاب اشعیاء نبی برخوردند:″ خداوند صدای خود را به گوش من رساند، مقابله نکردم، به عقب بازنگشتم″. و هنری بالاخره قانع شد. هردوی آنان با هم در انجمن پذیرفته شدند و دوستی آنان تا آخر برپا ماند. ژوردن سریعاً به سمت استادی کتاب مقدس در پاریس نائل گردید و جانشین رلان دوکرمون در این زمینه شد و این خدمت را ″با جذابیت و برجستگی زیاد″ انجام داد. سپس در سال 1221 سرپرست منطقه­ای لومباردی شد و در همان سال، به عنوان جانشین دومینیک قدیس در سمت رئیس کل انجمن انتخاب شد. اینکه انجمن به این سرعت او را به عنوان رئیس کل انجمن برگزیده باشد شهادتی است بی­سابقه از شخصیت این جوان آلمانی و به خصوص، تأثیر عمیق و قوی دومینیک زیرا بسیاری از برادران دیگر در انجمن حضور داشتند که می­توانستند جانشین آن قدیس گردند. دیدیم چگونه هم به دلیل تأثیر شخصی دومینیک و هم به قدرت و فصاحت کلام عالمانی چون رژینالد، تعداد زیادی از دانشجویان مشهورترین دانشگاه­های آن زمان به این انجمن نوبنیاد پیوستند و سمت­های استادی نام­دار که بزرگ­ترین استادان، و واعظان مشهور قرن سیزدهم، آرزوی رسیدن به آنها را داشتند، رها کردند. زمانی که دومینیک از دنیا رفت، آنان هنوز زنده بودند. بیشتر کسانی نیز که از ابتدا، زیر اطاعت قدیس قدم برداشته بودند، زنده بودند،آن همراهان مبشر نخستین روزهای رسالت بشارتی وی که به همراه او، از توصیه­های اسقف دیئگو بهره برده بودند، و بدون گله، بار آزمایش­ها و مشقت­های سال­های دراز مدت 1206 تا 1221 را به جان خریده بودند. برخی از آنان حتی پس از دادگاه بازشناسی و اعلام تقدس دومینیک در سال 1233 زنده ماندند، آنان از قوت خاصی برخوردار بودند – و لازم بود چنین باشد – تا بتوانند با مشکلات حاصل از جانشینی، به بهترین نحو رو به رو شوند. متی فرانسه سمت سرپرستی دیر را بر عهده گرفته بود و می­توانست خود را برای انتخاب به عنوان رئیس دیر معرفی نماید. ژان دوناوار فرزند محبوب دومینیک بود، برتران همسفر آخرین روزهای وی بوده است، ونتورا راز تقدیس­کننده بیماران مشرف به مرگ را به او عطا کرده بود و شاهد مرگ وی بوده است. منس هنوز در اسپانیا زنده بود. یسنت سرزمین­های شمال را جذب فصاحت کلام خود کرده بود. در خود رم برادران قابل توجهی حضور داشتند. و به خصوص در دیر دوردست پرویی، گیئوم کلاره هنوز زنده بود، او که همکار دومینیک در تأسیس انجمن بوده است و در بازگشت اسقف دیئگو به اسپانیا، دومینیک را در مسؤالیت واعظی همراهی کرده بود، او که بهتر از همه از تاریخ عمیق انجمن برادران واعظ مطلع بود و آن را قدم به قدم در گسترش تدریجی ایده­آل خود دنبال کرده بود. لیکن هیچیک از آنان به جانشینی دومینیک قدیس انتخاب نشد، بلکه ژوردن، که از همه ایشان جوان­تر بود، و از زمان پذیرش او در انجمن تنهاکمی بیشتر از دو سال می­گذشت، و تا چندی پیش، فقط یک دانشجوی آلمانی در شهر پاریس بود و به عنوان سرپرست منطقه­ای لومباردی انتخاب شده بود.

چه چیز ممکن است توجه برادرانش را به او جلب کرده باشد، و چه شد که به رغم شخصیت تودار ولی آتشین آن جوان، وعده­هایی که می­بایست در آینده، شاهد شکوفایی آنها باشیم، خود را نمایان ساخته باشند؟ دلایل این انتخاب مبهم است زیرا به نظر نمی­آید دومینیک او را به برادران دیگر سفارش کرده باشد.

ولی در میان این همه همراه دومینیک که شخصیت­شان را سریعاً ترسیم نمودیم، شبیه­ترین شخصیت به دومینیک، ژوردن است، به خصوص در عطایایی که به فیض آنها، پس از برانگیختگی­اش به این سمت اعلی، انجمن را در وحدت خود حفظ نمود. همچون دومینیک از زیبایی اندام خاصی برخوردار بود، همچون او، همان طاقت عجیب را داشت که به او اجازه داد سفرهای بیشماری در پیش گیرد، همچون او از نیروی زندگی و قدرت فعالیت خاصی برخوردار بود که زیردستانش را تشویق می­کرد خود را تا جایی که ممکن است، وقف نمایند. در ضمن چیزی از جدیت و ریاضت دومینیک در او دیده می­شد، که شادی درونی بازهم عمیق­تری آن را به حد اعتدال بیشتری رسانده بود، مردی بود جذاب و بسیار لطیف که همانند استاد خود، یاری حقیقی زندگی­اش را در دوستی می­یافت، واعظی بود زنده و آتشین، که عطیه خاصی برای تأثیر بر همه جوانان داشت. زمانی که موعظه می­کرد، کلیساهای آکسفورد، پاریس، بولونیا از انبوه جمعیت پر می­شدند و پس از اتمام فصل توبه، صدها نفر تقاضای پذیرش در انجمن می­کردند که آن را همیشه ″دروازه بهشت می­خواند″. انتخاب ژوردن به اتفاق آراء، شاهدی است از موفقیتی که دومینیک، با برانگیختن مدل حکومتی دموکراتیک اسپانیا برای حکومت انجمن، به آن دست یافت و او را با شهامت زیاد و اعتمادی والاتر از این شهامت، در میان متنوع­ترین جمعیت اروپایی آن زمان قرار داد.

یک آلمانی جانشین یک اسپانیایی شد و برادران فرانسوی، اسپانیایی، رومی، انگلیسی، پرووانسی و آلمانی به او رآی دادند و خود را تحت رهبری و هدایت وی قرار دادند.

بزرگ­ترین عطیه خدا به انسان­ها در زمینه طبیعی، و شاید هم در زمینه ماوراء­طبیعی، عطیه دوستی و قادریت حفظ آن است. اگر این جمله حقیقت داشته باشد، دومینیک قدیس حقیقتاً مورد برکت خدا واقع شد. خلوت سال­های جوانی وی به زندگی گروهی تبدیل شده بود که موجب پختگی جذابیت و جدیت درونی وی شده بود که قلب   انسان­ها را به سمت خود می­کشاند و آنان را نزد خود نگاه می­دارد. درخشندگی دومینیک، که نخستین تاریخ­نگار وی در دوره اوسما به آن اشاره کرد، تا پایان زندگی دومینیک درخشید. در حالی که سفرها او را ضعیف و ناتوان گردانده بود و تب وحشتناکی سرتاپای او را فراگرفته بود و او را به لرزش در می­آورد، در حالی که حدقه چشمانش گود شده بود، از روی تخت احتضار خود، این جذابیت را کماکان بر دیگران ایجاد می­کرد. و حتی پس از آنکه مرگ، آن صدای دلنشین را به خاموشی کشید، دستان زیبایش را بی­حرکت گرداند، جسم خوش­اندامش را خشکانید و نگاه رئوف و درخشانش را خاموش نمود، حضور ناپیدای او وحدت خانواده روحانی­اش را حفظ کرد و همه، بدون مجادله، نوع زندگی را که ترتیب داده بود، دنبال کردند.

 

 

 

بازگشت به بالای صفحه

 

  

فصل نهم

چهره دومینیک

زمانی که چهره حقیقی یک قدیس یا شخصی که برای ما اهمیت دارد را می­یابیم، شخصیت او برای ما زنده­تر می­نماید و خلقت او را بهتر درمی­یابیم. فیض درونی یک روان به گونه­ای توصیف­ناپذیر از ورای پرده­های بیرونی ظاهر انسانی می­درخشد، نه بدین منظور که زندگی روحانی زیبا با عدم زیبایی ظاهری یافت نشود، اما یک زندگی روحانی عمیق جمال را شدت می­بخشد و تا اندازه­ای از زشتی،   می­کاهد. در بیشر مواقع، مشکل عمده آن است که یقین حاصل کنیم چهره­ای که ترسیم شده است با چهره حقیقی، شباهت دارد و تنها یک ترسیم تخیلی یا  ایده­آل از آن شخص نیست. گاه، بخت نیک به سراغ ما می­آید و چهره­ای حقیقی از کسانی می­یابیم که سال­ها پیش    درگذشته­اند. این گونه است که از راه هنر مجسمه­سازی، چهره افراد مشهوری از قرون قدیم به ما شناخته شده است و آنان را آنچنان که در زمان حیات خود بوده­اند، در مقابل ما می­گذارند. از طرف دیگر، از نخستین زمان­های کلیسا چیز زیادی باقی نمانده است مگر چند نقاشی دیواری که کاملاً هم قابل اطمینان نیستند یا برخی از موزائیک­ها که قدیمی­ترند. از قرن­های بعد، به خصوص قرون وسطی، اسناد زیادی به جای مانده است که شخصیت و چهره افراد مشهور را با دقت زیاد ثبت کرده­اند.

در مورد دومینیک قدیس، تابلوهای زیادی به جای مانده که به علت قدمتشان قابل اهمیت هستند: سه نقاشی در بولونیا، یکی در گائت، اما درست­ترین آنها بدون شک تابلویی است که در کلیسای سن دومینیک کبیر در ناپل نگه داشته شده است. این نقاشی، بر چوب است، و با لایه­ای از گچ پوشیده شده است. چهره، جدی و بدون تجمل است، حالت آن عادی است، لباس، ساده، جدی و نجیب است و کل تابلو، از سادگی و قوت می­درخشد. بلافاصله می­توانیم ″قهرمان قوی″ را، آنطور که معاصرانش او را ترسیم نموده­اند، در آن بازشناسیم، با این طبیعت قدرتمند که فیض آن را از بین نبرد بلکه عمیق­تر و قوی­تر گرداند، و کاملاً با چهره این قدیسین که هنر مذهبی آنان را با   چهره­ای سفید و از رنگ و رو رفته ترسیم نموده است، و بیشتر با دشمنان مسیحیت هم دست بوده­اند تا با هنر مذهبی واقعی تا به ایمان مسیحی، تأثیری تضعیف­کننده و نا امید کننده نسبت دهد و بشریتی را ترسیم نموده که دیگر هیچ ارزش فیزیکی و روحانی ندارد، متفاوت است.

هیچ­یک از دیگر نقاشی­های دومینیک قدیس به اندازه این تابلو قابل اعتماد نیست، حتی از نظر قدمت آثار. بنا بر روایتی - و دلیل خاصی برای رد آن نداریم و می­توان آن را در طول قرن­ها دنبال کرد – می­گوید این آثار هنری در سال 1233 توسط توماس آنیی دلاتینو که در سال 1231، دیر دومینیکن دومینیک قدیس کبیر را بنا نهاد، و در سمت سرپرست دیر، توماس آکوئیناس را به لباس انجمن ملبس نمود، و در سمت پاتریارخ اورشلیم در 1277 درگذشت، به ناپل آورده شد. شواهد مستقیم زیادی هست که بر این روایت شهادت      می­دهند، به خصوص در سال 1233، زیرا دقیقاً در همین سال است که دادگاه بازشناسی و اعلام تقدس دومینیک و جابجایی بازمانده­های آن قدیس زیر نظر ژوردن ساکسی، و در حضور مجمع عمومی همه برادران، برگزار شد و ممکن است چهره­هایی از آن قدیس بدین مناسبت ترسیم شده باشند. در ضمن، سادگی و جدیت تابلو، حالت با شخصیت قدیس، رنگ­های ساده، که کاملاً با روش­های هنری آن زمان در جنوب ایتالیا مطابقت دارد، عدم هرگونه سمبولیسم، همه چیز روایت و تاریخ این اثر هنری را تأیید می­کند. چهره به تیپ اسپانیایی می­خورد: ریش کوتاه، که بعدها، به گفته مردم، آن را بلند گذاشت تا بتواند روزی نزد ترترها برود، و تاج موی کامل کشیشی، همان­طور که در اسناد دیگری به آن اشاره شد.

همچنین شباهت­های نزدیکی با ترسیمی که خواهر سسیل از او بیان داشته است دارد.[139] این خواهر، که دومینیک قدیس او را از صومعه ترانستور به سن سیکست منتقل کرده بود، در کهن سالگی به خواهر آنژلیک چنین می­گفت:″ قدی متوسط داشت، چهره­اش زیبا و کم­رنگ بود، موها و ریشش کاملاً بلوند بودند و نگاهش از زیبایی   می­درخشید. نوعی درخشندگی پیشانی­اش را منور می­ساخت و زیر پلک چشمانش    می­درخشید، و ایجاد محبت و احترام می­نمود. دستانش بلند و زیبا بود، آوای صدایش بلند، نجیب و صدادار بود. هیچ­وقت تاس نشد بلکه تاج راهبگی خود را کامل نگه داشت، با چند تار موی سفید پراکنده.″[140] تیئری داپولدا، در سال 1228 ، چهره دومینیک را با همان جزئیات ترسیم می­کند: مردی با قامتی متوسط، زیبا اندام، با چهره­ای کم رنگ، با موها و ریش بلوند، نزدیک به حنایی؛ او نیز به ″درخشنگی″ پیشانی دومینیک اشاره  می­کند، و با جملاتی نزدیک،″چهره خوشبخت و خندان″ دومینیک، ″دستان بلند و زیبا″، ″آوایی صدادار، همچون صدای ناقوس″، ″تاج موی راهبگی کامل″ و ″چند تار موی سفید پراکنده″، دومینیک را ترسیم می­کند. با توجه به چنین چهره­ای، به راحتی شخصیت جدی و سرد دومینیک در سال­های جوانی و حتی کودکی­اش را بازمی­یابیم. پاپ گرگوار نهم، که در زمان کاردینالی خود (کاردینال اوگُلن) او را از نزدیک شناخته بود، در نوشته پاپی مربوط به اعلام تقدس وی در سال 1234 چنین می­نویسد:″ در جوانی، در قلب کودکی خود، جدیت یک مرد کهن­سال را داشت″ و آمیزوی میلانی[141]، سرپرست دیر پادوآ، که در دادگاه بازشناسی و اعلام تقدس دومنیک شهادت داد، از کلمه بسیار پر محتوایی استفاده می­کند و می­گوید دومینیک ″در همه اعمال و کلامش از پختگی زیادی برخوردار بود″. همان­طور که قبلاً هم به آن اشاره کردیم، جدیت شخصیت او تا حدی جزئی از سرشت طبیعی او بود و تا حدی هم آن را به اراده خود، پرورش داده بود. سرپرست دیر سن پل دوناربون که در سرزمین لانگدوک در کنار او به بشارت پرداخته بود     می­گفت:″ به حدی کم خوراک بود که مگر در موقعیت­های بسیار نادر، آن هم به خاطر برادران یا مهمان­هایی که با وی همسفره بودند، جز نان و سوپ، چیز دیگری نمی­خورد. هرگز مردی به فروتنی وی ندیدم که تا این حد جلال دنیا و آنچه به آن تعلق دارد را هیچ انگارد. خود را بسیار حقیر می­انگاشت و هیچ می­دانست. شب­های متوالی بدون خواب می­ماند، و بر گناهان دیگران گریه و زاری می­کرد. هرگز نشنیدم، یا به من گفته نشد که در صورت نزدیک بودن به یک کلیسا، غیر از زمین کلیسا، تخت دیگری داشته باشد، و اگر کلیسایی در نزدیکی او نبود، بر روی نیمکت می­خوابید، یا بر روی زمین یا چهار چوب تختی که برایش فراهم کرده بودند: تشک و ملحفه­های آن را بر می­داشت، داز می­کشید. شاهد دیگری می­گوید زمانی که در کارکاسون، برای فصل چله توبه در سال 1213 موعظه کرد، ″فقط نان و آب می­خورد و هیچ­وقت بر تخت دراز نمی­کشید″. ژان دوناوار نیز از ریاضت­های سخت او یاد می­کند:″ استاد دومینیک از دیگران درخواست تازیانه می­کرد و خودش هم با یک زنجیر آهن، خود را تازیانه    می­زد″. ونتورا، که در آخرین لحظات زندگی دومینیک او را همراهی نمود، شهادت داد که ″وقتی به صومعه باز می­گشت، بر خلاف دیگران، به استراحت نمی­رفت بلکه همه اعضاء دیر را جمع    می­کرد، در مورد خدا با آنان سخن می­گفت و از آنان تمنا می­کرد تا در محبتشان به خدا، پیشرفت کنند.″ حتی پس از انتخاب او به سمت رئیس انجمن، به اطاق راهبگی خود می­رفت و تازیانه می­خورد، ″ با زنجیری از سه بند آهنی″. قاضیان از ونتورا پرسیدند که چگونه از این امر خبر داشت و او پاسخ داد:″ یکی از راهبانی که این خدمت را از او درخواست کرده بود، آن را برای من بازگو نمود. در ضمن،    هیچ­گاه در طول سفرهایش نه گوشت می­خورد، نه خوراکی که در آن گوشت باشد، و از برادرانش می­خواست چنین کنند. فقط برای بیماران و سالمندان استثنا قائل می­شد که اجازه داشتند در درمانگاه گوشت بخورند و اجباری به روزه مطلق نداشتند.″ و باز تیئری می­گوید:     ″ عادت داشت پا برهنه راه برود، حتی میان سنگ­ها و خورده سنگ­های تیز و برنده، گاه میان خارها و بوته خاردار، تا جایی که وقتی پاهایش به خون می­آمد، در درد خود با خوشحالی سرشار از تقدس می­گفت:″ قسمتی از ریاضت ما انجام شد!″ نه مشکلات راه، نه  سیلاب­ها، مانع سفر او نمی­شدند و هیچ­وقت در طی راه اجازه نمی­داد کسی کتاب­ها یا شالش را به جای او حمل کند. اگر صومعه­ای در طول راه می­یافت، در آن استراحت می­کرد و مطابق با قانون زندگی آنجا، عمل می­کرد، و اگر نه دیر نه صومعه­ای در راه نبود، یا به مهمان­خانه­ها می­رفت یا بیرون می­خوابید. شاهد دیگری می­گوید:″ در زمان سختی، خوشحال بود″، و دیگری می­گوید:″ نان خود را در به در طلب می­کرد و وقتی چیزی به او می­دادند، آن را  زانو زده دریافت می­کرد″. زیرا در نظر او، نوعی راز مقدس محبت بود، پس زانو می­زد و با صدای آهسته می­گفت: خداوندا، شایسته آن نیستم. در نخستین زندگینامه برادران آمده است:″ هیچ کس به اندازه او         شب­زنده­داری  نمی­کرد. به ندرت در اطاق راهبگی خود بود و بیشتر وقتش را در کلیسا می­ماند، و هرگاه دیگر توان بیدار ماندن نداشت، بر پله­های قربانگاه دراز می­کشید... همیشه صادق بود، زندگی سختی داشت، از خوراک لذیذ پرهیز می­کرد و به سوپ قناعت می­کرد و جسمش را تازیانه می­زد″. سکوت از قوانین زندگی او بود، و ونتورا، سرپرست دیر بولونیا به آن شهادت داد، پس از دعای شب، سکوت کامل صومعه­ای را رعایت می­کرد، ″حتی در طی سفر″. با لباس­ها و کفش­هایش می­خوابید، حتی وقتی تمام روز راه رفته بود و فقط   پاچه­های شلوارش را بر می­داشت. درطی سفر، روزه­هایش را نگه می­داشت و اصلاً نگران غذا و خوراکش نبود، هرچه به او تعارف می­شد، می­پذیرفت، غیر از گوشت، و گاه به حدی خسته بود که سر میز غذا خوابش می­برد.

ولی این ریاضت­ها به مرور زمان با جایگزین شدن یک شادی هرچه عمیق­تر، کمی از شدت خود را از دست داد، هر سال جوان­تر می­شد، قلبش آزادتر می­گشت، شادتر بود، و با گذشت زمان پی می­برد که تا چه حد پیشرفت دیگران به او بستگی دارد. پل ونیزی چنین شهادت داد:″ او هر روز، روزه بود ولی مراقب بود دیگران به خاطر خستگی راه، خوراک کافی داشته باشند. زندگی گروهی را با دیگران تقسیم می­کرد و اهمیت زیادی برای روزه و دیگر قوانین صومعه قائل بود. اگر متوجه کمبودی در یکی از موارد قوانین می­شد، فرد مقصر را با لطافت تنبیه می­کرد و حتی اگر تنبیه سختی در نظر می­گرفت، آن را با چنان محبتی به مرحله اجرا در می­آورد که هیچ وقت نه کسی از دست او خشمگین شد نه دلگیر. معافیت­ها را با شادی به برادرانش عطا می­کرد، ولی هیچ معافیتی برای خودش قبول نمی­کرد″. و ژوردن ساکسی می­گفت:″ هیچ کس شادتر از او نبود، و همسفری بهتر او وی یافت نشد. هیچ چیز نمی­توانست ثبات اخلاقی او را بلغزاند، مگر این عطیه بسیار زیبای دلسوزی و رحمت.″ و خواهر سسیل، با نگاهی به شست سال پیش، در مورد قهرمان سال­های جوانی­اش     می­گوید:″ همیشه شاد و خوشحال بود، مگر زمانی که بدبختی دیگران موجب دلرحمی او می­شد.″. پل دو ناربون اضافه می­کند:″ تهمت­ها، لعنت­ها و اهانت­ها را با صبر و شکیبایی و حتی با خوشحالی می­پذیرفت. با محبتی پر از رأفت، برادران بیمار را دلداری می­داد،      بیماری­هایشان را با صبر شگفت­انگیزی تحمل می­کرد. سخاوتمند و مهمان­نواز بود، دوست داشت هرچه دارد به فقرا بدهد. تا آنجا که در حد توان او بود، دوستدار امانت و صلح بود، و این دو خصلت را صادقانه در زندگی­اش پیاده کرد″.  و گیئوم دومونفرا:″ شانزده سال پیش، در سال 1233، پاپ کنونی، که در آن زمان اسقف اوستیا بود، از من پذیرایی نمود و برادر دومینیک را که در آن زمان، در دربار واتیکان خدمت  می­کرد، چندین بار در خانه او ملاقات کردم.″ این واقعه احتمالاً به سفر دراز مدت دومینیک به رم در سال 1217 برای تأیید رسمی انجمنش باز می­گردد. و گیئوم، با غلنبه­گویی عادی خود اضافه می­کند:″ از حضورش خیلی لذت می­بردم و کم کم به او محبت ورزیدم″. و خود پاپ در اعلامیه تقدس دومینیک می­گفت:″ آنگاه که در سمتی خاکسار خدمت می­کردم، بندهای محبت عمیقی بین ما برقرار شد″. در دومینیک، ریاضت، و محبت و شادی در کنا هم بود. هنگامی که سفر می­کرد، برای همه جمله­ای داشت، وقتی گروهی از زائرین را در راه ملاقات می­کرد، به عقب بازمی­گشت و چند کلمه­ای با آنان رد و بدل می­کرد، روزی کمک کرد چند مسافر انگلیسی که در دریاچه­ای سقوط کرده بودند، از آنجا خارج شوند، و با چند جوان آلمانی برخورد کرد و به رغم اینکه هیچ زبان آنان را نمی­دانست، منظورش را کاملاً به ایشان رساند زیرا ″ سعی داشت با تقریباً همه کسانی که در راه ملاقات می­کرد، در مورد خدا صحبت کند″. هنگامی که طی سفرش به اسپانیا، همراهانش نا امید شدند و او را ترک کردند، نخستین زندگینامه برادران به این نکته اشاره می­کند که احساس خشم به او دست نداد، بلکه دلسوزی.[142] از بهر آنان دعا کرد و اکثریت به سوی او بازگشتند. و مؤلف ادامه می­دهد که دومینیک سرشار از حس دوستی بود، ″همه را در آغوش محبت عظیمش می­گرفت، و در عوض، همه او را دوست داشتند″. ونتورا، که چهره جدی­ای از دومینیک ترسیم نمود، در کنار آن شهادت داد که ″ هرگز در محبت کوتاهی نکرد، همیشه مهربان بود و مردم سریعاً در حضور او احساس راحتی می­کردند؛ در زمان سختی، مشاور ارزشمندی بود؛ همه کسانی که نزد او می­رفتند همیشه با تسلی از پیش او باز می­گشتند″. البته سختگیر بود، و تنبیه می­کرد، ولی با رأفت، طوری که از دست او راضی بودند. آمیدزو،  سرپرست دیر، کاملاً با این شهادت موافق است:″ همه را با مهربانی تسلی می­داد، به خصوص برادران خودش را″. و ژان اسپانیایی می­گوید:″ با ثروتمندان و فقرا، با بی­دینان و یهودیان، که در آن زمان تعدادشان در اسپانیا خیلی زیاد بود، با همه مهربان بود. همه او را دوست داشتند، غیر از ملحدان″. و نمونه­های زیادی را مثال می­زند. نخستین واعظان، ″ثروتمند، صاحب اسب و لباس­های گرم و نرم بودند″ و دومینیک آنان را کم کم و به مرور زمان قانع کرد تا از این ثروت­ها دل بکنند. ″این چیزها را به راهبه­های سیسترسیئن فرانسه وقف کردند″. و در ادامه می­گوید:″ این مرد قدیس جایی برای خوابیدن نداشت، ولی همیشه راضی و خوشحال بود″. رودُلف، که در زمان وقف سن نیکولا دوینی به برادران واعظ، سرپرست آنجا بود، یقین داشت که ″به کرات، نشسته می­خوابید″. و شهادت می­دهد که طی نخستین مجمع عمومی 1220، دومینیک از سمت ریاست کل انجمن استعفا داد زیرا خود را لایق این سمت نمی­دانست و تنها زمانی حاضر شد آن را مجداً بپذیرد که نمایندگانی برای کمک کردن او در کارهای قانونی انجمن، به این منظور انتخاب شدند و کمی از بار مسؤلیت وی را کم کردند.

حقیقتاً مهربان بود، با توجه خاصی مراقب دیگران بود، و  می­گویند طی بازگشت از سفرش به اسپانیا در سال 1219، قاشق کوچکی از چوب سرو را از نیمی از وسعت اروپا با خود حمل کرد، تا آن را برای هرکدام از راهبه­های عزیز سن سیکست، ارمغان آورد.[143] مرتاض و مهربان، سرشار از اشتیاق برای نجات روان­ها و در عین حال، آرام؛ پر اعتماد و مصمم، ولی حاضر به پذیرش رأی اکثریت؛ گویا به آسانی بر همه برادرانش تسلط داشت، و مرادی شد که حکمت دوراندیش او نبوغ فلسفی توماس آکوئیناس، اشتیاق بشارت یسنت اُدرُوانس، ساوُنارُل، لاس کازاس، لاکُردِر را امکان­پذیر ساخت. و کلید رازش آنقدر هم مشکل نیست: اگر انجمنش را با این وسعت تأسیس نمود، بدین خاطر است که همواره طالب آزادی روان بود، تا هدایت­کننده طبیعت اسپانیایی پر شور و اشتیاق او باشد، آن را در راه درست مطیع گرداند، بدون مانع و ترس، زندگی کند. خیلی زود سمت اسقفی بزیه، کُمینز و کُنسران را رد کرد و اعتراف کرد:″ ترجیح    می­دهم نیمه شب با یک چوب دستی فرار کنم، ولی سمت اسقفی را قبول نکنم″. نه از روی فروتنی نابجا، بلکه، به شهادت دوستش، سرپرست بولبُن، بدین جهت که دومینیک ″طالب آزادی بود، تا بتواند فقط و فقط به برادران واعظ و راهبه­های صومعه پرویی رسیدگی کند. این کار او بود، رسالت او، و رسالتی دیگر نپذیرفت″. هم طی نخستین مجمع عمومی و هم طی ملاقات­های دیگر، هیچ­وقت با قاطعیت سخن نگفت، در حالی که به راه و قضاوت شخصی خود اطمینان داشت و نخستین زندگینامه برادران در این مورد به ما می­آموزد:″ چون به تصمیم­های خود اعتماد می­کرد، به رغم تعجب و شک و تردید دیگران″ برادران را در سال 1217 پراکنده نمود، در حالی که نه کنت سیمون دو مونفور، نه اسقف اعظم ناربون و نه اسقف تولوز با این تصمیم موافق نبودند. ولی به شهادت ژان دوناوار به آنان پاسخ داد:″ مخالفت نکنید، به کار خود آگاهم″. زمانی که می­بایست تصمیم بگیرد، سخت به نظر و قضاوت خود می­چسپید، ولی در زمینه­های دیگر، اجازه می­داد همه برادران با آزادی کامل در مورد آن موضوع نظر دهند. و در تمام مدت زمانی که ملاقات ادامه داشت، برادر  ساده­ای بود میان برادران دیگر. مقام اول را فقط در پرهیزکاری، شب­زنده­داری، روزه و ریاضت حفظ می­کرد، و هیچ وقت خودش را بالاتر از دیگران ندانست، در حالی که همه، او را قدیس به حساب می­آوردند. گفتیم چگونه برای حفظ این روح آزادی، ″در مجمع عمومی بولونیا، برای کم کردن بار ضعیف­ترین برادران، اعلام داشت که عدم رعایت قانون زندگی انجمن منجر به گناه نمی­شود، و اگر کسانی تصوری غیر از این داشتند، حاضر بود به همه دیرها برود و همه قوانین را با کارد خود تکه پاره کند″. و همبرت رومانی اضافه می­کند:″ برادری که شاهد عینی این واقعه بود، آن را برایم بازگو کرد″.

به نام همین آزادی، تعدادی از برادران را به رعایت قوانین تشویق نمود: آنان   شانه­بند مریم مقدس را کنار گذاشته بودند و لباس اولیه راهبگی خود را مجدداً بر تن کرده بودند، زیرا داستان رؤیت یک بیمار تب­دار – استاد رژینالد – را باور نداشتند، اموال و ثروتشان را نگه می­داشتند، و سوار بر اسب سفر می­کردند.[144] مجمع عمومی بولونیا برای پاسخ به این مشکل تشکیل شد و دومینیک، با قدرت شخصیت خود، در مقابل برادران تولوز پیروز شد. سپس از سمت خود کنار کشید ولی قبل از آن، اموال این برادران را از ایشان بازگرفت و اسب­هایشان را در باغ عمومی بولونیا به مزایده گذاشت تا تلافی خرج­های برپایی مجمع عمومی گردد.[145]

شخصیت او باعث شد قانونی برای انجمن در نظر گیرد که مطابق آن، انجمن حق ملک زمینی ندارد:″ مبادا نیاز رسیدگی به اموال دنیوی، مانع فعالیت واعظان گردد؛ در آینده وقف­ها باید فقط به صورت پول نقد باشد″. آنان حق حفظ دیرها و کلیساهایشان را داشتند، ولی غیر از این، نه. زمانی که اُدریک گالیسیانی زمینی به سرپرست دیر بولونیا وقف کرد، دومینیک آن را پس داد و سند وقف در حضور همه حضار مجمع، پاره شد.[146] ″ اجازه طلا و نقره، فقط برای جام­های قربانی­مقدس بود″، استفاده از ابریشم منع شد، حتی بر روی قربانگاه. موزائیک منع شد، و همچنین سنگ مرمر برای قبرها تا جایی که همه قبرها در کلیساهای واعظان، منع شد. همچون فقرایی خاکسار، می­بایست به صدقه دیگران زندگی کنند، حتی برای دریافت نان روزانه خود. ژان اسپانیایی در شهادت خود در دادگاه   1233می­گوید[147]:″ اگر اشتباه نکنم، عید آگوستین قدیس که فرا رسد، هجده سال از ملبس شدن من به لباس انجمن خواهد گذشت″ و هنوز هم از این روح فقر عمیق و احساس آزادی حاصل از رعایت آن، یاد می­کند، و به خاطر می­آورد که در ابتدای همان سال، قبل از اعزامش به پاریس، با آن مخالفت کرده بود.

یکی از سیسترسیئن­های لانگدوک می­گوید در نظر دومینیک، فعالیت بشارتی از همان آغاز یک دعوت خاص بود:″ آنقدر به بشارت عشق می­ورزید که شب و روز، در کلیساها، در خانه­ها، در جاده­ها، همواره و بی­وقفه کلام خدا را بشارت می­داد، و برادرانش را تشویق می­کرد تا چنین کنند، و جز خدا، موضوعی برای صحبت نداشته باشند″. یک روایت قدیمی در سال 1240 از رسالت شگفتی که در سال 1217 دریافت داشت یاد می­کند:″ شبی، آن سعادتمند در کلیسای پطرس رسول در رم، در حضور قربانی­مقدس برای حفظ و گسترش انجمن دعا می­کرد، و اعلی علیین بر آن مهر تأیید زد: در رؤیتی آنی، پولس و پطرس، آن دو شاهزاده پرجلال رسول بر وی ظاهر شدند و نزد او آمدند. پطرس به طور رسمی، چوبی به او داد و پولس، یک کتاب به او تقدیم کرد و هر دوی آنان امر کردند:″ برو و بشارت ده، زیرا خدا تو را بدین جهت برگزید″، و فرزندان آینده­اش را به وی نشان دادند که دو به دو در جهان پراکنده شده­اند تا آن را به انجیل بشارت دهند″.[148] و بدون شک به هر دوی این رسالت­ها پاسخ داد. در طی سفرهایش، همیشه پیاده می­رفت و تنها چوب دستی­اش، ردایش و چند کتاب با خود می­برد، ″هیچ­گاه به خانه­ای که از وی مهمان­نوازی می­کرد وارد نمی­شد مگر آنکه قبل از آن، در صورت امکان، به کلیسا رود و دعا کند. پس از شام، در نزدیکی پنجره خلوت می­کرد و انجیل متی یا رساله­های پولس را قرائت می­کرد، زیرا آنها را همه جا با خود می­برد. می­نشست، کتابش را باز می­کرد، نشان صلیب را بر خود می­کشید، و با دقت به قرائت می­پرداخت″. شخصیت او تأثیر زیادی در نخستین قوانین انجمن به جای گذاشت:″ دعاهای ساعت­های روز باید با چابکی و دقت دعا شوند، تا برادران وقت بیشتری برای مطالعه داشته باشند. برادرانی که در بشارت موفق بودند، خدمت دیگری بر عهده نخواهند داشت. ­باید بیشتر به تعلیم یا مطالعه بپردازند تا به آوازخوانی سرودها و بندهای برگردان.″[149]  کشیش رُدُلف، آخرین سرپرست غیر نذردار کلیسای دِوینی در بولونیا، در دادگاه بازشناسی تقدس دومینیک چنین شهادت داد:″ دومینیک هیچ­گاه وظیف رسمی دیگری به آنانی که استعداد موعظه داشتند واگذار نکرد″. او افکار دقیقی در مورد توقعات بشارت و موعظه داشت و بنابراین سعی برآن داشت که به آنها پاسخ داده شود و لذا، نمی­توانست زندگی یک برادر واعظ را که بیشتر وقت خود را صرف یادگیری نمی­کرد، توجیه کند. بی­وقفه نزد شاگردان جوانش اصرار می­کرد تا به یادگیری ادبیات و علوم وقت صرف کنند، به خصوص الهیات و کتاب مقدس. و ردلف ادامه می­دهد:″ این را خوب می­دانم چون این را خودم بارها از زبان خودش شنیدم″. و می­دانیم که در رم، در مورد رساله­های پولس؛ و در بولونیا، در مورد مزامیر و رساله­های رسولان تعلیم داد. شاید این­طور تصور کنیم که در چنین زندگی سرشار از فعالیت­های بی­وقفه، دیگر زمانی برای یادگیری نمی­ماند، در حالی که حتی در هنگام بیماری، یا کتاب می­خواند یا از کسی درخواست می­کرد برای او کتاب بخواند و اینگونه تغذیه لازم برای تأمل روزانه را به هر طریق حاصل می­نمود.

هیچ­وقت پنهان نکرد که آرزوی او برای انجمنش، بیش از همه تشویق با استعدادترین دانشجویان بود، زیرا به خوبی می­دانست که در آن زمان، که جوانان با استعداد تمام زندگی­شان را وقف مجادلات و بحث­های پرهیجان می­کردند، دقیقاً همین جوانان بودند که         می­توانستند با تلاش خود، بهتر از دیگران، در کار موعظه پیروز شوند، آنان بیش از دیگران استعدادهای لازم را دریافت داشته بودند تا بتوانند بر دل مردم تأثیر بگذارند و این نسل متفکر، که عشق به منطق در آنان شعله می­زد را جذب کند، زیرا تنها بیان آزاد حقیقت    می­توانست بر چنین کسانی، تأثیر گذارد. خود او، به همراه شش تن از همراهانش، از تداریس دانشگاه تولوز بهره برد؛ نخستین گروه برادران را عازم پاریس نمود و دومین گروه را به بولونیا اعزام داشت و خود، در سال 1220، ″به خاطر دانشگاه آنجا″، به پادوآ رفت.[150]

در ضمن مراقب بود بُعد روحانی زندگی صومعه­ای کاملاً رعایت شود، هیچ­گاه آنقدر به یادگیری مشغول نشد که مانع از دعای شخصی او گردد و سرپرست روحانی سن پل می­گفت:″ هرگز ندیدم دعا تا به این حد برای کسی طبیعی باشد″. قبلاً گفتیم در کُر و میان برادرانش چگونه بود، و اینکه تصمیم راسخ داشت دعای کُر و دسته­جمعی را به هر قیمت حفظ کند، هرچند خستگی سفرها و نظم­بخشی به انجمن نوبنیادش بار بسیار سنگینی بود. آرزو داشت واعظانی خستگی­ناپذیر و عالم بارآورد، ولی بیش از همه    می­خواست موعظه­ها جدی باشند، بر کتاب مقدس بنا شده باشند، روح دعا در آنها شعله زند، شخصیت واعظان به کمک سرودهای مزامیر و بندهای برگردان، آرامش و ثبات یابد. برادران واعظ می­بایست همواره به خاطر داشته باشند که زندگی­شان یکزندگی روحانی وقف شده است.

علاوه بر اینها، دستور داد:″ برادران محض بیدار شدن، دعای نیمه­شب ویژه مریم مقدس را، دسته­جمعی، در اطاق­ استراحت قرائت خواهند کرد، با تطابق با فصل سال، و سپس به کُر کلیسا خواهند رفت″. بنابراین، پس از شب­زنده­داری نیمه شب (بین دوازده شب و ساعت سه صبح)، دعای  نیمه­شب قرائت می­شد و ساعت­های دیگر روز مطابق با ساعتشان و طبق آنچه برای قرائت این ساعات در مجموعه دعاهای فصل عبادی مقرر شده است، قرائت می­شدند. کشیشان، دانشجویان، برادران خادم همه موظف بودند پس از نخستین دعای عبادی، در مراسم قربانی­مقدس شرکت کنند ولی دعای شخصی و تأملی که بعدها الزامی گشت، در ابتدا الزامی نبود. آنچه الزامی بود، تعمق و تأمل حقایق ایمانی بود که برادران می­بایست چه در کلیسا چه در اطاق­های روحانی­شان، به آن مشغول باشند. در آن زمان که تعداد کتاب­ها معدود بود و حتی امکان نوشتن هم چندان آسان نبود مشخصاً افکار را آماده می­کرد تا بیشتر روز در تأمل و تعمق سپری شود. خلق و خوی مردمان آن زمان بدون شک از قدرت قرائت مداوم ما تعجب می­کرد و بدون شک از این امر نیز متعجب می­شد که چقدر در زمان ما، این قادریت را از دست دادیم که به خودی خود، فکر کنیم و در افکار درونی فرو رویم. اما در آن زمان، مهم­ترین    فعالیت­های روزانه، دعا و تأمل بود. برادران را می­بایست در وحله اول در کلیسا و در کتابخانه دیر می­یافتند و به این نکته به طور خاص تأکید شده است. و تنها در صورتی که آنان را در این دو مکان نیافته بودند، به اطاقشان سر می­زدند. گرچه مردمان آن زمان علاقه خاصی به بحث و تبادلات فکری داشتند، لیکن روح تأمل و تعمق آنان بسیار ژرف و عمیق بود، آرام و صبور، همانند خلقت مردمان مشرق زمین. بیشتر از ما فکر می­کردند، فعالیت ذهنی و تفکری آنان خیلی عمیق­تر از ما بود و بنابراین، شدت بیشتری نیز در نتایج حاصل و تحقق عملی آنها از خود نشان می­دادند. با پیدایش علم چاپ، و رواج کتاب­ها در همه طبقات مردمی، انجمن­های روحانی ناچار شدند برای حفظ تعادل، و برای آنکه روحانیون را از خطر توجه بیش از حد به قرائت حفظ کنند، به دعای تأملی وادارند.

هریک از برادران اجازه داشت یک صلیب و یک مجسمه از مریم مقدس در اطاق روحانی خود داشته باشد ″تا در زمان دعا، فرگیری علم یا استراحت، در آنها تأمل نماید و به خاطر داشته باشد که او نیز مورد توجه خاص از جانب رحمت پرجلال است: زیرا نماد صلیب، کتاب حیات باز است که چشمانمان باید متوجه آن گردند و یاری از آنجا    می­آید″.[151] دومینیک در این راه تلاش نمود تا سرشت انسانی که می­توانست در اثر فعالیت ذهنی زیاد، سخت و سختگیر شود، نرمی و لطافت خود را از دست ندهد. از آنجا که خود او بسیار تأثیرپذیر بود و دلش سریعاً به رحم می­آمد ″به راحتی گریه می­کرد و دیگران را به گریه می­انداخت″، به خوبی می­دانست که یک واعظ ماهر تمام شخصیت خود را از بهر فعالیتش آماده می­کند. علم واعظی تنها زمانی به کمال می­رسد که کل شخصیت واعظ برای این کار آماده گردد. و دومینیک در وحله اول انجمن بشارت کلام را به همین خاطر تأسیس نمود.

همان­طور که سعی کردیم آن را ترسیم نماییم، دومینیک استعداد خاصی برای این کار دریافت داشته بود. نخستین سال­های کودکی که در جدیت تمام سپری شد، او را بیشتر به سوی خلوت و سکوت رهنمون ساخت. توجهات خاص مادرش، زندگی خانوادگی او ″در سرزمین خوش کالروئگا″، هفت سال آمادگی وی در کانون خانواده، تأثیر برادران بزرگ­ترش در مورد زندگی کشیشی، او را کم کم عادت داد تا زندگی را جدی بگیرد. برادرش منس، که تنها از او می­دانیم، خلقت بسیار آرامی داشت، طی آخرین سال­های زندگی­اش در اسپانیا، وقتش را تماماً وقف راهنمایی روحانی خواهران مادرید کرد. از برادر بزرگ­تر چیزی نمی­دانیم مگر نامش را، و در مورد خواهرش نیز اطلاعی نداریم. چیزی که می­دانیم آن است که دومینیک تا سن هفت سالگی در کانون یک خانواده خوشبخت زندگی کرد. هفت سال بعدی را در کنار عموی خود گذراند و چیزی غیر از آرامش درس و دعا نشناخت. دیدگاهش، منظره خشک سرزمین اسپانیا بود و      می­توانست کم و بیش، نخستین  نشانه­های زندگی پیشرفته را که در حال گسترش بود، در اطراف خود نظاره کند. شرایط زندگی از او کودکی ساخته بود تودار، که طی روزهای سوزان اسپانیایی، به فکر فرو می­رفت، و با فرا رسیدن بهار، بر فراز تپه­ها می­رفت و در زندگی ساکت خود، به تأمل خود ادامه می­داد.

دانشگاه پالنسیا، که در آنجا ادامه تحصیل داد، در آن زمان تازه شهرت می­یافت و چیزی نمانده بود که رسماً تأیید و توصیه شود. اما تعداد روزافزون دانشجویانی که بدانجا می­رفتند نتوانست آن پسر چهارده ساله جدی را از عشق به سکوت و آرامش جدا سازد و شخصیت او راکه بیش از همه متمایل به یادگیری و کتاب بود، تغییر دهد. از همان زمان، برای زندگی صومعه­ای آماده بود و شخصاً به مراسم عبادی علاقه پیدا کرد. با دقت خاصی به آنها توجه می­کرد تا بتواند به موقع، با شایستگی تمام در آنها شرکت کند. در همان زمان، کشیشان کلیسای اوسما زندگی نوینی را برای خود ترتیب می­دادند و قوانین جدیدی را دریافت می­داشتند. اسقف به دومینیک جوان یک دوره شماسی پیشنهاد کرد که به او اجازه می­داد از لحاظ مادی به تحصیلاتش ادامه دهد. دومینیک قبول کرد و از آن پس به خدمت کلیسا درآمد. پس از اتمام دوره تحصیلی و دریافت مدرک، آن جوان که به یک تارک دنیای خوشرو و عاشق آرامش تبدیل شده بود، به دیر کلیسای اعظم وارد شد. حضور راهبان که بسیاری از آنان هم­سن او بودند، بهترین استعدادهایش را شکوفا نمود. در این جمع دوستانه، بر خجالت جوانی خود غلبه کرد و مرکز درخشان صومعه شد. شاید برای اولین بار، حقیقتاً با هم سن و سال­های خود زندگی می­کرد، قبل از آن، جوان­ترین فرد خانواده­اش بود، در خانه عمو و کشیش خود، یک پسر بچه بیش نبود، و بعد، به دانشجوی ساکتی تبدیل شد که در پالنسیا، از جمع دانشجویان گریزان بود. و حال، در دعاها و گفتگوهای دیگران، که دوستان و هم­سطحان او بودند، شرکت     می­کرد. به گفته ژوردن ساکسی، شادی درونی حقیقی وی بالاخره در آفتاب درخشان این زندگی نوین و سرشار از دوستی، خود را نمایان ساخت.

اعزام او به همراه اسقف برای داستان ازدواج به این زندگی آرام راهبگی خاتمه بخشید. اسقف، که مثل تک تک دوستان دومینیک، بهترین همسفر را در او یافته بود، او را در این سفر به همراه خود برد. جوان خجل دیگر برای خود مردی شده بود، و می­خواست تمام دنیا را به سوی خدا بازگرداند و در اولین فرصتی که در اختیار او قرار گرفت به این موضوع پی برد. وی در تولوز، در اطاق نیمه­تاریکی بود، همراهانش به خواب رفته بودند، اسقف، لبخند به لب، به برهان­های نماینده­اش که تقریباً هیچ چیز از زندگی نمی­دانست،گوش می­داد، و مالک کاروانسرا که مطمئن بود سرشت انسانی را در همه اشکالش شناخته است، مجذوب تر و تازگی این روان تعمقی شده بود. آنچه آن مرد را به ایمان بازگرداند، بیشتر دومینیک بود تا برهان­هایش.

نخستین موفقیت دومینیک و توجه پر مهر اسقف نسبت به او دست به دست هم دادند تا او را به سوی بشارت روانه سازند و دیگر هیچ­گاه از این راه خارج شد. نه تنها استعداد خاصی در این زمینه داشت بلکه بی­وقفه خود را برای این منظور آماده کرد. برای این مسؤلیت خاص، دقیقاً تربیت لازم را دیده بود: آموزش علوم دقیق، راه و روش­های اثبات و جمع­آوری برهان ودلایل را به او آموخته بود،    حافظه­اش را به شیوه یادگیری آن زمان تقویت بخشیده بود، فصاحت کلام داشت، به موقع از بهترین برهان استفاده می­کرد، و همه اینها به مرور زمان در مباحثات وی با منحرفان ایمانی، پیشرفت نمود. شخصیت جذابی داشت، طنین آوایش زیبا بود، دستان دراز و باریکش را به طور طبیعی با لطافت خاصی حرکت می­داد، تحرک جسمی در سفرهای مدام، بدنش را ورزشکار ساخته بود و انعطاف­پذیری جوانی­اش را حفظ کرده بود. در ضمن، از توانایی جسمی عجیبی برخوردار بود، قلبی اسپانیایی سرشاراز شور و اشتیاق، یک درخشندگی در کل شخصیت او بود که این سفرهای دراز و بی­وقفه را قابل تحمل می­گرداند. شادی از انرژی فیزیکی او می­خروشید، استراحت کوتاهی که بر تخت­های چوبی، یا خاک زمین یا پله­کان­های جلوی قربان­گاه، یا سنگ­های تراشیده­شده خیابان­ها به جسم خود می­داد، برایش کافی بود. از حضور دیگران لذت می­برد، به ویژه جوانان. درخشندگی طهارتش قلب سخاوتمند جوانان را مجذوب خود می­ساخت و از دستانش قدرتی خارج می­شد که توانایی آن را داشت هواهای نفسانی برخی از دانش­جویان را که سخت گرفتار وسوسه بودند، آرام سازد.

از آنجا که سخت و جدی بود، خستگی را به راحتی تحمل می­کرد، ولی در عین حال، نوازش­گر بود، به راحتی اشک می­ریخت همان­طور که راحت می­خندید، همیشه در خدمت دیگران بود، با قلبی سرشار از شادی قابل لمس،در واقع، همه خصلت­های لازم برای بشارت را دریافت داشته بود. تربیت نیک، حافظه عالی، آموزش دیده در علم فصاحت و مجادله، هرگز هیچ­کدام از امکانات لازم برای آماده کردن خود برای بشارت را حقیر مشمرد. خوراکش اندک و ساده بود، تپه­ها را با سرودن به آوای صدادار و صاف خود پشت سر می­گذاشت، و گاه در دعا، از قوت انرژی درونی، حرکت می­کرد، و بر همه مخاطبان خود تسلط کامل داشت.

همچون همه هنرمندان، بسیار احساساتی بود ولی در کنار آن، شخصیت یک راهنما را در خود داشت: مصمم، فروتن، دوست­داشتنی. تنها یک ضعف در او پیدا شد: اشتیاق بی­صبر او از بهر تقدس، که در ابتدا، گرچه با نیت عالی، موجب شد ریاضت­های خود را پنهان نکند و نوعی ریاکاری مقدس در خود بپروراند.

ولی اینها مدت زیادی به طول نیانجامید و قوت زندگی، صداقت و قوت او را برانگیخت. زمانی که پس از رؤیت فانژو، نقشه­های آینده پرویی و انجمن را در ذهن خود بنا می­کرد، تمامی اهداف دعوتش را در نگاهی واحد مشاهده نمود. و چهره او شخصیت کسی را به ما نشان می­دهد که خواب­هایش به تحقق پیوست و در یکایک خصوصیات وی، قدرت نهانی را بر ما آشکار می­سازد که در نظم و ترتیبی شگفت، آنها را موجب گشت.

 

 

 

بازگشت به بالای صفحه

 

فصل دهم

مرگ دومینیک

     از ماه دسامبر 1220 تا ماه می 1221، دومینیک قدیس در شهر رم ماندگار شد، و از نزدیکی واتیکان استفاده کرد تا امتیازاتی را که تجربه، لزوم آنها را به او آموخته بود، برای برادران و راهبه­ها دریافت نماید. [152] وی با مخالفت­های کلیسایی محلی مواجه شده بود که با اهداف او هم­عقیده نبود و با این بشارت شدید و عمیق نیز موافق نبود، زیرا این فعالیت پر اشتیاق را نوعی انتقاد ساکت از کمبود بُعد بشارتی و رسولی خود تلقی     می­کرد. در نخستین زندگینامه برادران، از کشیشی سخن رفته است که از فعالیت واعظان بسیار نگران بود و چون از خود سؤال می­کرد که آیا باید با نیکی از ایشان استقبال کند، عهد جدید را باز کرد و به این صفحه از اعمال رسولان برخورد کرد که افاضه       روح­القدس بر خانواده کُرنلیوس در خانه شمعون دباغ را بازگو می­کند:″ ايشان‌ را مي‌شنيدند كه‌ به‌ زبان­ها سخن‌ گفته‌، خدا را تمجيد مي‌كردند″(اعمال 10/46). به داستان کُنراد، اسقف پُرتو نیز اشاره شده، که نماینده واتیکان در بولونیا بود[153] و چون        می­خواست از درستی کار برادران واعظ اطمینان حاصل کند، درخواست کرد تا کتابی نزد او بیاورند تا آن را باز کرده، ″فال″ بگیرد. احتمالاً کتاب دعای مراسم قربانی­مقدس را برایش آوردند چون در آن زمان، کتابی بود که راحت­تر از همه در دسترس می­بود، و در ضمن، عبارتی که از او بازگو می­کنند، در دیباچه ویژه مراسم مریم مقدس یافت   می­شود:″ ستودن، متبارک نمودن، بشارت دادن″. اسقف دیگر نمی­توانست بیش از این در مقابل فعالیت واعظان درنگ کند. بعدها، انجمن واعظان همین سه کلمه را شعار انجمن خود انتخاب نمود.

این داستان­ها، گرچه به خیر انجامید، لیکن مشکلات آینده انجمن را، پس از مرگ دومینیک، مشخص می­کنند. ژوردن ساکسی از راه دعا با آن مقابله نمود، ریموند پنیافورت، که جانشین او گشت، توانایی آن را در خود نیافت که در مقابل آن همه مشکل ایستادگی کند و از سمت خود استعفا داد، یوحنا توتونی و همبرت رومانی با توسل به استعدادهای ذهنی انجمن مبارزه کردند، به انجمن فرانسیسکن­ها که در معرض همان خطر قرار گرفته بود ملحق شدند تا رویاروی با آن بجگند و بالاخره آن را از پا درآورند. دومینیک قدیس شخصاً با نخستین این تهاجمات رو به رو شد و در آخر عمرش به آنها اشاره کرد. طی آخرین زمستانی که در رم گذراند، فولک، اسقف تولوز، که نخستین روزهای ترس و هراس را در جوار او گذرانیده بود را مجدداً ملاقات کرد و مسئله حق و حقوق مناطق اسقفی را با او تصفیه حساب کرد. او به این دلیل از این بهره­ها صرف­نظر کرد که برادران واعظ دیگر به مناطق اسقفی وابسته نبودند بلکه محل سکونتشان همه نقاط جهان بود.

     در ماه می همان سال، دومینیک راهی بولونیا شد و روز 30 می، دومین مجمع عمومی انجمن برگزار می­شد.[154] در این مجمع، آخرین پایه­های انجمن برادران واعظ به طور نهایی مورد تأیید قرارگرفت. دومینیک و همراهانش متوجه شده بودندکه باید دیرهای متعددشان را به هم مرتبط می­ساختند و در یک انجمن واحد گرد هم آورند. در این جاست که تصمیم نهایی برآن شد که روش ″ملاقات­ها″ که در دیرهای نوربرتن رواج داشت، انتخاب شود. در ضمن، برادران تصمیم گرفتند تا سرپرست منطقه­ای برگزینند و این سرپرست­ها در همیم مجمع انتخاب شدند. در آن زمان، شش منطقه وجود داشت و تصمیم برآن شد که تنها حد و مرز آنها مشخص گردد و به هرکدام از دیرهای آن منطقه اعلام شود که از این پس، به فلان سرپرست منطقه­ای تعلق خواهد داشت. دو منطقه دیگر هنوز حضور فیزیکی نداشتند:

اسپانیا: سوئرو گومز

پروُوانس: برتران دو گاریگ

فرانسه: متی فرانسوی

لومباردی: ژوردن ساکسی

رم: یوحنا پیئَچِنزا

آلمان: کُنراد توتونی

مجارستان: پل مجارستانی

انگلستان: ژیلبرت فراکسینت[155]

در آن زمان، پل دانشجوی بولونیا بود، او از شخصیت درخشانی برخوردار بود و مطابق با رسم و رسومات آن زمان، به دومینیک قدیس پیشنهاد کرد تا خود را وقف بشارت به کشور خود سازد. به لباس انجمن ملبس گردید و بلافاصله عازم مجارستان شد. برپایی این دیرها نسبتاً موفقیت­آمیز بود: هم به جهت بشارت­هایشان و هم، گاه، به جهت شهادت خونی واعظان. تأسیس مهم در آلب رویال تا   مدت­ها مرکز بشارت در تمام نواحی جنوب شرقی اروپا بود و از آنجا، ایمان به ترانسیلوانیا، سربی، والاکی و ترترهای دنیئپر منتقل شد، که دومینیک آرزو داشت خود مبشر آنان گردد.

همان­طور که گفتیم، ژیلبرت نیز دانشجوی دانشگاه بولونیا بود و احتمال می­رود او نیز بشارت به کشورش را پیشنهاد کرده باشد. و از آنجا که پل تنها به آن جهت که مجارستانی بود به کشورش اعزام شد، به احتمال قوی، زادگاه ژیلبرت، انگلستان بود (و روایتی این احتمال را تأیید می­کند). شاید همان ژیلبرت اَش باشد. بر خلاف پل، سریعاً به موفقیت­های چشم­گیر و پایدار دست یافت. وی به همراه اسقف وینچستر به انگلستان بازگشت و از جانب اسقف پیئر دِروش، سرپرست مقامات خارجی در دربار انگلستان، به اتیئن، کاردینال لانگتون و سرپرست مقامات انگلیسی معرفی شد. کاردینال همان روز از ژیلبرت دعوت نمود تا به جای او موعظه کند و او با چنان قدرتی موعظه کرد که کاردینال حمایت از گروه سیزده نفره برادران را بدیشان وعده داد. نخستین دیر روز 15 اوت 1221 در اکسفورد تأسیس شد و بلافاصله، مدارسی در نزدیکی آن، که امروزه عمارات شهرداری است، بنا شدند. طی یک قرن، بیش از پنجاه دیر در این جزیره بنا شد. و حتی، (همان­گونه که در زندگینامه برادران[156] نیز به آن اشاره شد، قضاوت دومینیک قدیس در مورد استعدادهای برادرن به حدی درست بود که هرگز مجبور نشد یکی از آنان را جا به جا کند)، هنگامی که منطقه انگلستان به طور قطعی بنا شد و در سال 1230، نخستین مجمع منطقه­ای انتخاباتی خود را برپا کرد، ژیلبرت به سمت سرپرست منطقه­ای انتخاب شد در حالی که فقط نه سال از ابتدای سمت ریاست دیر او و مرگ دومینیک قدیس می­گذشت.

     دومینیک، به رغم بیماری، در ماه ژوئن عازم ونیز شد تا با کاردینال هوگولن در مورد آینده انجمن صحبت کند.[157] وی طی ماه ژوئیه به بولونیا بازگشت و با وجود آنکه ″روحی خستگی­ناپذیر″ داشت، احساس ضعف کرد. همان شب بازگشت ولی به جای استراحت، در گرمای شدید نیمه ژوئیه، در مورد دیر با ونتورا، سرپرست جدید دیر بولونیا، و رُدولف، نماینده دیر، صحبت کرد. دومینیک تب داشت و دو تن دیگر، که از این صحبت طولانی و دیر وقت خسته شده بودند، سعی کردند دومینیک را متقاعد سازند تا برای دعای نیمه شب بلند نشود، بلکه تا جای ممکن استراحت کند. هردو اطمینان داشتند که دومینیک را متقاعد ساخته­اند و برای استراحت به اطاق­هایشان رفتند. اما فردای آن روز، متوجه شدند که دومینیک پس از خداحافظی از آنان، برای دعا روانه کلیسا شده بود و در دعای نیمه شب هم شرکت کرده بود. ولی صبح همان روز، تب شدت گرفت و پس از مراسم قربانی­مقدس، دومینیک قدیس بر کیسه­ای پشمی دراز کشید تا بالاخره استراحت کند. گرمای تابستان شدید بود و پس از چند ساعت، برادران او را به منطقه­ای نزدیک، بر فراز یک تپه و در جوار کلیسای ″مریم مقدس تپه­ها″ بردند. او چندین روز آنجا ماند، ″سرشار از شادی و رأفت″، برادران نوآموز را تعلیم می­داد و با برادران قدیمی از آینده انجمن سخن می­گفت. از بالای تاکستان­ها، به یاد جوانی خود می­افتاد و داستان نخستین سال­های پرآرامشش را تعریف می­کرد. با کسانی که از او مراقبت می­کردند، مراحل مختلف تشکیل انجمن را یکی پس از دیگری تعریف می­کرد: تولوز، تأسیس صومعه پرویی، مخالفت پاپ اینُسنت، انتخاب قانون زندگی، تأیید پر مهر توسط پاپ هنوریوس و تأسیس نهایی انجمن، که تمام زندگی­اش ناخداگاه به سمت آن کشیده شده بود. اکنون می­توانست سر نخ زندگی خانه­بدوش خود را دنبال کند، خاطراتش او را به بولونیا می­برد و از آنجا به رم، پرووانس، اوسما، پالنسیا، کالروئگا. در شب­های بدون استراحتش به گذشته­اش باز می­گشت و در حضور همه برادران قدیمی، گناهان خود را به برادر ونتورا اعتراف کرد. در این لحظات آخر، شکرگزاری خاص او از میان آن همه فیض، به حفظ کامل بکارت باز        می­گشت:″ خدا در رحمت خویش، بکارت مرا تا به امروز پاک و دست­نخورده محفوظ داشت. اگر خواهان این برکت از جانب خدا هستید، خود را از هرآنچه می­تواند شرارت را به دنبال داشته باشد، دور نگاه دارید، زیرا از راه مراقبت خاص در این زمینه است که مورد محبت خدا و احترام   انسان­ها واقع می­شویم. در خدمت خدا پر اشتیاق باشید، این انجمن نوین را مستحکم سازید و آن را گسترش دهید، عشق خود به خدا و رعایت دقیق از قوانین دیر را افزون سازید، در تقدس رشد کنید″. در حالی که سخن می­گفت به یاد افتاد که عفت، خصلتی است که حفظ آن مستلزم سکوت است و امکان داشت این صحبت­ها در لحظات آخر زندگی­اش، نمایان­گر جلال گذشته او باشد. لذا سعی کرد اضافه کند:″ گرچه فیض خدا تا به الان مرا از هر ناپاکی محفوظ داشته است، باید اعتراف کنم که همیشه از صحبت با زنان جوان بیشتر لذت بردم تا با افراد مسن″. و با نگرانی، در حالی که صدای او دیگر زمزمه­ای بیش نبود، به ونتورا گفت:″ برادر، احساس   می­کنم اشتباه کردم با صدای بلند در مورد بکارت خود صحبت کردم. حکیمانه­تر این بود که سکوت اختیار کنم″. روان نگران و مضطرب چگونه می­تواند تشخیص دهد آیا باید برای کمک به دیگران، صحبت کند، یا رازهای پادشاه را در سکوت حفظ کند؟ هنگامی که زمان مرگ یک رئیس فرا می­رسد، آیا باید نبردهای درونی­اش را که هیچ­کس آنها را حدس نمی­زد، به شناخت شاگردانش برساند؟ آیا مشاهده بعد کاملاً انسانی او برای آنان تسلایی خواهد بود؟ یا اینکه باید در این لحظات آخر به او به عنوان کسی نگاه کنند که بی­نهایت از آنان فراتر رفته بود؟ اما وقتی دومینیک، در یک زمزمه، از بکارت خود و احساس لذت در مقابل تر و تازگی یک چهره جوان صحبت      می­کرد، و به سختی و با لکنت زبان، نبرد طولانی خود را اعتراف می­کرد، نمی­توان تصور کرد که اندکی از درخشندگی چهره­اش کاسته شده باشد.

آنگاه، با جدیتی بازهم عمیق­تر، آخرین آرزویش را به زبان آورد:″ عزیزان من، این ارثی است که به شما وامی­گذارم، همچون به فرزندان خودم: محبت را در بین خود حفظ کنید، در فروتنی بمانید، فقر ارادی را اختیار کنید″. و همان­طور که در مورد عفت صحبت کرده بود، در مورد فقر سخن گفت و با جدیت آنانی که به هر طریق، چه با دادن چه با دریافت کردن، به چنین فقری که می­خواست برادران به آن امین باشند،  لطمه بزنند، لعنت کرد. از بالای تپه، می­توانست دیوارهای نیمه­کار دیر جدید را ببیند که مانع از ادامه آن شده بود: و نمادی بود گویا از موعظه­اش. به او گفتند که کشیش کلیسای مریم مقدس تپه­ها شدیداً خواستار آن بود که در کلیسایش به خاک سپده شود. در این لحظه، که در مقابل راه تنهایی خود قرار می­گرفت، هیچ­کس از آن هراس نداشت که از مرگش سخن گوید. ولی در جواب درخواست کرد بلافاصله به دیر بولونیا بازگردانده شود تا بتواند آنجا از دنیا برود. طی زندگی­اش، برادرانش را محبت نموده بود و می­خواست در مرگش با آنان باشد. تنها درخواستش در مورد محل خاک­سپاری او این بود:″ زیر پای برادرانم″. او را به شهر بازگرداندند، به آرامی حرکت می­کردند زیرا هر لحظه امکان داشت در طول راه جان دهد. او به قدری ضعیف شده بود که باکوچک­ترین تکان، قلبش بازمی­ایستاد ولی ″روح   خستگی­ناپذیرش″ اجازه داد این سفر مشکل را هم تحمل کند. دیگر چند ساعتی بیشتر نداشت. رودُلف یک لحظه هم از او دور نشد، و عرق­های مرگ را از روی چهره کماکان شادانش پاک می­کرد. در حالی که زمان احتضار نزدیک بود، دومینیک متوجه چشمان اشک­آلود کسانی شدکه دور وی جمع شده بودند، و شهامت و شادی همیشگی­اش جمله­ای بر زبان او آورد که فرزندانش را هنوز هم تسلی می­بخشد:″ عزیزان من، گریه نکنید، از رفتن این جسم ضعیف غمگین مشوید. به جایی می­روم که از آنجا شما را بهتر خدمت خواهم نمود″.

یکی از برادران پرحرف، که هنوز به فکر جسم و آینده آن بود از او سؤال کرد کجا می­خواهد به خاک سپرده شود. و او مجدداً پاسخ داد:″ زیر پای برادرانم″. چرا    می­بایست تا آخرین لحظه او را در مورد این جسم فانی­اش آزار می­دادند؟ مسلماً جسدش باقی خواهد ماند، ولی او، دیگر در میانشان نخواهد بود؛ چرا لحظات آخر را این­گونه از دست دادند؟

     رودُلف متوجه شد که لحظات آخر است و دومینیک، که او نیز متوجه آن شده بود، ونتورا و برادران دیگر را نزد خود خواند. سرپرست دیر گفت:″ پدر، می­دانید چقدر غمگین و تنها خواهیم ماند، نزد خداوند، ما را به خاطر داشته باشید″. ولی خود دومینیک این شفاعت را شروع کرده بود:″ ای پدر قدوس، با شادی بهر تو کار کردم. آنانی که به من سپرده بودی، نگاه داشتم. اکنون که دیگر     نمی­توانم مراقبشان باشم، آنان را به تو می­سپارم. اینک نزد تو می­آیم، ای پدر آسمانی″. روی خود را به طرف ونتورا بازگرداند و خود را آماده کرد تا دعای مشرفان به مرگ را بشنود. چون می­خواستند شروع کنند، از آنان درخواست کرد چند لحظه­ای منتظر بمانند. او کاملاً به هوش بود، بر هر حرکت تسلط داشت، و تا آخر چنین ماند. مجدداً تکرار کرد:″ جایی که می­روم، شما را بهتر خدمت خواهم نمود″. خدمت تمام زندگی او در این دنیا بوده است، زندگی او در بهشت نیز همین خواهد بود. این را گفت، سپس اشاره­ای کرد، و با صدایی نامحسوس زمزمه کرد:″ شروع کنید″. با این کلمات، دعا بهر مشرفان به مرگ آغاز شد. ونتورا که از همه براردان دیگر به دومینیک قدیس نزدیک­تر بود فکر می­کند که دومینیک این دعاها را به همراه برادرانش زمزمه می­کرد، چیزی که حتمی است آن است که لبانش حرکت می­کرد اما کلماتی که می­گفت قابل درک نبود. وقتی به این جمله رسیدند:″ به یاری او آیید، ای مقدسین خدا، ای فرشتگان خدا، به استقبال او بروید، روانش را دریافت دارید و آن را به خدای باریتعالی تقدیم دارید″، دومینیک این کلمات تکان­دهنده را که با چنان قدرتی بر مرگ غلبه  می­کنند، تکرار کرد و دستانش را در یک دعای نهایی به سمت آسمان بلند کرد، چشمانش را باز کرد، به آرامی نفس کشید و از دنیا رفت. روز 6 اوت 1221، رأس ساعت شش بعد از ظهر بود. آن قدیس تازه پنجاه و یکمین سالگرد ولادتش را به پایان رسانده بود.

در اسناد قدیسین، زیر قلم یکی از نخستین تاریخ­نگارش چنین می­خوانیم:″ وی در تخت برادر مونتا از دنیا رفت زیرا شخصاً      تخت­خواب نداشت، و در لباس برادر مونتا از دنیا رفت زیرا لباس دیگری برای تعویض لباس خودش نداشت، و آن را مدت­ها بود که بر تن داشت.″[158] این خلاصه­ایست از گذشت و فقر زندگی او. و نمادی است از رسالت پر سفر بزرگ­ترین برادران واعظ.

پس از مرگش، برادر رودُلف جسدش را پوشاند و آن را برای تدفین آماده کرد و برادران نزدیک جسدش ماندند و مزامیر را نزد او زمزمه کردند. ولی چیزی از غم و اندوهی که وحشت داشتند پس از مرگش بر آنان جیره شود، در خود احساس نمی­کردند، زندگی سرشار از درخشش بود و قلبشان پر از شادی.

     کاردینال اوگُلن ریاست مراسم تدفین را بر عهده گرفت و بدین منظور خود را با عجله از ونیز رسانید، پاتریارخ آکیلئوس و تعداد زیادی اسقف و ابای دیر به همراه او آمدند. از همان زمان معجزه­ها آغاز شد و انبوه جمعیت خواستار قبری مجلل و لباس­هایی پشمین برای جسد دومینیک بود، ولی برادران این هدایا را رد کردند. آنان نمی­خواستند مرتب تحت تهاجمات مردم واقع شوند و نمی­خواستند بعد­ها بگویند با آن قدیس، پول جمع کرده­اند.بنابراین یک تابوت چوبی ساخته شد و جسد را در آن گذاردند. کاردینال آن را بست و در کلیسای سن نیکولا دِوینی ″زیر پای برادران″ به خاک سپرده شد.

البته معجزه­ها ادامه یافت و برادران نمی­توانستند مانع آنها شوند. به عنوان مثال، یک دانشجوی انگلیسی، نیکولا وود، از منطقه اسقفی ورچستر، قسم خورد که او که از روز 29 سپتامبر 1221 تا جشن پنطیکاست سال بعد به حدی بیمار بود که بدون کمک عصا قادر به راه رفتن نبود، و بیشتر اوقات در تخت خود بستری بود زیرا پایش خشک شده بود، به آن قدیس متوسل شد. پس از دو هفته درد و رنج، یک شمع به اندازه و قطر جسم خود سفارش داد و نذر کرد ″خود را به خدا و آن قدیس تقدیس نماید″. در حالی که اندازه­های لازم برای تهیه شمع را تدارک می­دیدند، از سر تا کمر، و از کمر تا انتهای انگشتان پا، نیکولا یکمرتبه از تخت خود پرید و فریاد زد که شفا یافته است و خود را     بی­درنگ به کلیسا رساند ″که یک تیرکمان با آن فاصله داشت″. در سال 1233، این معجزه­ها به حدی رایج شده بود و ارادت مردم آنقدر عمیق گشته بود که کلیسا یارای پذیرش انبوه جمعیت را نداشت و لازم شد به اندازه­های بزرگتری بازسازی شود. لذا لازم شد جسد را از قبرش خارج سازند. اما اتفاق افتاد که در مدت بازسازی کلیسا، تابوت آن قدیس را عوض نکردند اما تصمیم گرفته شد قبر پرجلالی برای او در نظر گرفته شود. روز 24 می 1233، به نظارت ژوردن ساکسی، و در حضور تعداد زیادی از برادران که به منظور مجمع عمومی به بولونیا آمده بودند، در حضور اسقف شهر، اسقف اعظم راونا و بسیاری دیگر، جسد دومینیک قدیس را جابجا کردند. پاپ اعظم، گرگوار نهم، که نزدیک صد سال داشت و همان کاردینال اوگلن سابق بود، اسقف اعظم و تعداد زیادی اسقف به نمایندگی از خود ارسال نموده بود تا بر باز شدن تابوت شاهد باشند.

       ژوردن ساکسی آن صحنه را ترسیم نمود: او از برادرانی صحبت می­کند ″در وحشت شک و تردید، دعاکنان، هراسان، مضطرب″، آنان از این وحشت داشتند که ″مبادا جسد دومینیک قدیس که این همه مدت زیر باران و آفتاب باقی مانده بود در حالت طبیعی فساد و پوسدگی یافت شود″. ولی همین که سنگ قبر برداشته شد، دیگر لزومی نبود به خود جسد نزدیک شد تا متوجه وضعیت آن گشت زیرا ″ عطری لطیف و دلنشین از آن برمی­خاست، که رایحه آن بیشتر به ادویه­جات مشرق زمین شباهت داشت تا به بوی حاصل از قبر. اسقفان اعظم، اسقفان و همه جماعت شگفت­زده و سرشار از شادی  به زانو افتاد؛ و خدا که بگزیده­اش را اینچنین جلال داده بود، ستودند.″ ژوردن ساکسی توضیحات خود را ادامه می­دهد و می­گوید استخوان­ها را در یک جایگاه نگهداری بازمانده قدیسین از چوب صنوبر قرار داد و آن را در مقبره نوین از سنگ مرمر جا دادند. ولی قاضیان شهر بولونیا اصرار کردند تا چند روز بعد، سنگ قبر مجدداً برداشته شود تا   بازمانده­های دومینیک در معرض ارادت و تکریم گذاشته شوند و از آنجا که مجمع عمومی برادران هنوز به اتمام نرسیده بود، هر سی صد برادر به دنبال رئیس کل انجمن یکی پس از دیگری جلو آمده، ″ بر پیشانی خشک شده پدرشان آخرین بوسه­ای نهادند″. تا مدت   طولانی­ای، کلیسا از رایحه عطر سرشار ماند و دستانی که استخوان­های خشک شده را لمس کرده بودند، عطر دلنشین این حضور را به مدت چند روز بر خود حفظ کردند. اما این مقبره که ژوردن ساکسی آن را با چنان دقتی بنا کرده بود به زودی برای آن″شوالیه نجیب و کامل″ ساده به نظر آمد. در سال 1267، مقبره دیگری را به پایان رساندند، که بر ردیفی از چند ستون بنا شده بود، و هنر نیکولای پیزانی و یک دومینیکن از همان شهر، برادر گیئوم بود. هنوز همان مقبره بزرگ است که     باقیمانده­های دومینیک قدیس را در خود نگاه داشته است. در کناره­های آن، تصاویری به رونق گذاشته شده است که مجسمه­ای آنها را از هم جدا می­سازند: در جلو، مجسمه خداوندمان، و در پشت، مجسمه مریم عذرا. در انتهای هر یک باز تصاویر دیگری است. این شش تصاویر رونقی مهم­ترین صحنه­های زندگی آن قدیس را به نمایش می­گذارند و تشکیل شده است از چهره­های سنگ­تراشیده شده که هرکدام با هنر و زیبایی زیاد کار شده است. دویست سال بعد، در سال 1469، این مقبره را با افزودن یک قسمت فوقانی به عنوان سرپوش، تکمیل کردند، که اثر هنری بسیار زیبای نیکولا باری است، که به خاطر این آثار بی­نظیر، به نیکولای تابوت ملقب گشت. این قسمت از مقبره به نمادی شکوهمند از خدای پدر آراسته شده است که دومینیک قدیس و قدیسین دیگری دور او را احاطه کرده­اند، فرشته­ای در حال عبادت است و مسیح را از روی صلیب بر      می­دارند. ولی این کار هنوز به اتمام نرسیده بود که میکل آنژ (که برادرش دومینیکن بود و ساوُنارُل را در پستی و بلندی­های زندگی­اش دنبال کرده بود) ادامه کار را بر عهده گرفت و قسمت فوقانی را با تراشکاری دو چهره مقدس و یک فرشته زانوزاده کامل کرد. پنجاه سال بعد، در سال 1552، آلفونس لومباردی در پایه مقبره تصاویر دیگری حک نمود که تولد دومینیک قدیس، پرستش مجوسیان و ورود دومینیک در جلال ابدی را به نمایش گذاشته­اند.[159]

جابجایی جسد توسط ژوردن ساکسی در سال 1233 و تعدد معجزاتی که در پی آن انجام گرفت، باعث شد پاپ گرگوار نهم کُمیسیونی برای بررسی در مورد زندگی او تشکیل دهد و دادگاه تشخیص تقدس وی را بلافاصله آغاز کند. این دادگاه روز 11 زوئیه 1233 به حکم پاپی، به ریاست شماس اعظم بولونیا، سرپرست روحانی دیر سنت ماری رنو و یک راهب از انجمن تثلیثان، آغاز شد. این دادگاه در بولونیا از ششم تا 31­ام اوت برپا شد و شاهدانی که دومینیک را بیش از همه شناخته بودند، پس از ادای سوگند، شهادت دادند. این سند انسانی و تأثرانگیزی است که بارها به آن رجوع کردیم و قسمت­های زیادی از آن را بازگو کردیم. بعدها، در تولوز، کومیسیون دیگری شهادت کسان دیگری را خواست که شناخت آنان از دومینیک به دوره زمانه قدیمی­تری باز می­گشت و او را در نخستین   تلاش­های بشارتی­اش شناخته بودند، احتمالاً تعدادی از آن ″زنان جوان″ که صحبتشان مورد پسند آن واعظ خسته و از سفر بازگشته واقع شده بودند و هنوز هم به دومینیک و خاطره­اش ارج می­نهادند. وقتی شهادتشان را می­خوانیم، چهره زنان پیر و پرحرف در ذهن ما تجلی می­نماید، ولی قلبشان چون طلای خالص بود.آنان از ریاضت­های او گفتند، از سفرهای بی­وقفه­اش، سختی زندگی­اش و ( انتظار دیگری از زنان نمی­رود!) تلاش­های خودشان برای رسیدگس به وی، و به این دو نکته اشاره    می­کنند، که همه زنان را می­آزارد: کمبود خوراک او و لباس­های کهنه­اش. اینها دو موردی بود که دومینیک ابداً برای آنها اهمیت قائل نبود ولی این زنان را بسیار نگران کرد. همچون مادرانی به او توجه کرده بودند و سعی داشتند کمی آسایش برای او فراهم آورند، او را متقاعد کرده بودند تا بر سر سفره ایشان بنشیند،       لباس­هایش را وصله زده بودند، شب­هنگام، پتوهای بیشتری برایش آورده بودند. جای تردید نیست که در نظر آنان، قدیس بود. این شهادت سرشار از انسانیت است زیرا علاوه بر عاطفه شخصی که موجب آن می­شد، می­توان تا حدودی به شخصیت جدی و تودارش پی برد که جزوی بود از خلقت انسانی او. آنان از شادی دومینیک سخن می­گویند، از خوشرویی او، و از شخصیت طبیعی­اش، ولی همواره، در این شهادت­های صادق، متوجه آن می­شویم که برای آنان، شخصی خارق­الاده بود. او دوست همه بود، ولی از ورای این قرائت­ها می­بینیم که دوست او، خدا بود.

یک سال بعد، روز 13 ژوئیه 1234 در سپولِت، پاپ طی نوشته­ای کوتاه اعلام کرد که در پایان این بازرسی، می­توانست تقدس دومینیک را اعلام کند و آنچه تا کنون فقط ابراز احترام دوستانه بود، از این پس در کل کلیسا جایز می­گشت.

     تاریخ جشن او روز 5 اوت تثبیت شد. امکان انتخاب روز مرگش (6 اوت) که معمولاً آن را برای قدیسین انتخاب می­کنند، وجود نداشت زیرا این روز، تاریخ برگزاری عید ظهور خداوند است. بعدها، عید مریم برف­ها (روز تقدیس کلیسای مریم کبری در رم) به تاریخ 5 اوت انتقال داده شد و لذا جشن دومینیک قدیس امروزه روز 4 اوت[160] برگزار می­شود.

پاپ زندگی دومینیک را با این جملات مورد ستایش قرار داد:″ آنگاه که هنوز جوان بود، قلب کودکانه او همچون قلب یک مرد پخته بود؛ برای آنکه خالق حیات را بیابد، یک زندگی ریاضتی اختیار نمود، پس از وقف خود و ادای نذر، که از او یک ناصری تحت قانون زندگی آگوستین قدیس می­ساخت، در مورد هرآنچه با تقدس رابطه داشت، از سموئیل کم نیاورد، و در تلاشی که برای مقابله با خواسته­های نفسانی خود داشت، ما را به یاد دانیال می­اندازد. با قدرت یک قهرمان، از راه­های راستی و عدالت و مسیر قدیسین حرکت کرد، هیچ گاه تعالیم و خدمت به کلیسای زائر را از یاد نبرد، جسم را مطیع روان می­نمود، و احساسات را مطیع منطق، روحاً با خدا متحد می­گشت، تلاش می­کرد تا به او نزدیک شود در عین حال که از راه پیوند دلسوزی حکیم، به همراهانش متحد می­ماند. در حضور این مرد که لذت­های نفسانی را لگدمال می­کرد و در قلب­ گنهکاران سرسخت نفوذ پیدا می­کرد، همه منحرفان ایمانی به وحشت می­افتادند و مقدسان به وجد می­آمدند. او رشد مي‌كرد و در روح‌ قوي‌ مي‌گشت‌، نجات روان­ها،   لذت­های وصف­ناپذیری برای او به همراه داشت و هزاران نفر را از راه بشارت و کلام خدا که خود را تماماً وقف آن کرده بود، به زندگی بازگرداند. واعظ و راهنمای قوم خدا شد، و بدون هیچ یاری انسانی، انجمن نوین واعظان را تأسیس نمود و آن را توسط معجزه­هایی آشکار و تصدیق شده، روز به روز مستحکم­تر گرداند، زیرا علاوه بر اعمال مقدس او و جمال شگفت­انگیز شخصیتش، که موجب آن همه درخشش و شهرت در زندگی او در این دنیا گشت، پس از مرگش نیز بیماران را شفا داد، لالان را قوت سخن بخشید، کوران را بینا گرداند، کران را شنوا ساخت، مفلوجین را قوت بخشید و اینها آیتی است حتمی از کمال جمال روان او. پیش از آنکه به سمت پاپی نائل آییم، پیوند دوستی بین ما برقرار شد، زندگی او در نظر ما نمایانگر نوعی تقدس قهرمانانه بود و لذا شهادات صادق و دقیقی که دیگران در مورد او داده­اند تنها واقعیتی را تثبیت می­کنند که بدون این شهادات­ها نیز از پیش، مشخص بود. بدین جهت اطمینان داریم – و گله ما همین اطمینان را دارد – که از راه شفاعت وی، خدا     می­تواند بر ما رحم نماید و او که در زمین دوست ما بوده است، اکنون که در بهشت است، از رأفت کمتری برخوردار نخواهد بود. لذا، با نظرخواهی از برادران خود در سمت اسقفی و همه کشیشان دربار پاپی، تصمیم گرفتیم نامش را به اسامی قدیسین اضافه کنیم و دستور   می­دهیم وحکم می­کنیم تا به واسطه این رساله­ها، روز 5 اوت، یعنی روز ماقبل از روزی که جسم فانی شکسته شده­اش را ترک کرد و سرشار از فیض، به جلال همه مقدسین پیوست، جشن او برگزار شود: با شکوه و رسمیت تمام، تا خدا، از راه شفاعت کسی که زندگی­اش تماماً خدمت بود، فیضش را در این جهان و رؤیت جلالش را در بهشت، به ما عطا کند.″

     بدین سان،آنچه که مادر دومینیک سال­ها پیش در خواب دیده بود، به تحقق رسیده بود؛ فرزندش تمامی جهان را مشتعل ساخته بود زیرا از روز اعلام تقدس او، خاطره­اش هرگز به دست فراموشی سپرده نشد بلکه با تقوای خاصی در خاطرات حک گشت. البته باید اعتراف کرد که در برخی از زمان­های­ نادانی، همچون دوره زمانه­ای که پس از زمان کوتاه رونسانس، به رفُرم انجامید، در اسطوره­های عام و مردمی، دومینیک را شخصی  بی­رحم و تعصبی معرفی کردند که تنها برهان­هایی که به آنها متوسل می­شد، ستون­های چوبی مشتعل، و شکنجه بود. ولی چنین عدم شناخت از واقعیت­های تاریخی فقط در ذهن عده معدودی از مسیحیان باقی مانده است و شخصیت او همه جا، نماد حقیقت و آزادی است. در کشورهای کاتولیک، آنانی که آزادی شکوهمند فرزندان خدا را بیش از همه و صادقانه عشق ورزیدند، همه به او پیوستند.

     ارادت خاصی که ساوُنارول نسبت به او داشت می­تواند برای آنانی که آن قدیس اسپانیایی را مردی بدعنق و متعصب می­پندارند تعجب­آور باشد زیرا آنان ساوُنارول فلورنتینی را استاد آزادی، و مبشری روشن­فکر و سرشار از اشتیاق ترسیم می­کنند. ولی ساوُنارول دقیقاً به همین خاطر به سوی دومینیک، استاد آزادی نظر انداخت و او را پدر انسان­های آزاد خطاب می­کرد. پیک میراندوله، آن قهرمان عالی توماس مور، که چهره­، استعداد و روانش با کمال زیبایی ترسیم شده است، و تلاش نمود تا در نه صد تئوری، راه حل مشکلات جهان را بیابد، درخواست کرد تا هنگام مرگش در لباس دومینیکن­ها به خاک سپرده شود و آنجلو پولیدزیئَنو، آن انسان دوست مشهور نیز، چنین درخواستی نمود زیرا در جمال آن لباس سیاه و سفید، نماد بخشش و حقیقت را می­دید. لاس کازاس، آن قهرمان پرشهامت در دفاع از مظلومان، زمانی که متوجه شد واعظان نیز با رسومات بردگی که توسط اسپانیایی­ها به مکزیک وارد شده بود، مقابله می­کردند، به جمع برادران دومینیکن پیوست؛ او که در آن سن دیگر شکسته شده بود و دیگر امیدش را از دست داده بود، در جوار برادران واعظ نوعی جوانی و قدرت تازه یافت.

     و کیست که از دلیل انتخاب انجمن دومینیکن توسط لاکوردر، برای برگرداندن ایمان در دنیای پیشرفته، بی­خبر باشد؟ او که شهرت فصاحت کلامش امروزه نیز در اروپا شناخته شده است، به انجمن واعظان پیوست زیرا از هر نظر با خواسته­هایش تطابق بیشتری داشت: عشق به ریاضت جسمانی، و آن مشوق درونی و سخاوتمند که او را از تحسین­کنندگان پراشتیاق درد جسمی از بهر عشق ساخت، این دو محرک او را به سمت زندگی راهبگی دعوت نمودندکه بزرگ­ترین ایده­آل آن بر اساس روزه و پرهیز، سکوت و دعای کلیسایی، و فعالیت آزاد و همه جانبه بشارت بنا شده بود. ولی بیش از همه، قدرت بزرگی که او را از بی­خدایی تنگ و باریکش نجات داد و موجب شد مسیحیت را مذهب جهانی بشر بازشناسد، عشق سوزان نسبت به آزادی بود که بخش عمده شخصیت او و پایه و اساس زندگی روحانی او شد، همین عشق به آزادی بود که دعوتش را به­گونه­ای خاص، متوجه انجمن دومینیکن­ها نمود:″ دومینیک قدیس باری بر دوش جسم نهاد ولی اراده را آزاد گذاشت (...) سیستم حکومتی او، سلطنتی است، ولی سلطنتی که با انتخاب سرپرستان و حضور یک پارلمان قضایی از حالت مطلق خارج  می­شود″. در آثار خود در باب برپایی مجدد انجمن برادران واعظ در فرانسه چنین     می­گوید:″ اگر از ما بپرسند چرا انجمن برادران واعظ را ترجیح دادیم، در جواب خواهیم گفت انجمنی است که بیش از دیگران با طبیعت ما، طرز فکر ما و هدف ما هم­خوانی دارد: با طبیعت ما از راه سیستم حکومتی آن؛ با طرز فکر ما، از راه تعالیمش؛ با هدف ما از راه روش­های فعالیتی آن که اساساً بشارت و شناخت حقایق الهی است. شاید از ما بپرسند چرا ترجیح دادیم یک انجمن قدیم را احیاء نماییم تا یک انجمن نوین تأسیس کنیم. به دو دلیل: فیضی که به یک مؤسس عطا می­شود والاترین و نادرترین فیضی است که خدا به قدیسینش عطا می­کند، و آن را دریافت نکرده­ایم. و دوم اینکه حتی اگر خدا قدرت تأسیس یک انجمن روحانی را به ما عطا می­کرد، یقیناً پس از تأمل زیاد، چیزی جدیدتر، و با تطابق بیشتر به نیازهای زمانه نخواهیم یافت که در قانون زندگی دومینیکن یافت نشود. تنها تاریخ آن قدیمی است و لزومی نمی­بینیم که بخواهیم خود را تنها به این دلخوشی که تاریخ دیروز به انجمن نسبت داده شود، ذهن و افکار خود را به شکنجه اندازیم″ و در جای دیگر، در مورد زندگی دومینیک قدیس، همین نظریه را بیان می­دارد:″ تجربه، حکمت این سیستم حکومتی را ثابت کرد. به کمک آن، انجمن برادران واعظ آزادانه به اهداف خود پاسخ گفت، و هم از بی بند و باری بر حذر ماند هم از جبر. در آن، احترام صادق نسبت به حاکمان با نوعی رابطه رو راست و طبیعی همراه است که در همان نگاه اول، نمایان شخصیت مسیحی است که از راه عشق، از سلطه ترس و هراس رهایی یافته است. بیشتر انجمن­های روحانی در قوانین خود تجدید گشتند و این موجب شد به شاخه­های متعددی تقسیم شوند: انجمن برادران واعظ در طی شش قرنی که از تأسیس آن می­گذرد، به رغم پستی و بلندی­های زندگی­اش، در وحدت خود باقی ماند. شاخه­های قوی­اش را در همه جای جهان رشد و نمو بخشید بدون آنکه هیچ­کدام هرگز از تنه­ای که آن را تغذیه نموده بود، جدا شود″.

     این مشخصه انجمن دومینیک قدیس زیر قلم یکی از نخستین پیروان لاکوردر به گونه­ای دیگر ترسیم شده است که مقایسه آن دو تناقض عجیبی به همراه دارد. آنچه بازگو می­کنیم، خلاصه­ایست از نامه­ای که رِکیدا  از دیر مینرو در رم نوشت:″ از حضور خود در سکوت دیر استفاده می­کنم تا این مسیر طولانی را که همه آنانی که یکبار از کلیسا فاصله گرفتند، الزاماً باید آن را بپیمایند تا از        گم­راهه­ای به آن بازگردند، منظور من راهی است که ما را همچون کودکانی به سوی کلیسا باز می­گرداند. به مرور زمان می­آموزم تا دیگر علت را با اثرات آن اشتباه نگیرم، و نه اثرات را با علتشان، دیگر تعلیم مذهبی را به آن دلیل که با یک تعلیم اجتماعی هم­صداست، نپذیرم بلکه ایمان اجتماعی را بپذیرم که می­توانم از ایمان روحانی خودم استخراج کنم؛ عیسی مسیح را محبت نمایم نه به آن خاطر که فقرا را محبت می­نمایم، بلکه فقرا را به دلیل محبت به مسیح، محبت نمایم″. و او نیز به همین دلیل به دومینیک قدیس نظر افکند تا خود را برای رسالتش آماده سازد، و پایه­های فناناپذیر را بیابد که بدون آنها، امکان بنای آزادی وجود ندارد. این فرزند انقلاب فرانسه، نزد دومینیک، مفهوم واقعی کلمات آزادی، برادری و برابری را درک کرد. و این معجزه بی­وقفه دومینیک است که همواره قادر است قلب­های آتشین و روان­های مشتاق همه مکتب­های نوین آزادی را به خود بازگرداند. چهره این قدیس اسپانیایی در مقابل دوره زمانه خود (که سیستم حکومتی آن نشانه­ایست از آزادی موجود در قرون وسطی) ایستاد: زمانی که با تغییرات مداوم همراه بود، با قدرت اصلاح­طلبی قوی، روح ملی­گرایی، هنری کاملاً نوین چه در ساختمان­ها، چه در موسیقی، نقاشی یا سرود. هیکل ظریف دومینیک به روشنی در دوره زمانه خود تجلی می­کند، صدای روشنش، نگاه زیبا و درخشانش، دستان ظریفش که بی­وقفه آنها را حرکت    می­داد، یک همصدایی کامل بین افکار و اراده او وجود دارد: ابتدا می­نگرد، منتظر می­ماند و سپس با تمام وجود، تصمیمش را عملی می­سازد. شخصیتش خوشرو لیکن جدی و مرتاض است؛ فرز است لیکن محتاط و با اعتدال؛ در او شعله انرژی و زندگی با درخشش کامل می­سوزد. فرز بود و تسلط­ناپذیر، با این وجود این خصلت در او یافت شد که از همراهانش نظرخواهی کند و به آنان اعتماد کند، تا جایی که نظرهایی که با نظر شخصی او مخالف بود ارزش قائل شد و به آنها اندیشید. و همین او را از اسارت خودش نجات داد. اگر همانند روزهای آتشین تولوزی­اش تنها مطابق شخصیت جدی و پراطمینان خود رفتار نموده بود، احتمالاً از شور و اشتیاقش کم نمی­شد ولی به مرور زمان، افق نگاهش باریک­تر می­شد. ولی از رسولان پطرس و پولس آموخته بود که مسیحیت، یک دموکراسی حقیقی است؛ در زندگی استاد الهی­اش، داستان واقعی برادری مسیحی را مشاهده کرده بود، همانطور که دوست قدیمی­اش پاپ گرگوار نهم با تأکید به آن اشاره می­کرد، قانون واقعی آزادی در خدمت دیگران راآموخته بود. در مورد زندگی او حقیقتاً می­توان گفت: ″ایمان آوردم، پس سخن گفتم″. ازآنجا که به خدا ایمان آورد، در مورد او سخن گفت، و چون به انسان­ها اعتماد کرد، با انسان­ها سخن گفت.

           به همراهانش اعتماد کرد، به امکان خوب بودن آنان و چهره او برای همیشه چنین خواهد ماند:″دروازه­ای که دنیای ناپیدا را به دنیای پیدا متصل می­سازد″.

 

 

بازگشت به بالای صفحه

 

 

 

 

 

خاتمه ترجمه: نخستین دعای شامگاهی دومینیک قدیس

سال پر برکت 2010

 

 



 

فصل اول

[1]  Chronica Ord. Praed.

[2] جلد دوم، صفحه 67.

[3]  همبرت رومانی، فصل سوم از اثر: Vita Sti Dominici

[4] سمبولیسم قرن­های آینده رابطه­ای بین اسم پیروان دومینیک و این رؤیا دید:  سگ­های خداوند،  Domini canes، اما گویا نخستین تارخ­نگاران و هنرمندان، به این مضمون توجه نکرده بودند. رک. ماندونه، از انجمن واعظان، ″ تبصره در باب سمبولیسم قرون وسطی: ″Domini canes ″، مجله فریبور، اکتبر 1912.

[5] همبرت رومانی، فصل چهارم و ژوردن ساکسی، مجله  Acta SS.چهارم اوت، ص. 545. این رؤیا را به مادرش نست می­دهد.

[6]  ر.ک. Analecta Ord. Proed. جلد چهارم صفحات 298-298.

[7] همبرت رومانی، فصل­های 4 و 5.

[8]  ژوردن ساکسی،  Operaصفحات 3 و 4.

[9] دانشگاه­ها در قرون وسطی، جلد اول، ص. 472.

[10]   ژوردن ساکسی می­گوید دومینیک قدیس آموزش ادبیات را کنار گذاشت و به آموزش الهیات پرداخت : ″پس از آنکه تشخیص دادکه در این زمینه­ها مهارت کافی کسب کرده است، این رشته را کنار گذاشت، گویا هراسان بود که بیش از حد و بدون کسب ثمر کافی، زمانه کوتاه زندگی را در این کار، تلف کند.″

[11]   Analectaجلد چهارم، ص. 299.

Acta SS [12] ص. 637 و ژوردن ساکسی ص. 5.

[13] ماماشی، Annal.جلد اول، ص. 119.

[14]  هرچند عادت بر آن شد که خانه کوچکش را همیشه به زائران نشان دهند، ر.ک به زیارت­های دومینیکن، ص.64، چاپ 1920.

[15]   Analectaجلد چهارم ، ص. 299.

[16]  ژوردن ساکسی در Acta SSص. 543، از او به عنوان معاون صومعه یاد می­کند، حتی دیرتر از آن نیز، هنکامی که در فرانسه است؛ نخستین زندگینامه­اش در Analectaص.300 و301، از وزارت او از زمان حضورش در پالنسیا سخن می­گوید و اتیئن لومبارد در Acta SSص. 637  می­گوید: در آن زمان یا ریاست صومعه را بر عهده داشت یا وزارت آن را″ و ماماشی:″ ریاست یا سرپرستی″.

اسناد تاریخی کلیسای اعظم اوسما طی یک آتش­سوزی از میان رفت؛ تنها سند تاریخی باقیمانده،

  Escritina  de Concordia است که در سال 1201 مابین کلیسای اعظم اوسما و صومعه سان دومینیکو دِسیلوس رد و بدل شد. این سند تاریخی در سومین جلد اثر تاریخی لوپِرائز:  

    Historia del Obispado d’Osmaبازنوشت شده است و در آن از دومینیک به عنوان معاون،Supprior یاد شده است.   

[17]  Acta SSص. 543 

بازگشت به فصل اول

 

 

فصل دوم    

[18]  Acta SSص. 544     

[19] گیرو، آلبیژیسم درلانگدوک در قرن دوازدهم و سیزدهم.

[20]  ر.ک به دوئه، آلبیژی­ها، منشاء آنان، چاپ پاریس، 1879. – ل. تانون، تاریخ محاکمه­های انکیزیسیون و تفتیش عقاید در فرانسه، 1893. – دوئه، سندهای انکیزیسیون و تفتیش عقاید، پاریس 1900.

[21]  اولئاری، دومینیک قدیس و دوره زمانه او، لندن، 1912، ص. 45 و رساله­ها از برنارد قدیس، ص. 241.

[22]  Acta SSص. 544     

[23]  Acta SSص. 544     

[24]  Acta SSص. 634     

[25]  Acta SSص. 641   

[26]  Acta SSص. 642    

[27]  Acta SSص. 642   

[28]  Acta SSص. 642   

[29]  Acta SSص. 639   

[30]  در سال­های 1208 تا 1212، اینسنت سوم حداقل چهارده نامه برای سفارش او به اسقفان کاتولیک نوشت. در کاتالونی، در سال 1233، زیر حاکمیت رئیس  منطقه­ای دومینیکن­های اسپانیا قرار گرفت و قبل از دومین نیمه قرن سیزدهم از دنیا رفت.

[31]  بایگانی، لندن، 1845، ص.182.

[32]  وقایع تاریخی، شماره 3؛ و زندگی­نامه برادران ص 322.

[33]  رایشرت، Acta Cap. Gen., جلد اول، ص.81.

[34]  Cartulaitre جلد اول، صص.243، 256 و415.

[35]  گیرو، دومینیک قدیس، ص.56.

[36]  Analecta جلد چهارم، ص.302

[37]  دوئه، سندها.

[38]  Acta SSص. 643  ؛ همبرت دو رومان، فصل 44.  

[39]  Cartulaire de saint Dominique چاپ پاریس، 1893، جلد اول، ص. 139.

[40]   Cartulaire، جلد اول، ص. 148.

[41]  Cartulaire، ص. 303.

[42]  Analecta جلد چهارم، ص.302

[43]  Acta SSص. 401

[44]  Acta SSص. 544

[45]   Bullarium O.Pجلد 1، ص.1؛Annales جلد 1، ضمیمه 59؛Cartulaire جلد 1، ص.277-337.

[46]  Acta SSص. 546

[47]  ر.ک به مجمع عمومی رم، 1644:″ اعلام می­داریم که در پرووی، نه تنها یک صومعه برای راهبه­های انجمن وجود دارد بلکه یک دیر از برادران واعظ نیزکه توسط پدر سعادتمندمان دومینیک قدیس تأسیس شد و سرپرستی آن بر عهده خود او بود. تأسیس این دیر، با رضایت رساله­های پاپی همراه بوده است″ (رایشرت، جلد 12، ص. 198، M.O.P).

[48]  Acta SSص. 402

[49]  فصل 44.

[50]  دوئه، اسناد.

[51]  Cartulaire جلد دوم، ص. 159.

[52]  ماماشی،اسناد، جلد اول، ص.250؛ تیئِری داپُلدا، جلد 8، شماره 95؛ Acta SSص. 402

[53]  ماماشی،اسناد، جلد اول، شماره 13؛ Cartulaire جلد دوم، ص. 425  و 453.

[54]  LL, f248؛III Cartulaire ، ص. 78  و 80.

[55]  ایشان در کلیسای اعظم اوسما در کلیسای کوچک مسیح معجزه­آسا به خاک سپرده شد و بر سنگ قبر او تنها یک نوشته ساده حک شده است:

 HIC JACET ILLUSTR. D. DIDACUS ACEVES. EP. OXOMENSIS

[56]  Analecta جلد چهارم، ص. 305.

[57]  کنستانتن دور ویئِتوVita Sti Dominici ، شماره­های 12 و 44.

[58]  Analecta جلد چهارم، ص. 303.

[59]  تیئری داپولدا،Vita Sti Dominici جلد 2، شماره 35.

[60]  Acta SSص. 552

[61]  I Cartulaire ، ص. 480-483

[62]  ژوردن ساکسی ­نوشت:″ از ابتدای جنگ صلیبی تا مرگ سیمون دومونفور، دومینیک سعادتمند بی­وقفه در بشارت کلام الهی پایدار ماند.″ (ژوردن ساکسی، ص. 12.)

[63]  توماس آکوئیناس، Sent.IV, q.2, art.3 et 5: ″ کلیسا انسان­ها را به زور و به منظور اجبار ایمان آزار نمی­دهد بلکه تا مانع زیان­های ایشان گردد و نیز تا چنین گناه عظیمی بدون جزا نماند″.

[64]  ″در 1535، شکنجه­ها به جایی رسید که پاپ پولس سوم (با خیرخواهی­ای که تقریباً همه پاپ­ها نسبت به منحرفان از خود نشان دادند) به فرانسوای اول نامه نوشت تا نسبت به شکنجه­های وحشتناک و غیرقابل قبولی که به لوتریئن­ها وارد می­شد، اعتراض کند و به او یادآور شد که هرچند ممکن است نیتش درست باشد، لیکن نباید از یاد ببرد که خدای خالق، در مدت زمان حضورش بر این کره خاکی، رحمت را بر عدالت سرسخت ترجیح داده است و تأکید کرد که سوزاندن یک انسان زنده، مرگی است وحشیانه. لذا، از پادشاه فرانسه، فرانسوای اول درخواست، و به او امر­کرد تا به این وحشیگری­ها خاتمه بخشد و خشم عدالتش را به نفع یک سیاست رحمت و بخشش، فرو نشاند. این اعتراض بزرگوار مثمر ثمر واقع شد و از این پس، بخشش بیشتری به چشم آمد″، توماس اوکِی، داستان پاریس، لندن 1906، ص. 169.   

[65]  گاولنو فلاما، ص.3

[66]   Cartulaire Iص. 450

[67]  Cartulaire I ص. 515-516؛ جلد سوم ص. 270، 17 آوریل 1221.

[68]   Acta SSص. 546.

[69]  از طریق اسقف فولک این را هم می­دانیم که در آن زمان، برادران نذر فقر را ادا کرده بودند (بالم، ص. 515)

[70]  Cartulaire Iص. 256

[71]  لاب،concilia جلد یازدهم، قسمت اول، ص. 131.

[72]  Analecta، ص.306.

[73]   Codex Rutenاین طومار جزو اسناد انجمن در رم نگهداری شده است.

[74]. Echard et Quétif, Scriptores Ord. Proed جلد اول، ص. 16.

 Humbert, Echard [75] جلد اول، ص. 28.

Analecta  [76]  جلد چهارم، ص. 306 – ژوردن ساکسی، ص.14-15.

[77]   Cartulaireجلد دوم، صص58

[78]   Acta SSص. 634.

Bullarium Ord. Proed   [79]. جلد اول، ص.2

Bullar. Ord.  [80]  جلد اول، ص. 86؛Cartulaire جلد دوم، ص.4

[81]  Cartulaire I، ص. 243.

[82]   Quétif et Echardجلد اول، ص. 9

[83]  ژوردن ساکسی.

Bullarium    [84] ص.5 وCartulaire II صص. 91-92

[85]   Acta SSص. 546

[86]   Cartulaire Iص. 169

[87]   Acta SSص. 546 وAnalecta ص.326-327

[88]    همبرت رومانی، زندگی­نامه، ص. 26 و ژوردن ساکسی ص.15.

[89]  در این لیست دقیقاً شانزده نام آمده است که به احتمال قوی از لیست اسامی گی صحیح­تر است.

[90]  11 فوریه 1218،Cartulaire II ص.156-157.

[91]   بنا به شهادت ژان هنگام دادگاه تشخیص و اعلام تقدس، در  Acta SSص. 634.

[92]   Vitae Fratrum ص.328 و  Cartulaire IIص.142-142.

[93]   Chronica convendus Bononiensis رم 1903، ص.3 وGalvano Flamma ص.13

[94]   Analecta جلد چهارم ص.307 و ژوردن ساکسی ص.16

[95]   De articulis fidei et sacramentis eclesiae ، ر.ک به Denfler از انجمن واعظان،

 archiv. Für Litteratur und Kirchengeschichte des Mittelaltersجلد ا، ص. 419. این سند در کتاب Tirabochi،Vetera Humiliatorum monumenta، 1766- 1768، میلان، جلد دوم، ص.139.

[96]   برای اطلاع بیشتر در زمینه بشارت دومینیک در جنوب فرانسه می­توان به  اثر زیبای

 C.M. ANTONY، در سرزمین دومینیک قدیس، انتشارات لونگمن، 1912 رجوع نمود.

[97]  CartulaireI صفحات 511-512.

[98]  ژان دو ناوار در دادگاه تشخیص و اعلام تقدس، درActa SS ص. 634.

[99]  Acta SS، ص. 576.

[100]  Opera ص. 18.

[101]  تاریخچه دیر بولونیا، ص.3؛ ژوردن ساکسی ص.13؛ تیئری داپولدا، فصل 7، شماره 8.

[102]  Acta SSص. 574.

[103]  زندگینامه برادران، ص.84:″ وی شب­های زیادی در زیرزمین­های شهر می­ماند″

[104]  تیئری داپولدا، فصل 7، شماره 80.

[105]    ًActa SS، ص. 538.

 [106]   Cartulaire IIص. 306-307

[107]  ژوردن ساکسی، ص. 19، همبرت رومانی، شماره 28 و زندگینامه برادران، صص.70-71.

[108]  برنارد گی، فصل 7.

[109]  زندگینامه برادران، ص. 74 و Cartulaire IIص. 285.

[110]  ژوردن  ساکسی، ص. 19.

[111]  ژوردن  ساکسی، ص. 2.

[112]  Acta SSص. 547.

[113]   Vitae Fratrumص. 72؛Galvano Flamma ص. 20؛ Cartulaire IIصص.339-344.

[114]  ر.ک به اسطوره کوچک، نوشته فرانسوآ پیپینو، از انجمن واعظان، 1322. در آنجا آمده است که انجمن در سال 1216 توسط پاپ تأیید شد و ″سه سال بعد، قوانین اساسی آن را نیز تأیید نمود″.

[115]  شهادت گییوم دومونفرا، Acta SSص. 631.

[116]  تاریخچه دیر بولونیا، ص. 39؛ Galvano Flamma ص. 20.

، صفحات 48-49.Cartulaire III[117]

[118]  شهادتنامه اتیئن، شماره 4، در Acta SSص. 638.

[119]  Acta SS، در تاریخ­نامه دیر بولونیا، صص.37-38.

[120]  Acta SS، در تاریخ­نامه دیر بولونیا، ماه اوت، جلد سوم،صص 312 و دنباله.

[121]  Contra impugnantes Dei cultum, Opera, t. XXIX, p. 29.

[122]  Vitae fratrum ، ص. 138.

[123] ًAnnalecta ، ص.644.

Opera omnia[124]، جلد دوم، ص. 41، انتشارات برتیه، پاریس 1888.

[125]  شاید همان کارد با دسته شمشادی زرد رنگ و تیغه زنگ­زده و بدون دندانه­ای باشد که روحانیون ترزیئنی پائولینی ساکن در جاده پالاتسوئولا در فلورانس آن را با افتخار خاص به معرض دید زائران    می­گذارند.

[126]  اسناد تاریخی دیر بولونیا، ص. 38

[127]  رک. به دومین و هفتمین صده دومینیک قدیس، سال دو، جلد دو و رساله پاپی بندیکت پانزدهم: Fausto appetente die، 29 ژوئن 1921.

[128]  ر.ک به اسناد انجمن دومینیکن: Analecta Ord. Praed.1896، ص. 622.

[129]  مشخصه انجمن نوین را می­توان در خلاصه­ای از نخستین تفسیر رسمی قانون اساسی انجمن یافت:″ مطالعه و یادگیری باید با چنان اشتیاق و پشتکاری دنبال شود که به خاطر آن، حتی برای جدی­ترین قوانین انجمن نیز معافیت قائل بود، نه تنها برای جلوگیری از شکست­ها، بلکه تنها برای اینکه لطمه­ای به یادگیری،  وارد نشود.″ همبرت رومانی، در Operaجلد دوم، ص.26 (سال1263).

 [130]  Vitae Fratrum، ص.74

[131]  جالب توجه است که نخستین زندگی­نامه برادرانVitae Fratrum اهمیت خاصی به رژینالد، شفا یافتن وی و شخصیت او داده است (صص.307-309).

[132]  ر.ک به همبرت رومانی، Vitaص.27.

[133] Operaص.18

[134]  ژیلبرت، نخستین سرپرست منطقه­ای انگلیسی، از این طریق به انجمن پیوست. ر.ک Cartulaireص.184.

[135]  Vitae Fratrumصص.26 و 128.

[136]  Vitae Fratrumص.20

[137]  ر.ک به ژوردن ساکسی، صص.19-20.

[138]  ر.ک بهActa  ص.548.

[139]  ماماکی، اسناد، ضمیمه.

[140]  Acta SSص. 595.

[141]  رجوع شود به دادگاه بازشناسی و اعلام تقدس،Acta SS صص. 628-643.

[142]  ر.ک به همبرت رومانی

[143]  سسیلیا، معجزه­های دومینیک، شماره 10.

[144]  اسناد دیر بولونیا، صص.36-37

[145]  اسناد دیر بولونیا، ص 37

[146]  Acta SSص.636؛ رودولف فائنزا، دادگاه ، شماره3.

[147]  Acta SSص.634

[148]  Acta SSص.573؛ همبرت رومانی، شماره 26.

[149]  Chron. Concen. Bon. ص.38؛ جلد دوم، Analectaضض.644-645.

[150]  اسناد دیر، ص.44.

[151]  گالوانو فلاما، ص. 29.

[152]  Cartulaire III، صص. 140-245

[153]  Acta SSصص. 557 و 604 و همبرت رومانی، شماره 21

[154]  زندگینامه برادران ص.325؛ گالوانو فلاما ص.36؛ اسناد دیر ص.54

[155]  برنارد گی،Codex Rutensis ص.82

[156]  Analecta جلد چهارم، ص.314.

[157] ؛ گالوانو فلاما ص.37؛ اسناد دیر ص.56

[158]  Acta Sanctorumص. 599

[159]  رک. به آثار شگفت پدر برتیئه، برادر واعظ، مقبره دومینیک قدیس در بولونیا، 1895.

[160]  پس از دومین شورای واتیکان، انجمن دومینیکن از تقویم عبادی نوین کلیسای سراسری پیروی نمود و تاریخ جدید برگزاری جشن دومینیک قدیس به 8 اوت انتقال یافت. – مترجم.

 

 

 

بازگشت به بالای صفحه